انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 653 از 718:  « پیشین  1  ...  652  653  654  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۲۵

بگشا ز بال همت عالی مکان گره
تا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟

هر مشکلی ز صدق طلب باز می شود
ماند کی از حباب بر آب روان گره؟

سنگ نشان به دامن منزل رسید و ما
در راه گشته ایم ز خواب گران گره

قطع طریق عشق به قدر تأمل است
هر چند می شود ز کشیدن عنان گره

جوش نشاط از دل خم کم نمی شود
طوفان درین تنور بود جاودان گره

از رهبر و دلیل بود سیل بی نیاز
در راه شوق نیست ز سنگ نشان گره

سختی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در لقمه هما نشود استخوان گره

این عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمین گره و آسمان گره

فتح سخن به پنجه تدبیر خلق نیست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟

نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟

بایست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدی گشوده اگر از فغان گره

آسان نمی توان گره از موی باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟

در گام اولین، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره

صائب سری برآر که فرصت ز دست رفت
تا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۲۶

در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره

جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره

وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره

بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره

بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره

در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟

صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۲۷

ای راز نه فلک ز جبینت عیان همه
در دامن تو حاصل دریا و کان همه

اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه

قدوسیان به حکم خداوند امر و نهی
پیش تو سرگذاشته بر آستان همه

روحانیان برای تماشای جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه

کردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه

در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
یکسر نموده اند ترا ترجمان همه

از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پیش تو کرده راز دل خود عیان همه

از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه

در کار توست چرخ بلند و زمین پست
از بهر رزق توست نعیم جهان همه

غیر از تو هر که هست درین میهمانسرا
نان تو می خورند بر این گرد خوان همه

افلاک پیش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه

غیر از تو نیست شعله دیگر درین بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه

جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه

غیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمین و زمان همه

شیران ببر صولت و فیلان جنگجوی
دادند عاجزانه به دستت عنان همه

در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه

پیش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانیان همه

در گوش کرده حلقه فرمان پذیریت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه

نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه

پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درین کاروان همه

این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۲۸

هر چند هست مشرق دیدار آینه
باشد نظر به سینه من تار آینه

جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه

تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه

چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه

از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه

چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه

شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه دیدار آینه

دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آینه

چون نامه دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه دیوار آینه

بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه

دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه

تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه

از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه

نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه

صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نوخط دلدار آینه

شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۲۹

تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه

جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه

در دیده نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه بی روزن آینه

در روشنی به جبهه خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه

رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه

روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه

آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه

تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۰

ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده

هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده

مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده

سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده

بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده

از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده

نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده

آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده

مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده

تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده

یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده

این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۱

تا سرو ترا راه به گلزار فتاده
گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده

مه حلقه ابروی تو در گوش کشیده
سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده

دنباله چشم تو گذشته است ز ابرو
آهوی تو از سایه خود پیش فتاده

دل نیز سیه می شود از گوشه نشینی
در گوهر اگر سبز شود آب ستاده

آن به که به گرد دل درویش کند طوف
آن را که میسر نشود حج پیاده

یابد ز اجل چاشنی قند مکرر
در زندگی آن کس که بمیرد به اراده

تقصیر مکن در مدد خلق که باشد
بال و پر توفیق، دل و دست گشاده

از خوردن خون ظالم خونخوار شود سیر
اندازه اگر حفظ توان کرد به باده

صائب نشد از توبه مرا نفس به فرمان
گیرندگی سگ نشود کم به قلاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۲

از توبه شود سرکشی نفس زیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده

چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده

از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده

دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده

آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟

از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده

زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده

سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده

از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده

صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۳

زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده

پروانه پرسوخته شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده

هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده

بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه آغوش فتاده

از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده

سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده

سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده

در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده از جوش فتاده

صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۴

از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده

زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده

از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده

کو دیده یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده

شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پیداست که از خانه خمار رسیده

ظلم است کسی خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده

دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی ا ست به این کار رسیده

کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده

دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره طرار رسیده

از کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده

از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده

از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده

صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 653 از 718:  « پیشین  1  ...  652  653  654  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA