غزل شماره ۶۶۲۵ بگشا ز بال همت عالی مکان گرهتا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟هر مشکلی ز صدق طلب باز می شودماند کی از حباب بر آب روان گره؟سنگ نشان به دامن منزل رسید و مادر راه گشته ایم ز خواب گران گرهقطع طریق عشق به قدر تأمل استهر چند می شود ز کشیدن عنان گرهجوش نشاط از دل خم کم نمی شودطوفان درین تنور بود جاودان گرهاز رهبر و دلیل بود سیل بی نیازدر راه شوق نیست ز سنگ نشان گرهسختی نمی رسد به قناعت رسیدگاندر لقمه هما نشود استخوان گرهاین عقده ها که در دل مردم فتاده استچون وا شود، زمین گره و آسمان گرهفتح سخن به پنجه تدبیر خلق نیستناخن چگونه باز کند از زبان گره؟نتوان به دست عقده ز کار جهان گشودکو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟بایست عقده باز شود از دل جرساز دل شدی گشوده اگر از فغان گرهآسان نمی توان گره از موی باز کردچون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟در گام اولین، کمر راه بشکندرهرو کند چو دامن خود بر میان گرهصائب سری برآر که فرصت ز دست رفتتا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
غزل شماره ۶۶۲۶ در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟واکن به ناخن از دل پرآرزو گرهجز تیغ آبدار درین روزگار نیستآبی که تشنه را نشود در گلو گرهوقت است شق چو نار شود پوست بر تنماز بس شده است در دل من آرزو گرهبیهوده شاخ گل همه تن دست گشته استنتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گرهبی ابر دامن صدفش پرگهر شوداز غیرت آن کسی که کند آبرو گرهدر عین وصل باخبر از حسرت من استهر تشنه را که آب شود در گلو گرهاز هجر و وصل نیست گشایش دل مراچون گوهرست قسمت من از دو سو گرهراه سلوک تنگتر از چشم سوزن استتا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟صائب هزار عقده دل باز می شودگر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
غزل شماره ۶۶۲۷ ای راز نه فلک ز جبینت عیان همهدر دامن تو حاصل دریا و کان همهاسرار چار دفتر و مضمون نه کتابدر نقطه تو ساخته ایزد نهان همهقدوسیان به حکم خداوند امر و نهیپیش تو سرگذاشته بر آستان همهروحانیان برای تماشای جلوه اتچون کودکان برآمده بر آسمان همهکردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هستنام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همهدر عرض حال بسته زبانان عرش و فرشیکسر نموده اند ترا ترجمان همهاز قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهرپیش تو کرده راز دل خود عیان همهاز بهر خدمت تو فلکها چو بندگانز اخلاص بسته اند کمر بر میان همهدر کار توست چرخ بلند و زمین پستاز بهر رزق توست نعیم جهان همهغیر از تو هر که هست درین میهمانسرانان تو می خورند بر این گرد خوان همهافلاک پیش قامت همچون خدنگ توخم کرده اند پشت ادب چون کمان همهغیر از تو نیست شعله دیگر درین بساطافلاک و انجمند شرار و دخان همهجستند از فروغ دل زنده ات چو صبحدلمردگان خاک ز خواب گران همهغیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ راروشن به توست چشم زمین و زمان همهشیران ببر صولت و فیلان جنگجویدادند عاجزانه به دستت عنان همهدر خدمت تو تازه نهالان بوستاناستاده اند بر سر پا چون سنان همهپیش تو سر به خاک مذلت نهاده اندبا آن علو مرتبه روحانیان همهدر گوش کرده حلقه فرمان پذیریتخاک و هوا و آتش و آب روان همهنه آسمان ز شوق لب درفشان توواکرده اند همچو صدفها دهان همهپاس نفس بدار و قدم را شمرده زندارند چشم بر تو درین کاروان همهاین آن غزل که اوحدی خوش کلام گفتای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
غزل شماره ۶۶۲۸ هر چند هست مشرق دیدار آینهباشد نظر به سینه من تار آینهجوهر ده است خواب پریشان به دیده اشتا دیده روی نوخط دلدار آینهتا از عرق شده است گهربار روی یارلب باز کرده است صدف وار آینهچون آب زیر سبزه خوابیده شد نهاناز خجلت تو در ته زنگار آینهاز نقش، ساده چون دل بی مدعا شده استدر عهد او ز حیرت سرشار آینهچون روی شرمناک کند جلوه در نظراز بس ترست ازان گل رخسار آینهشوقم به دلبر از دل روشن زیاده شدباشد سراب تشنه دیدار آینهدربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرستبا چهره گشاده دلدار آینهچون نامه دریده ز شرم عذار اودارد تلاش رخنه دیوار آینهبر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتادتا شد طرف به عارض دلدار آینهدارد ز انفعال رخ تازه خط اودر پیرهن ز جوهر خود خار آینهتا صفحه عذار ترا دیده ام، شده استچون فرد باطلم به نظرخوار آینهاز چشم شور، امن ز بخت سیه شدمآسوده می شود چو شود تار آینهنتوان به فکر راز فلک یافتن که هستاندیشه مور و این در و دیوار آینهصحرای ساده ای است که در وی گیاه نیستنسبت به روی نوخط دلدار آینهشام گرفته ای است که دل می کند سیاهصائب نظر به عارض دلدار آینه
غزل شماره ۶۶۲۹ تا کرد خانه از رخ او روشن آینهگیرد ز آفتاب به گل روزن آینهجوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اشپوشیده است زیر قبا جوشن آینهدر دیده نظارگیان جمال توبی نور تر ز خانه بی روزن آینهدر روشنی به جبهه خوبان نمی رسدگیرد اگر چراغ ته دامن آینهرفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدانبردم جلا نداده ازین گلخن آینهروشندلان به نیم نفس تیره می شوندیک شبنم فسرده و صد خرمن آینهآورد چشم من به هوای خطش غبارافشاند آن عبیر به پیراهن آینهتا این غزل ز خامه صائب نبست نقشروشن نشد که ذهن کند روشن آینه
غزل شماره ۶۶۳۰ ساقی قدحی از می اسرار مرا دهیک قطره ازان قلزم زخار مرا دههر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخگر صاف و گر درد، به یکبار مرا دهمستی است کلید در گنجینه اسراربیش از همه کس ساغر سرشار مرا دهسامان نگه داشتن راز ندارمجامی که دهی بر سر بازار مرا دهبیماری من روی به بهبود نداردهر چیز که خواهد دل بیمار مرا دهاز رد و قبول دگران باک ندارمیک ذره قبول نظر یار مرا دهنه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیماندستی به خراش دل افگار مرا دهآیینه من حوصله جلوه ندارداز بهر خدا غوطه به زنگار مرا دهمجموعه فردوس به کامل خردان باشسرمشق جنونی ز خط یار مرا دهتلخ است ز شیرینی جان کام و دهانمیک بوسه ازان لعل شکربار مرا دهیا سهل نما کار جگرخوار جنون رایا دست و دلی در خور این کار مرا دهاین آن غزل آدم عشق است که فرمودآن جام لبالب کن و بردار مرا ده
غزل شماره ۶۶۳۱ تا سرو ترا راه به گلزار فتادهگل گشته به تعظیم تو از شاخ پیادهمه حلقه ابروی تو در گوش کشیدهسر بر خط مشکین تو خورشید نهادهدنباله چشم تو گذشته است ز ابروآهوی تو از سایه خود پیش فتادهدل نیز سیه می شود از گوشه نشینیدر گوهر اگر سبز شود آب ستادهآن به که به گرد دل درویش کند طوفآن را که میسر نشود حج پیادهیابد ز اجل چاشنی قند مکرردر زندگی آن کس که بمیرد به ارادهتقصیر مکن در مدد خلق که باشدبال و پر توفیق، دل و دست گشادهاز خوردن خون ظالم خونخوار شود سیراندازه اگر حفظ توان کرد به بادهصائب نشد از توبه مرا نفس به فرمانگیرندگی سگ نشود کم به قلاده
غزل شماره ۶۶۳۲ از توبه شود سرکشی نفس زیادهگیرندگی سگ شود افزون ز قلادهچون خضر میفشار درین خاک سیه پایکز طول زمان سبز شود آب ستادهاز فیض چه گلها که نچیدیم دم صبحعنوان سعادات بود روی گشادهدامان نگه صفحه ننوشته نگیرددر چهره نوخط نرسد چهره سادهآن را که بود تخت روان از کشش بحرچون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟از سطرشماری نتوان راه به حق برددر بادیه حاجت به دلیل است نه جادهزان تیغ به صد زخم تسلی نشود دلکز موج شود تشنگی ریگ زیادهسخت است کمان تو، وگرنه بود از آهدر قبضه من چرخ مقوس چو کبادهاز جا مرو از هر سخن پوچ که گرددنازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیادهصائب ز گرانباری دل در سبکی کوشکز قافله پیوسته بود پیش پیاده
غزل شماره ۶۶۳۳ زلفی که بر آن طرف بناگوش فتادهشامی است که با صبح هم آغوش فتادهپروانه پرسوخته شمع تجلی استخالی که بر آن عارض گلپوش فتادهاز اشک تهی همچو در گوش نگرددچشمی که بر آن صبح بناگوش فتادههر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبانتا بوسه جدا زان لب می نوش فتادهبازآی که بی قامت رعنای تو دستماز کار ز خمیازه آغوش فتادهاز خط نکنم ترک لب یار که این میتا ساغر آخر همه سرجوش فتادهسر بر تن من نیست ز آشفته دماغیزان دم که سبوی میم از دوش فتادهسرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشقدیگی بود افلاک که از جوش فتادهسیلی است به دریای حقیقت شده واصلدر پای خم آن مست که مدهوش فتادهدر خامشی از نطق فزون نشأه توان یافتپر زور بود باده از جوش فتادهصائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟کز راز من دلشده سرپوش فتاده
غزل شماره ۶۶۳۴ از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیدهاز زلف تو یک نافه به تاتار رسیدهزان دست که حسن تو فشانده است به گلزاردامان پر از گل به خس و خار رسیدهاز دیدن گل مست و خرابند جهانیاین جام همانا به لب یار رسیدهکو دیده یعقوب که بی پرده ببیندصد قافله از مصر به یکباره رسیدهشاخ گل ازان جلوه مستانه که داردپیداست که از خانه خمار رسیدهظلم است کسی خرده جان را نکند خرجامروز که گل بر سر بازار رسیدهدامان نسیم سحری گیر و روان شوکز غیب رسولی ا ست به این کار رسیدهکاشانه اش از نقش مرادست نگارینچشمی که به آن آینه رخسار رسیدهدیگر چه خیال است که از سینه کند یادهر دل که به آن طره طرار رسیدهاز کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟کآنجا سر خورشید به دیوار رسیدهاز شور قیامت بودش مرهم کافورزخمی که مرا بر دل افگار رسیدهاز شرم برون آی که تسلیم نمایمجانی که مرا بر لب اظهار رسیدهصائب زند آتش به جهان از نفس گرمهر نی که به آن لعل شکربار رسیده