انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 654 از 718:  « پیشین  1  ...  653  654  655  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۵

از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده

عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده

این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده

رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده

از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده

دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده

ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده

زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده

در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده

صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۶

تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه

در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه

در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه

در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه

در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه

از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه

ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه

از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه

ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه

بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه

هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه

مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه

لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه

چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه

از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه

هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه

صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۷

در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه

از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه

رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه

چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه

با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه

در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه

هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه

بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه

دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه

جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه

فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۸

ای چشم تو خونریزتر از دور زمانه
مژگان ترا مردمک دیده نشانه

مجروح دم تیغ ترا مژده کشتن
پیغام صبوحی است به مخمور شبانه

می بود اگر با دل صد چاک چه می شد؟
ربطی که سر زلف ترا هست به شانه

خال تو کمر بسته به دل بردن عشاق
چون مور حریصی که برد دانه به خانه

عاشق حذر از آه هوسناک ندارد
کز تیر هوایی بود آسوده نشانه

زلف تو چنین گر دل عشاق کند خون
سرپنجه مرجان شود از زلف تو شانه

پروانه پرسوخته می بود فلک ها
می داشت اگر آتش حسن تو زبانه

مژگان تو از دیده و دل گشت ترازو
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه

در رفتن هوش است عجب طبل رحیلی
آواز دف و بانگ نی و صوت چغانه

صائب نکشی تا به گریبان سر خود را
هرگز نبری گوی سعادت ز میانه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۳۹

دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته

آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته

مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته

از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته

مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته گسسته

تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته

حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟

دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته

این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۰

عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته

روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته

هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته

ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته

تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟

رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته

سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته

برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
ز دست کور بسیار طفلی عصا گرفته

از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته

از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته

نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته

جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته

سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته

از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته

فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته

خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته

زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته

ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۱

بیگانگی ز حد رفت ساقی می صفا ده
ما را ز خویش بستان خود را دمی به ما ده

از پافتادگانیم در زیر پا نظر کن
از دست رفتگانیم دستی به دست ما ده

هر چند بوالفضولی است از دور بیش جستن
در زیر چشم ما را پیمانه ای جدا ده

دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا یک بوسه بجا ده

گر بوسه ای نبخشی، دشنام را چه مانع؟
گر آشنا نگردی پیغام آشنا ده

ای پادشاه خوبی در شکر بی نیازی
از حسن خود زکاتی گاهی به این گدا ده

بی جذبه از تردد کاری نمی گشاید
چون برگ که سبک شو خود را به کهربا ده

از تیرگی چو صائب محروم از لقایی
چندان که می توانی آیینه را جلا ده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۲

آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به اوفتادن چون میوه رسیده

ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده

مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده

بوی کباب دلها پیچیده در لباسش
خون هزار بیدل از دامنش چکیده

چشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهی
مژگان ز دل فشاری دست نگار دیده

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده

گل ز انفعال رویش در خار گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده

مژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیر
از بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیده

خود را به چشم عاشق بر خویش جلوه داده
هر گام ان یکادی بر حسن خود دمیده

برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده

دیگر ندیده خود را تا دامن قیامت
صائب کسی که او را مست و خراب دیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۳

چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله

با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟

جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله

صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله

در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۴

خراب گشت ز می زاهد شراب ندیده
که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده

ز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیده
خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده

اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده

بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق
که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده

مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت
که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده

تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده

مجوی خواب فراغت ز دیده من حیران
که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده

نچیده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده

پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده
غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده

روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد
که سیل کند رود در زمین آب ندیده

مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی
که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده

مرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکان
که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده

منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم
وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟

کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده

به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده

ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است
صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده

ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 654 از 718:  « پیشین  1  ...  653  654  655  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA