غزل شماره ۶۶۳۵ از ناله نسیمیش به بستان نرسیدهاز گریه غباریش به دامان نرسیدهعشقی نفشرده است به سرپنجه دلش راشهباز به آن کبک خرامان نرسیدهاین جلوه فروشی، گل آن است که هرگزسرپنجه خاریش به دامان نرسیدهرنگش نرسانده است پر و بال پریدنگلچین خزانش به گلستان نرسیدهاز فیض نگهبانی شرم است که هرگزآسیب به آن سیب زنخدان نرسیدهدندان شکن خواهش ارباب هوس باشتا میوه باغ تو به دندان نرسیدهای آه زلیخا سر راهی به صبا گیرچندان که به نزدیکی کنعان نرسیدهزنهار به جیب کفن من بگذاریدطومار شکایت که به پایان نرسیدهدر غنچگیش گوشه دستار ربایدهرگز گل این باغ به دامان نرسیدهصائب دو سه روزی بخور از طرف عذارشتا از طرف شرم نگهبان نرسیده
غزل شماره ۶۶۳۶ تا دیده خود کرد چو دستار شکوفهبرکرد سر از پیرهن یار شکوفهدر آینه بینش ما چشم به راهانپیکی بود از جانب دلدار شکوفهدر دیده بی پرده ارباب بصیرتفردی بود از دفتر اسرار شکوفهدر پرده اسباب نماند دل روشناز برگ شود زود سبکبار شکوفهدر دیده کوته نظران گر چه نقابی استروشنگر چشم است چو دیدار شکوفهاز چشم گرانخواب نمک ریز، که گردیدصاحب ثمر از دیده بیدار شکوفهناقص نظران گر چه شمارند براتشنقدی است ز گنجینه اسرار شکوفهاز هوش نرفتن ز گرانجانی عقل استامروز که شد قافله سالار شکوفهساقی برسان باده گلرنگ که بی میپرده است به چشم من هشیار شکوفهبر خرقه تن لرزش ما محض گرانی استجایی که فشاند سر و دستار شکوفههرگز به جراحت نکند مرهم کافورکاری که کند با دل افگار شکوفهمغزش ز نسیم سحری گشت پریشانزین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفهلیلی است نمایان شده از پرده محمل؟یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفهچون صبح که بیدار کند مرده دلان راآورد جهان را به سر کار شکوفهاز سیر گلستان نگشاید دل مجروحباشد نمک سینه افگار شکوفههرگز نفکنده است نمک در دل آتششوری که فکنده است به گلزار شکوفهصائب مشو از نامه پرشکوه خود باربر تازه نهالی که بود بار شکوفه
غزل شماره ۶۶۳۷ در مجمع ما نیست کسی را غم خانهچون ریگ روان قافله ماست روانهاز هر دو جهان حاصل من ناوک آهی استمانند کمان پاک فروشم ز دو خانهرزمی است پرآشوب مصیبتکده خاکبشتاب که خود را بدرآری ز میانهچون تیر که در وصل کمان است گشادشباشد به میان رفتن من بهر کرانهبا قامت خم حلقه به گوش در دل باشدر بحر کمان روی مگردان ز نشانهدر پرده شب نوش می ناب که دریافتعمر ابدی خضر به یک جام شبانههر چند برآورده آن جان جهانمچون خانه ندارم خبر از صاحب خانهبس تیر سبکسیر که بر خاک نشاندهر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانهدل زود توان کند ز یاران مخالفخوش باش به ناسازی اوضاع زمانهجمعی که به معنی نرسیدند ز دعویآشوب دماغند چو حمام زنانهفریاد که چون صورت دیوار ندارمصائب خبر از خانه و از صاحب خانه
غزل شماره ۶۶۳۸ ای چشم تو خونریزتر از دور زمانهمژگان ترا مردمک دیده نشانهمجروح دم تیغ ترا مژده کشتنپیغام صبوحی است به مخمور شبانهمی بود اگر با دل صد چاک چه می شد؟ربطی که سر زلف ترا هست به شانهخال تو کمر بسته به دل بردن عشاقچون مور حریصی که برد دانه به خانهعاشق حذر از آه هوسناک نداردکز تیر هوایی بود آسوده نشانهزلف تو چنین گر دل عشاق کند خونسرپنجه مرجان شود از زلف تو شانهپروانه پرسوخته می بود فلک هامی داشت اگر آتش حسن تو زبانهمژگان تو از دیده و دل گشت ترازوهر چند به تیری نتوان زد دو نشانهدر رفتن هوش است عجب طبل رحیلیآواز دف و بانگ نی و صوت چغانهصائب نکشی تا به گریبان سر خود راهرگز نبری گوی سعادت ز میانه
غزل شماره ۶۶۳۹ دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بستهکنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکستهآن را که هست شرمی خون خوردن است کارشجز دل غذا ندارد شهباز چشم بستهمشکل ز پا نشیند تا دامن قیامتآن را که از ره عشق خاری به پا نشستهاز حرف سخت باشند فارغ گشاده رویاناز زخم سنگ باشد ایمن در نبستهمژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویتگوهر نمی شود بند در رشته گسستهتا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشاکز راه هرزه خندی است پرخون دهان پستهحسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کردفتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟از بحر غم برآورد ما را به دست بستهاین آن غزل که صائب آخوند محتشم گفتدل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
غزل شماره ۶۶۴۰ عشق اختیار دل را از دست ما گرفتهطوفان عنان کشتی از ناخدا گرفتهروشنگر نگاه است رخسار مه جبینانباغ و بهار بوسه است دست حنا گرفتههر چند در خرابات یکتاست جام خورشیدهر ذره از فروغش جامی جدا گرفتهملک شهان مغرور شرکت نمی پذیردهر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفتهتمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرامچون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافتمنزل به خواب بیند پای حناگرفتهسیلاب ریشه ما نتواند از زمین کندخار علایق از بس دامان ما گرفتهبرهان بی بصیرت باطل شود به حرفیز دست کور بسیار طفلی عصا گرفتهاز زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفتتا سایه از سر من بال هما گرفتهاز دور، می مجو بیش در انجمن که بسیارآب زیاد گردش از آسیا گرفتهنشو و نما توقع از بخت خفته دارمتا سیر هند کرده است پای حناگرفتهجان هواپرستان در فکر عاقبت نیستبیم خطا ندارد تیر هواگرفتهسرو از دعای قمری پیوسته پای برجاستهرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفتهاز زیر چرخ هر کس دل را درست برده استنشکسته دانه خود از آسیا گرفتهفرموده از رعونت کار قلم به انگشتهر کس به وقت پیری ترک عصا گرفتهخواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیرهر رهروی که پیشی بر رهنما گرفتهزافتادگی به مقصد آسان توان رسیدنتا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفتهما از سخن گرفتیم صائب حیات جاویدگر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
غزل شماره ۶۶۴۱ بیگانگی ز حد رفت ساقی می صفا دهما را ز خویش بستان خود را دمی به ما دهاز پافتادگانیم در زیر پا نظر کناز دست رفتگانیم دستی به دست ما دههر چند بوالفضولی است از دور بیش جستندر زیر چشم ما را پیمانه ای جدا دهدیوان ما و خود را مفکن به روز محشردر عذر خشم بیجا یک بوسه بجا دهگر بوسه ای نبخشی، دشنام را چه مانع؟گر آشنا نگردی پیغام آشنا دهای پادشاه خوبی در شکر بی نیازیاز حسن خود زکاتی گاهی به این گدا دهبی جذبه از تردد کاری نمی گشایدچون برگ که سبک شو خود را به کهربا دهاز تیرگی چو صائب محروم از لقاییچندان که می توانی آیینه را جلا ده
غزل شماره ۶۶۴۲ آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیدهمایل به اوفتادن چون میوه رسیدهناز بهانه جو را بر یک طرف نهادهشرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیدهمالیده آستین را تا بوسه گاه ساعدتا ناف پیرهن را چون صبحدم دریدهبوی کباب دلها پیچیده در لباسشخون هزار بیدل از دامنش چکیدهچشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهیمژگان ز دل فشاری دست نگار دیدهبرق سبک عنان را مژگان خوش نگاهشمیدان به طرح داده چون آهوی رمیدهگل ز انفعال رویش در خار گشته پنهانریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیدهمژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیراز بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیدهخود را به چشم عاشق بر خویش جلوه دادههر گام ان یکادی بر حسن خود دمیدهبرقی ز ابر جسته هر جا که رم نمودهسروی ز خاک رسته هر جا که آرمیدهدیگر ندیده خود را تا دامن قیامتصائب کسی که او را مست و خراب دیده
غزل شماره ۶۶۴۳ چون چنگ هر رگ من، دارد سری به نالهدارد نشان داغی، هر عضو من چو لالهبا تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیستچون لاله دفتر داغ تا شد به من حوالهصحبت ز پرتو او رنگ نشاط داردبی پان می مبادا هرگز لب پیالهدر دست آه من نیست بر گرد او نگشتنبی اختیار گردد بر گرد ماه هالهکیفیت است مطلب از عمر، نه درازیخضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
غزل شماره ۶۶۴۴ خراب گشت ز می زاهد شراب ندیدهکه تاب آب ندارد سفال تاب ندیدهز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیدهخیال گوهر شهوار را به خواب ندیدهاگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلمنظر به موی میان رشته ای است تاب ندیدهبیاض گردن بی خال اوست حجت ناطقکه از نظارگیان داغ انتخاب ندیدهمکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایتکه لطف دوست گلابی است آفتاب ندیدهتو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیدهمجوی خواب فراغت ز دیده من حیرانکه چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیدهنچیده است گل از آفتاب در دل شبهاترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیدهپلنگ تندی خوی ترا خیال نکردهغزال مستی چشم ترا به خواب ندیدهروانی از سخنم برد خشک مغزی زاهدکه سیل کند رود در زمین آب ندیدهمجوی پختگی از منکران عشق ز خامیکه نارس است ثمرهای آفتاب ندیدهمرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکانکه از نسیم گشایش به هیچ باب ندیدهمنم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابموگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کسکه عکس خویش در آیینه از حجاب ندیدهبه تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیدهز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی استصدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیدهز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائبمبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده