غزل شماره ۶۶۴۵ به جرم این که کله کج نهاده است شکوفهبه روی خاک مذلت فتاده است شکوفهگره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفهصلای جود به آفاق داده است شکوفهغنیمت است بگیر از چمن برات نشاطیدرین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفهچگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفههوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانیشگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفهاگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشنبه دست باد چرا نامه داده است شکوفهبساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفهپیاله گیر که تا چشم باز می کنی از همکلاه خسروی از سر نهاده است شکوفههمیشه می پرد از شوق همچو دیده صائبز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
غزل شماره ۶۶۴۶ مباش از سخن سخت در شکست پیالهکه بهتر از ید بیضاست پشت دست پیالههزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامتچو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیالهچرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟اگر صراحی می نیست پای بست پیالهز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟که عقل می خورد امروز روی دست پیالهبه غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیندخدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله غزل شماره ۶۶۴۷ به حوالی دو چشمش حشم بلا نشستهچو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشستهخط و خال بر عذارش همه جابجا نشستهنرود ز دیده نقشی که به مدعا نشستهننشسته ناز چندان به حوالی دو چشمشکه به حلقه های زلفش دل مبتلا نشستهسرو کار من فتاده به غزال شوخ چشمیکه درون دیده من ز نظر جدا نشستهبه دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن منکه پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشستهنه مروت است ما را ز جنون کناره کردنکه به هر گذار طفلی به امید ما نشستهکه گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان؟که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشستهچه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه؟که به خواب دیده بودم به سرم هما نشستهتو که عکس خود ندیدی ز حجاب و شرم هرگزبه رخت عرق چه دانی که چه خوشنما نشستهبه زکات حسن بگذر سوی گلستان که گلهاهمه با کف گشاده ز پی دعا نشستهز نسیم بال بستان به نظاره گلستانکه چراغ لاله و گل به ره صبا نشستهز دو سنگ دانه مشکل به کنار سالم آیدننهم قدم به بزمی که دو آشنا نشستهبه دو چشم ز خاطر غم روزگار شویمکه غبار بر دل من ز نه آسیا نشستهبه ثبات حسن خوبان دل خود مبند صائبکه به روی خار دایم گل بی وفا نشسته
غزل شماره ۶۶۴۸ کشد گر به صورت ز دل صد زبانهبه معنی بود نور آتش یگانهمکن روی در قبله بی صدق نیتکه رسوا کند تیر کج را نشانهبرون آی از جسم خاکی به همتکه دریا شود تنگ ظرف از کرانهبه وصل هدف می رسد دوربینیکه چون تیر جسته است صاف از دو خانهخوشا رهنوردی که چون صبح صادقنفس راست چون کرد، گردد روانهمشو بار روشن ضمیران که گرددز یک تن پر از خلق آیینه خانهتو آن روز برخیزی از خواب غفلتکه سازند اه جهانت فسانهبه دست تهی می گشایم گرههاز کار سیه روزگاران چو شانهفزون گشت غفلت ز موی سفیدمرگ خواب من گشت این تازیانهبخواه آنچه می خواهی از خاکسارانکه خاک مرادست این آستانهحرام است مستی بر آن عندلیبیکه خامش شود در خزان از ترانهچه ترسانی از مرگ، آزاده ای راکه طبل رحیلش بود شادیانهکه خرسند می شد به فقر و قناعت؟نمی بود اگر انقلاب زمانهز نعمت تهی چشم سیری نداردشود دام را حرص افزون ز دانهگشایش گر از بستگی چشم داریمنه پا برون چون در از آستانهمرو بی تکلف به مهمانسراییکه پای تکلف بود در میانهنسوزی اگر خویش را چون سمندرچه حاصل ز خار و خس آشیانهز استادن آب روان سبز گرددمجو چون خضر هستی جاودانهسعادت به پرواز بسته است صائبهما کم ز جغدست در آشیانه
ی غزل شماره ۶۶۴۹ ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ایاز سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ایدانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمینتو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ایتختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعلخرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ایکهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میانخواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته اینیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنارپا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ایچون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ایمی گدازندت به چشم شور این نادیدگاناز زبان آتشین گر شمع محفل گشته ایترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاهگر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ایآب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اندتن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ایهمچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیستکو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ایدست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ایکاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ایرام مجنون لیلی از دامن فشانی می شودبی سبب خار و خس دامان محمل گشته ایعقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ایناخن آه است در مشکل گشایی ها علماینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ایچون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
غزل شماره ۶۶۵۰ کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ایدل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده اینیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خوابموری از دست سلیمان بر زمین افتاده ایجنت دربسته ای با خود به زیر خاک برداز ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ایبرنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاکوادی امکان ندارد همچو من افتاده ایمی توان از جبهه عشاق راز عشق خواندنیست در صحرای محشر نامه نگشاده ایبا جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسراجز غم روزی ندارد روزی آماده ایعلم رسمی می کند صائب دل روشن سیاهعارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای
غزل شماره ۶۶۵۱ بوسه ای قیمت ازان لبها به صد جان کرده ایبرخوری از نعمت خوبی، که ارزان کرده ایگرد ننشیند به دامانت که چون سیل بهارشهر را از جلوه مستانه ویران کرده ایمی دهند از پرفشانی خرمن گل را به بادبس که گل را خوار پیش عندلیبان کرده اینور ایمان در لباس کفر جولان می کنددر خط عنبرفشان تا روی پنهان کرده ایرو نگردانیده ای از خط و خال عنبرینمسند مور از کف دست سلیمان کرده ایتا خط مشکین به دور عارضت صف بسته استریشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده ایاز کبودی نیل چشم زخم دارد پیکرتدر سرمستی مگر گل در گریبان کرده ای؟تا به سیر گلستان آورده ای بی پرده رویلاله و گل را چراغ زیر دامان کرده ایپاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اشدیده آیینه را از بس که حیران کرده ایاز لطافت دست سیمینت نگارین گشته استدست خود تا شانه زلف پریشان کرده ایکرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتابتو به روی گرم دلها را چراغان کرده ایدعوی خون را به اشک شادی از دل شسته اندجلوه تا چون شمع بر خاک شهیدان کرده ایگرچه ریحان خواب می آرد، تو از نیرنگ حسنخواب صائب تلخ ازان خط چو ریحان کرده ای
غزل شماره ۶۶۵۲ با لباس عنبرین امروز جولان کرده ایسرو را در جامه قمری خرامان کرده ایاز دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ایشعله را در پرنیان دود پنهان کرده ایچون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ایابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ایکعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ایعالمی را از لباس صبر عریان کرده ایدر لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ایروز را بر عاشقان شام غریبان کرده ایدر میان روز و شب خون در میان است از شفقچون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده استتا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ایدر چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیلتشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ایآب خوردن از مروت نیست در عاشور و توچشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ایآه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشرآنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ایصائب از بس کز زبان کلک شکر ریختیسرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای
غزل شماره ۶۶۵۳ می فشانم آستین بر افسر گوهرنگارتا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ایاز عبادت بر قبول خلق اگر داری نظرروی در بتخانه از بیت الحرام آورده ایمی کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلفتا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده اینیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجابدختر رز را چو در عقد دوام آورده ایدیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ایدر همین جا روی در دارالسلام آورده ایآرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاستبی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ایتا به روی کار خط مشکفام آورده اییکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
غزل شماره ۶۶۵۴ از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ایبرق پیش خوی تندت پای در گل مانده ایپیش ابرویت مه نو یوسف زندانییپیش رویت لاله شمع آستین افشانده ایاز مه عید و شفق زخم درونم تازه شدکس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زدنامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ایمشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشانددر سر مستی سر زلف ترا پیچانده ایخاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگردخاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ایزرپرستی را بتر از بت پرستی گفته استحرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ایهر که را بینی به درد خویشتن درمانده استاز که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخنگرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای
غزل شماره ۶۶۵۵ در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ایاز حساب زندگی روزشمار آسوده ایچون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیستاز غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواستبرگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ایبی قراران نیستند آسوده در زیر زمیناز گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ایبحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شودبس که دامن را به الوان گناه آلوده ایتا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ایگر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ایترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهناین می ناصاف را صدبار اگر پالوده ایرو اگر در کعبه آری سجده بت می کنیتا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ایگرچه داری در میان خرمن افلاک جایاز غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ایپیش پای سیل افتاده است صحرای وجودتو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ایعشق را در پرده ناموس پنهان می کنیچهره خورشید را صائب به گل اندوده ای