انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 655 از 718:  « پیشین  1  ...  654  655  656  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۵

به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه

گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه

غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه

چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه

هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه

اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه

بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه

پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه

همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۶

مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله

هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله

چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله

ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله

به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله












غزل شماره ۶۶۴۷

به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته

خط و خال بر عذارش همه جابجا نشسته
نرود ز دیده نقشی که به مدعا نشسته

ننشسته ناز چندان به حوالی دو چشمش
که به حلقه های زلفش دل مبتلا نشسته

سرو کار من فتاده به غزال شوخ چشمی
که درون دیده من ز نظر جدا نشسته

به دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن من
که پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشسته

نه مروت است ما را ز جنون کناره کردن
که به هر گذار طفلی به امید ما نشسته

که گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان؟
که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشسته

چه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه؟
که به خواب دیده بودم به سرم هما نشسته

تو که عکس خود ندیدی ز حجاب و شرم هرگز
به رخت عرق چه دانی که چه خوشنما نشسته

به زکات حسن بگذر سوی گلستان که گلها
همه با کف گشاده ز پی دعا نشسته

ز نسیم بال بستان به نظاره گلستان
که چراغ لاله و گل به ره صبا نشسته

ز دو سنگ دانه مشکل به کنار سالم آید
ننهم قدم به بزمی که دو آشنا نشسته

به دو چشم ز خاطر غم روزگار شویم
که غبار بر دل من ز نه آسیا نشسته

به ثبات حسن خوبان دل خود مبند صائب
که به روی خار دایم گل بی وفا نشسته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۴۸

کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه

مکن روی در قبله بی صدق نیت
که رسوا کند تیر کج را نشانه

برون آی از جسم خاکی به همت
که دریا شود تنگ ظرف از کرانه

به وصل هدف می رسد دوربینی
که چون تیر جسته است صاف از دو خانه

خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه

مشو بار روشن ضمیران که گردد
ز یک تن پر از خلق آیینه خانه

تو آن روز برخیزی از خواب غفلت
که سازند اه جهانت فسانه

به دست تهی می گشایم گرهها
ز کار سیه روزگاران چو شانه

فزون گشت غفلت ز موی سفیدم
رگ خواب من گشت این تازیانه

بخواه آنچه می خواهی از خاکساران
که خاک مرادست این آستانه

حرام است مستی بر آن عندلیبی
که خامش شود در خزان از ترانه

چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را
که طبل رحیلش بود شادیانه

که خرسند می شد به فقر و قناعت؟
نمی بود اگر انقلاب زمانه

ز نعمت تهی چشم سیری ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه

گشایش گر از بستگی چشم داری
منه پا برون چون در از آستانه

مرو بی تکلف به مهمانسرایی
که پای تکلف بود در میانه

نسوزی اگر خویش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشیانه

ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستی جاودانه

سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشیانه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ی


غزل شماره ۶۶۴۹

ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای

دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای

تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای

نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای

چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای

می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای

ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای

آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای

همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای

دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای

رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای

عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای

ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای

چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۰

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای

نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای

جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای

برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای

می توان از جبهه عشاق راز عشق خواند
نیست در صحرای محشر نامه نگشاده ای

با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
جز غم روزی ندارد روزی آماده ای

علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۱

بوسه ای قیمت ازان لبها به صد جان کرده ای
برخوری از نعمت خوبی، که ارزان کرده ای

گرد ننشیند به دامانت که چون سیل بهار
شهر را از جلوه مستانه ویران کرده ای

می دهند از پرفشانی خرمن گل را به باد
بس که گل را خوار پیش عندلیبان کرده ای

نور ایمان در لباس کفر جولان می کند
در خط عنبرفشان تا روی پنهان کرده ای

رو نگردانیده ای از خط و خال عنبرین
مسند مور از کف دست سلیمان کرده ای

تا خط مشکین به دور عارضت صف بسته است
ریشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده ای

از کبودی نیل چشم زخم دارد پیکرت
در سرمستی مگر گل در گریبان کرده ای؟

تا به سیر گلستان آورده ای بی پرده روی
لاله و گل را چراغ زیر دامان کرده ای

پاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اش
دیده آیینه را از بس که حیران کرده ای

از لطافت دست سیمینت نگارین گشته است
دست خود تا شانه زلف پریشان کرده ای

کرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتاب
تو به روی گرم دلها را چراغان کرده ای

دعوی خون را به اشک شادی از دل شسته اند
جلوه تا چون شمع بر خاک شهیدان کرده ای

گرچه ریحان خواب می آرد، تو از نیرنگ حسن
خواب صائب تلخ ازان خط چو ریحان کرده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۲

با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای

از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای
شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای

چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای
ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای

کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای
عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای

در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای
روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای

در میان روز و شب خون در میان است از شفق
چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟

آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای

در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای

آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو
چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای

آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای

صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۳

می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای

از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر
روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای

می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف
تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای

نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب
دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای

دیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای
در همین جا روی در دارالسلام آورده ای

آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست
بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای

تا به روی کار خط مشکفام آورده ای
یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۴

از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای
برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای

پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی
پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای

از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟

دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای

مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند
در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای

خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد
خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای

زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است
حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای

هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است
از که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟

کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن
گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۵۵

در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای

چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟

از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای

بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای

بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای

تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای

ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای

رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای

گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای

پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای

عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 655 از 718:  « پیشین  1  ...  654  655  656  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA