انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 657 از 718:  « پیشین  1  ...  656  657  658  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۶۷

زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی

خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی

برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی

خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی

دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی

گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی

شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی

شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی

عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی

از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی

آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟

چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی

نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۶۸

هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی

سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی

هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی

پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی

هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی

در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی

حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی

دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟

تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی

نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟

از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی

در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی

فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟

دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی

عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی

نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۶۹

هر دو عالم یک قدم باشد به پای بیخودی
ای هزاران خضر فرخ پی فدای بیخودی

بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه نیست
در فضای عرش می پرد همای بیخودی

عقده دل را مبر سربسته با خود زیر خاک
عرض کن بر ناخن مشکل گشای بیخودی

با لب پرخنده چون سوفار می آید برون
غنچه پیکان ز باغ دلگشای بیخودی

بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ای
چون ترا از جا رباید کهربای بیخودی؟

یار کارافتاده را یاری هم از یاران بود
باده می دارد چراغی پیش پای بیخودی

مدتی در تنگنای آب و گل گشتی بس است
چند روزی هم سفر کن در فضای بیخودی

دانه ما رو سفید از گردش این آسیاست
آه اگر از گردش افتد آسیای بیخودی

دیده مور آیدش ملک سلیمان در نظر
چشم هر کس باز گردد در فضای بیخودی

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
ای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۰

پیش اغیار از بهار تازه رو گلشن تری
از دل خود در شکست کار من آهن تری

با رقیبان می دهی از کف عنان اختیار
با اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تری

خار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیست
ورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تری

چون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیاب
زین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟

تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تو
در سیه مستی ز شمع آسمان روشن تری

داری از شرم گنه سر در گریبان چون قدح
ورنه از مینای می بسیار خوش گردن تری

بر چراغ ما که می میرد برای سوختن
هر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تری

خار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاند
چون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تری

از بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیب
گر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تری

خانه دل تیره از چشم پریشان سیر توست
گر ببندی روزن این خانه را روشن تری

این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۱

بی تأمل زینهار از نقطه دل نگذری
زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

تیر کج را از هدف دست تصرف کوته است
سخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذری

با وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدن
صاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذری

سالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدن
تا نگردی بی گره زین مهره گل نگذری

راه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکی
زینهار ای طالب حق از در دل نگذری

نوشها درج است در هر نیش این عبرت سرا
از سر خاری درین گلزار غافل نگذری

خط آزادی نگیری صائب از بی طاقتی
تا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۲

گر به چشم پاک در صنع الهی بنگری
کعبه مقصود را در هر سیاهی بنگری

چشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتاب
در دل هر ذره ای نور الهی بنگری

عینک از آیینه زانوی خود کن چون حباب
تا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگری

خویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ای
صاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگری

قحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرا
دادرس بنما به من تا دادخواهی بنگری

چشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببین
چند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟

عقده مشکل شناسد قدر ناخن را که چیست
غنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگری

سرمه واری وام کن از خاک پای اهل دید
تا مگر اشیای عالم را کماهی بنگری

می توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجاب
گر به روی شاهدان وقت گواهی بنگری

تا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کرد
خاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگری

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۳

می کند تن هم دل بی تاب را گردآوری
مشت خاکی گر کند سیلاب را گردآوری

عشق هم در پرده ناموس می ماند نهان
از کتان آید اگر مهتاب را گردآوری

پنجه مژگان عنان اشک نتواند گرفت
رعشه داری چون کند سیماب را گردآوری؟

نافه خونین جگر بیهوده می پیچد به خویش
نیست ممکن بوی مشک ناب را گردآوری

پهن شد در دامن صحرا فغانم، گرچه من
چون جرس کردم دل بی تاب را گردآوری

در خطرگاهی که سر باید گرفتن با دو دست
می کنند این غافلان اسباب را گردآوری

لب ببند از گفتگوی پوچ مانند حباب
چون صدف کن گوهر سیراب را گردآوری

گرد دل گشتن بود شیرازه صاحبدلان
می کند سرگشتگی گرداب را گردآوری

رشته جان بیشتر زین تاب پیچیدن نداشت
چون گره کردیم پیچ و تاب را گردآوری

می کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموش
در خم گردون شراب ناب را گردآوری

از سپهر تنگ چشم امید بخشایش خطاست
می کند غربال اینجا آب را گردآوری

هر که در آزادگی ثابت قدم شد، می کند
چون صنوبر صد دل بی تاب را گردآوری

گر چنین خواهد شدن عمامه واعظ بزرگ
همچو گنبد می کند محراب را گردآوری

دست و پا گم می کند از جلوه مستانه اش
من که کردم بارها سیلاب را گردآوری

کرد شمع زیر دامن خط فروغ حسن را
شب کند خورشید عالمتاب را گردآوری

آدمی را در نظرها آبرو دارد عزیز
چون گهر کن زینهار این آب را گردآوری

صبح شد، هنگام بیداری است، چشمی باز کن
تا کی از مژگان نمایی خواب را گردآوری؟

حسن هر جایی است، در یک جا نمی گیرد قرار
می کند روزن عبث مهتاب را گردآوری

ایمن از صرصر بود صائب چراغ دولتش
هر که در دولت کند احباب را گردآوری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۴

دل چسان غم های جانان را کند گردآوری؟
چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟

چون دل تنگی شود غم های عالم را محیط؟
شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟

یک سپر از عهد از عهده صد تیغ چون آید برون؟
هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟

غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگر
زلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟

گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخ
کیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟

نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای
طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری

در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار
ابر ممکن نیست باران را کند گردآوری

ناتوانان را حمایت می کند حفظ اله
صولت شیران نیستان را کند گردآوری

بر گل بی خار جولان می کند در خارزار
راه پیمایی که دامان را کند گردآوری

چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟
گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری

پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد
چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟

در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیار
پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟

شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مرا
چون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟

ابر نتوانست پیچیدن عنان برق را
چون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟

شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاست
تا سر این نابسامان را کند گردآوری

می توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلی
خاتمی ملک سلیمان را کند گردآوری

کرد صائب آه رسوا داغ پنهان مرا
چون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۵

فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟
چند روزی توشه عقبی کنم گردآوری

تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس
خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟

در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟

می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان
چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟

می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری

هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من
خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری

عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟

می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری

از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است
چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟

می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری

گل به دامن جمع می سازند بی دردان و من
داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوری

عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری

می توانم غوطه در سرچشمه خورشید زد
گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری

از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکری را با تن تنها کنم گردآوری

همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم
تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری

چون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطر
گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری

بر امید وعده دیدار او چون مردمک
نور را در دیده بینا کنم گردآوری

می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۷۶

چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری

لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟

خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری

با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری

طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری

جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری

خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری

کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری

همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری

تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 657 از 718:  « پیشین  1  ...  656  657  658  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA