غزل شماره ۶۶۶۷ زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدیصورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدیخواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برونجغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدیبرگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحابآه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدیخون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعالتا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدیدست کوتاهم به زلف سرکش او می رسیداز کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدیگر به می لبهای جان بخش تو کردی التفاتباده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدیشاهد دامان پاک من همین معنی بس استکز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدیشاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریتتا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدیعشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کردبعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدیاز ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسنداز نیستان نعره شیرانه بیرون آمدیآسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواستاز چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیارآتش از بال و پر پروانه بیرون آمدینیست صائب چاردیوار بدن جای حضورخوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
غزل شماره ۶۶۶۸ هر کجاگیری گلی در آب معمار خودیکار هر کس را دهی انجام در کار خودیسرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگانکار محکم کن که در تعمیر دیوار خودیهر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توستسعی در آبادی دل کن چو معمار خودیپرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن استعیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودیهر که را از پا درآری پا به بخت خود زنیجانب هر کس نگه داری نگهدار خودیدر گلستان رضا غیر از گل بی خار نیستتو ز خود داری همیشه زخمی خار خودیحق پرستی چیست، از بایست خود برخاستنتا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودیدردهای عارضی را می کند درمان طبیببا تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟تخم نار و نور با خود می بری زین خاکداندر بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودینیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راهاز که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده استتو ز غفلت همچنان در بند پروار خودیدر دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودیفکر ایام زمستان می کنی در نوبهاراینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذردنگذری تا ز سر خود عقده کار خودیعارفان سر در کنار مطربان افکنده اندتو ز بی مغزی همان در بند دستار خودینشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتریخویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
غزل شماره ۶۶۶۹ هر دو عالم یک قدم باشد به پای بیخودیای هزاران خضر فرخ پی فدای بیخودیبلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه نیستدر فضای عرش می پرد همای بیخودیعقده دل را مبر سربسته با خود زیر خاکعرض کن بر ناخن مشکل گشای بیخودیبا لب پرخنده چون سوفار می آید برونغنچه پیکان ز باغ دلگشای بیخودیبر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایچون ترا از جا رباید کهربای بیخودی؟یار کارافتاده را یاری هم از یاران بودباده می دارد چراغی پیش پای بیخودیمدتی در تنگنای آب و گل گشتی بس استچند روزی هم سفر کن در فضای بیخودیدانه ما رو سفید از گردش این آسیاستآه اگر از گردش افتد آسیای بیخودیدیده مور آیدش ملک سلیمان در نظرچشم هر کس باز گردد در فضای بیخودیاین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
غزل شماره ۶۶۷۰ پیش اغیار از بهار تازه رو گلشن تریاز دل خود در شکست کار من آهن تریبا رقیبان می دهی از کف عنان اختیاربا اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تریخار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیستورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تریچون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیابزین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تودر سیه مستی ز شمع آسمان روشن تریداری از شرم گنه سر در گریبان چون قدحورنه از مینای می بسیار خوش گردن تریبر چراغ ما که می میرد برای سوختنهر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تریخار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاندچون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تریاز بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیبگر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تریخانه دل تیره از چشم پریشان سیر توستگر ببندی روزن این خانه را روشن تریاین جواب آن غزل صائب که گوید مولویدر دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
غزل شماره ۶۶۷۱ بی تأمل زینهار از نقطه دل نگذریزین سواد اعظم اسرار غافل نگذریتیر کج را از هدف دست تصرف کوته استسخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذریبا وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدنصاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذریسالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدنتا نگردی بی گره زین مهره گل نگذریراه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکیزینهار ای طالب حق از در دل نگذرینوشها درج است در هر نیش این عبرت سرااز سر خاری درین گلزار غافل نگذریخط آزادی نگیری صائب از بی طاقتیتا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری
غزل شماره ۶۶۷۲ گر به چشم پاک در صنع الهی بنگریکعبه مقصود را در هر سیاهی بنگریچشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتابدر دل هر ذره ای نور الهی بنگریعینک از آیینه زانوی خود کن چون حبابتا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگریخویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ایصاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگریقحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرادادرس بنما به من تا دادخواهی بنگریچشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببینچند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟عقده مشکل شناسد قدر ناخن را که چیستغنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگریسرمه واری وام کن از خاک پای اهل دیدتا مگر اشیای عالم را کماهی بنگریمی توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجابگر به روی شاهدان وقت گواهی بنگریتا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کردخاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگریاین جواب آن غزل صائب که می گوید ملکچشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری
غزل شماره ۶۶۷۳ می کند تن هم دل بی تاب را گردآوریمشت خاکی گر کند سیلاب را گردآوریعشق هم در پرده ناموس می ماند نهاناز کتان آید اگر مهتاب را گردآوریپنجه مژگان عنان اشک نتواند گرفترعشه داری چون کند سیماب را گردآوری؟نافه خونین جگر بیهوده می پیچد به خویشنیست ممکن بوی مشک ناب را گردآوریپهن شد در دامن صحرا فغانم، گرچه منچون جرس کردم دل بی تاب را گردآوریدر خطرگاهی که سر باید گرفتن با دو دستمی کنند این غافلان اسباب را گردآوریلب ببند از گفتگوی پوچ مانند حبابچون صدف کن گوهر سیراب را گردآوریگرد دل گشتن بود شیرازه صاحبدلانمی کند سرگشتگی گرداب را گردآوریرشته جان بیشتر زین تاب پیچیدن نداشتچون گره کردیم پیچ و تاب را گردآوریمی کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموشدر خم گردون شراب ناب را گردآوریاز سپهر تنگ چشم امید بخشایش خطاستمی کند غربال اینجا آب را گردآوریهر که در آزادگی ثابت قدم شد، می کندچون صنوبر صد دل بی تاب را گردآوریگر چنین خواهد شدن عمامه واعظ بزرگهمچو گنبد می کند محراب را گردآوریدست و پا گم می کند از جلوه مستانه اشمن که کردم بارها سیلاب را گردآوریکرد شمع زیر دامن خط فروغ حسن راشب کند خورشید عالمتاب را گردآوریآدمی را در نظرها آبرو دارد عزیزچون گهر کن زینهار این آب را گردآوریصبح شد، هنگام بیداری است، چشمی باز کنتا کی از مژگان نمایی خواب را گردآوری؟حسن هر جایی است، در یک جا نمی گیرد قرارمی کند روزن عبث مهتاب را گردآوریایمن از صرصر بود صائب چراغ دولتشهر که در دولت کند احباب را گردآوری
غزل شماره ۶۶۷۴ دل چسان غم های جانان را کند گردآوری؟چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟چون دل تنگی شود غم های عالم را محیط؟شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟یک سپر از عهد از عهده صد تیغ چون آید برون؟هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگرزلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخکیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ایطوق قمری سرو بستان را کند گردآوریدر کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرارابر ممکن نیست باران را کند گردآوریناتوانان را حمایت می کند حفظ الهصولت شیران نیستان را کند گردآوریبر گل بی خار جولان می کند در خارزارراه پیمایی که دامان را کند گردآوریچون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوریپای جوهربند نتواند بر این آیینه شدچهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیارپسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بندآستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مراچون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟ابر نتوانست پیچیدن عنان برق راچون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاستتا سر این نابسامان را کند گردآوریمی توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلیخاتمی ملک سلیمان را کند گردآوریکرد صائب آه رسوا داغ پنهان مراچون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟
غزل شماره ۶۶۷۵ فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟چند روزی توشه عقبی کنم گردآوریتا به کی چون گردباد بادپیما از هوسخار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلدچون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلانچون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیازآبرو را گر ز استغنا کنم گردآوریهست گوهر از حباب افزون درین دریا و منخار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوریعمرها شد رفته است از کار دست و دل مرابا کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لبهر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوریاز دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی استچون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گلغنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوریگل به دامن جمع می سازند بی دردان و منداغ را چون لاله حمرا کنم گردآوریعاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف رازیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوریمی توانم غوطه در سرچشمه خورشید زدگر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوریاز ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علملشکری را با تن تنها کنم گردآوریهمچو صحرای قیامت سینه ای می خواستمتا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوریچون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطرگوهر خود را درین دریا کنم گردآوریبر امید وعده دیدار او چون مردمکنور را در دیده بینا کنم گردآوریمی شکافد این شرار شوخ صائب سنگ راسوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
غزل شماره ۶۶۷۶ چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کنکز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوریلذت باقی به دست آور درین پایان عمرتا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟خق کن باخلق تا از زندگانی برخوریبر دل پیران مخور تا از جوانی برخوریبا حضور دل ز لذت های دنیا صلح کنتا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوریطاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دارچشم اگر داری که از لطف نهانی برخوریجهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کنتا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوریخون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وارتا درین باغ از نسیم شادمانی برخوریکوزه سربسته خشک از بحر می آید بروننیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوریهمچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تنتا ز سر جوش شراب آسمانی برخوریتلخ گویان را هدایت می کند بادام قندکز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری