غزل شماره ۶۶۷۷ از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفسغم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گونغافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوریحفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوارگر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوریکاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرستمی خورد افیون ترا چندان که افیون می خوریمی رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاباینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟
غزل شماره ۶۶۷۸ یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسیسرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسیخاک ها در کاسه سرکرده چون موج سرابرهروان تشنه لب را جلوه دنیا بسیترک دنیا پیش دنیادوستان باشد عظیمورنه در قاف قناعت هست ازین عنقا بسینه همین قارون فرو رفته است در خاک سیاهخویش را گم کرده اند از جستن دنیا بسیخاکساری چون سرافرازی نمی دارد زوالکوهها را پشت سر دیده است این صحرا بسیشیشه پر زهر گردون چیست در دیر مغانهر تنک ظرفی تهی کرده است ازین مینا بسیآسمان سنگدل از گریه ما فارغ استیاد دارد پل ازین سیلاب بی پروا بسیاز هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل استآهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسیدست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کردسروران را گوی میدان صائب این سودا بسی
غزل شماره ۶۶۷۹ زیر پای چرخ کجرفتار چون خوابد کسی؟در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو میدر خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟در سرایی کز در و دیوار سیل آید برونبی خبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیستدر چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟تشنه خون است تیغ آبدار کهکشانزیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟شور بلبل سبزه خوابیده در گلشن نهشتدر چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرادر میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟آسمان چون خانه زنبور آتش دیده استدر ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضوردر دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟
غزل شماره ۶۶۸۰ دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواببا زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل استدر جوانی به که این زه بر کمان بندد کسیتا به چند از سادگی بر کشتی جسم گرانهر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاکبه که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسیاین بیابان را به تنهایی بریدن مشکل استچون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسیاز نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاستحیف باشد در به روی میهمان بندد کسیچون قفس در هر رگم چاکی سراسر می روددست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟راه امن بیخودی را کاروان در کار نیستدل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
غزل شماره ۶۶۸۱ تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتانچند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفتاز که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسیمطلب کونین در آغوش ترک مدعاستبرنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسیاستخوانم توتیا شد از گرانی های جاناین زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟رنج میل آتشین و پرتو منت یکی استچشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟خار صحرای ملامت خواب مخمل می شودآتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسیمی شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلبچون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسیهر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شدنیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسیبی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل استمن گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسیپرده جمعیت خاطر بود صائب حجاببد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسیاین جواب آن غزل صائب که می گوید ملکچند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
غزل شماره ۶۶۸۲ شوق اگر شهپر شود پروا نمی دارد کسیهمچو موج اندیشه از دریا نمی دارد کسیمریم خاموش عیسی را به گفتار آوردبا لب گویا دل گویا نمی دارد کسیما و صحرای جنون، کز خاک اگر جای گیاهسرزند تیغ زبان پروا نمی دارد کسینیست ممکن چون صدف گنجینه گوهر شودتا نظر بر عالم بالا نمی دارد کسیمستی دیوانگان از خود بود چون چشم یارچشم بر کیفیت صهبا نمی دارد کسیلطف حق ما را زدنیای دنی دارد دریغورنه دنیا را دریغ از ما نمی دارد کسیجز خط تسلیم کآنجا سیر گردد منتهیساحل دیگر درین دریا نمی دارد کسیتن به پیچ و تاب ده صائب که چون موج سراباختیار خود درین صحرا نمی دارد کسی
غزل شماره ۶۶۸۳ چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسی؟چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسیسایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشتگر به دولت بال اقبال هما باشد کسییک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسیبا چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشددور از انصاف است چندین نارسا باشد کسیهم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاهبی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کنتا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟می شود از تلخرویان زندگانی ناگوارمن گرفتم تشنه آب بقا باشد کسیشد حصاری شمع در فانوس از پروانه هابد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی استشهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاستبه که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
غزل شماره ۶۶۸۴ چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟در بهار این چنین زیر زمین باشد کسیحسن یوسف در خزان از زردی آیینه استنیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسیجذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کردبه که چون صیاد دایم در کمین باشد کسینام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک استدر طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!جامه خاکستری آب حیات آتش استعشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسیخنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن استخانه دربسته باشد تا غمین باشد کسیآب صاف و تیره صائب دشمن آیینه استبه که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
غزل شماره ۶۶۸۵ بر زبان و دل چو کج باشد نبخشاید کسیاز دم عقرب گره جز سنگ نگشاید کسیاز ثمر شیرین نسازی گر دهان خلق راسعی کن از سایه ات چون بید آساید کسیجز شب و روز مکرر در بساطش هیچ نیستعمرها زیر فلک چون خضر اگر پاید کسیمی شود بال و پر توفیق هنگام رحیلدست افسوسی که در دنیا به هم ساید کسیدر جهان آگهی خضری دچار من نشدمی روم از خود برون شاید که پیش آید کسیمی شود افزون سرانجام گدازش همچو شمعهر چه از تن پروری بر جسم افزاید کسینیست داغ عشق را حاجت به الماس و نمکشهپر طاوس را بهر چه آراید کسی؟نیست غیر از گوشه دل در جهان آب و گلگوشه امنی که یک ساعت بیاساید کسیشور سیلاب حوادث سنگ را بیدار کردتا به کی از خواب غفلت چشم نگشاید کسی؟می توان کرد آشنا با خاک پشت آسمانصائب از همت اگر اقبال فرماید کسی
غزل شماره ۶۶۸۶ بیش ازین آتش مزن در عالم ای جان کسیرحم کن بر تشنگان ای آب حیوان کسیمی زند بحر از لب خشک صدف موج سرابچند خودداری کنی ای ابر نیسان کسی؟چون کتان در هر قدم صد سینه چاک افتاده استزیر پای خود ببین ای ماه تابان کسیپیش ازان کز شکرستانت برآرد گرد مورتلخکامان را بپرس ای شکرستان کسیشد گلوی قمریان از اشک حسرت طوق دارسرکشی تا چند ای سرو خرامان کسی؟چند زخم از بخیه زنجیر تقاضا بگسلد؟مهر بردار از لب خود ای نمکدان کسیپیش ازان کز شرم خط بر رو گذاری آستینعقده ای بگشا ز کار نابسامان کسیدیده کنعانیان از انتظارت شد سفیدخیمه بیرون زن ز مصر ای ماه کنعان کسیدر بهاران خاطر بلبل بجو، تا در خزانبینوایی کم کشی ای باغ و بستان کسیدست تاراج خزان در آستین (تا) غنچه استیاد کن ما را به برگی ای گلستان کسیمی تواند ملک عالم را به آسانی گرفتلشکر دل گر بود صائب به فرمان کسی