غزل شماره ۶۶۸۷ گر چه در سیر بهشتم از گل روی کسیدوزخی در هر بن مو دارم از خوی کسیمی نهد زنجیر بر گردن صبا را نکهتشاینقدر پیچیدگی بوده است با بوی کسی؟من که شکر را به تلخی می چشیدم، این زمانمی خورم صد کاسه زهر از چشم جادوی کسیمن که راز آفرینش مو به مو دانسته اممانده ام در کوچه بند حیرت از موی کسیغافلی از پیچ و تاب عاشقان شبهای تاربر رگ جانت نپیچیده است گیسوی کسیاضطراب دل مرا سر در بیابان می دهدمحرمیت گر دهد جایم به پهلوی کسیاز که دارم چشم یاری، با که گویم حال خود؟یک تن از اهل مروت نیست در کوی کسیاز شفق چون می کند هر صبح و شامی خون عرق؟نیست گر خورشید تابان در تکاپوی کسیآسمان تا بود، در ناسازگاری طاق بودراست نامد این کمان هرگز به بازوی کسیاز شکایت گرچه صد طومار در دل داشتمشست از لوح دلم آیینه روی کسیآتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشرهر که شد صائب سپند آتش خوی کسی
غزل شماره ۶۶۸۸ مستی و خمیازه بر خون دل ما می کشیصد خم می داری و حسرت به مینا می کشیقهر خود را در لباس لطف جولان می دهیپرده از آب گهر بر روی دریا می کشیبا کمند آتشین چون آفتاب از صحن باغشبنم افسرده ما را به بالا می کشییک جهان غماز را در پشت در جا می دهیاز لب منصور در مستی سخن وا می کشیگردنی داریم ازان موی میان باریکترسرنمی پیچیم اگر بر دار ما را می کشیآفتاب از حسرتش هر روز گردن می کشداین کمند عنبرینی را که در پا می کشیآه رعنا می شود هر چند رعنا می شویآرزو قد می کشد چندان که بالا می کشیهمزبانی با لب او نیست صائب کار توشرم بادت، چون نفس پیش مسیحا می کشی؟
غزل شماره ۶۶۸۹ سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشیجامه خاکستری از دوش گلخن می کشیدر نظرها اعتبارت نیست چون موی زیادتا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشینغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنیدرخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشیشعله شوخی، نداری در دل مجمر قرارگاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشیرشته تابی از تعلق هست تا در گردنتدر پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشییک سر و گردن بلندست از تو خار این چمننرگس این افتادگی از چشم روشن می کشیسوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفتاز گریبان سرزند از هر چه دامن می کشیمی فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمنوقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشیمی بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخنگوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
غزل شماره ۶۶۹۰ دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکییا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکیآن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرمروز اول این قفس را در گشودی کاشکیهر چه از دل می خورم از روزیم کم می کننددر حریم سینه من دل نبودی کاشکیآن که منع ما ز پرواز پریشان می کندفکر آب و دانه ما می نمودی کاشکیدست چون افتاد خالی، همت عالی بلاستآنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکیتلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل استدیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکیمی گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتابچشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکیلب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدمگلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکیآن که می ریزد به راه آشنایان خار منعسبزه بیگانه را اول درودی کاشکیآینه سطحی است، غور حسن نتواند نمودپیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکیآن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کردشمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
غزل شماره ۶۶۹۱ خاک ما در گوشه میخانه بودی کاشکیحشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکیتا شدی محو از بساط آفرینش تخم شیدنقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکیدر غم روی زمین افکند معموری مراسیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکیدر حریم زلف، بی مانع سراسر می روددست ما را اعتبار شانه بودی کاشکیچند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکیحسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشقشمع در زیر پر پروانه بودی کاشکیآشنایی در محبت پرده بیگانگی استبا من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
غزل شماره ۶۶۹۲ تابش برق و حیات مختصر باشد یکیجلوه آغاز و انجام شرر باشد یکیتلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته استنوش و نیش این جهان مختصر باشد یکیدر قناعت می شود هر ناگواری خوشگوارخاک پیش مور قانع با شکر باشد یکیدولت بیدار کوته دیدگان روزگاربا گرانخوابی به میزان نظر باشد یکیخاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اندپیش طفلان مهره گل با گهر باشد یکیبا توکل فکر زاد راه کافر نعمتی استتوشه و زنار ما را بر کمر باشد یکیهر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزدخون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکیاز گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطرورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکینیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تابرشته جان من و موی کمر باشد یکیآخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دونخوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟
غزل شماره ۶۶۹۳ بندگی کردن پسندیده است با آزادگیسرو را خط امان شد از خزان استادگیصد بهار تازه رو را سرو شد شمع مزارمی کشد از چشمه سار خضر آب آزادگیمی شود هر کس به مقدار تواضع سربلندقطره ناچیز گردد گوهر از افتادگیساده لوحان بهره ور گردند از نقش مرادمی شود آیینه گلزار، آب از سادگیهر چه در میزان بینش از گرانقدران بوداز سبک سنگان بود در پله افتادگیرد نمی گردد دعای پاک دامانان که اشکقرة العین اجابت شد ز مردم زادگیبس که ننشستم ز پا از بی قراری های شوقبر مجنون را برون آوردم از بی جادگیمن که صد میخانه می کردم به مخموران سبیلمی مکم اکنون لب پیمانه از بی بادگیصحبت روشن ضمیران زنگ از دل می بردآب در گوهر نگردد سبز از استادگیساده کن صائب دل خود را ز هر نقشی که صبحمی کشد خورشید تابان را به بر از سادگی
غزل شماره ۶۶۹۴ نیست نقشی دلپذیر عشق غیر از سادگیپیش صاحب فن نباشد فن به از افتادگیاز سر بی حاصلان دست حوادث کوته استجامه فتح است سرو باغ را آزادگیآب شد روی زمین از سجده های گرم منچون تواند موم، کردن برق را سجادگی؟قطره نیسان که باشد، شبنم افسرده کیست؟تا زند پیش سرشکم لاف مردم زادگیبا چنین بختی که از دریا خبر می آوردمژده وصل تو باور می کنم از سادگیقطع امید ز مآل ساده لوحی چون کنم؟مشرق خورشید شد آغوش صبح از سادگینیست صائب چرخ مینا رنگ مرد جنگ مابا نفس آیینه می گردد طرف از سادگی
غزل شماره ۶۶۹۵ شهره می سازد سخن را در جهان استادگیمی کند این آب روشن را روان استادگیاز تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنانتیر را بخشد پر و بال از نشان استادگیزندگی با تازه رویان عمر می سازد درازسرو را دارد جوان در بوستان استادگیدل چو آگاه است کم آشفته می گردد حواسگوسفندان را کند امن از شبان استادگیاز اقامت سبز شد در جوی خضر آب حیاتمی شود زنگار بر آب روان استادگیتا هدف را می توان در زیر بال و پر کشیدتیر را خوش نیست در بحر کمان استادگیراحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راهمی کند آب گوارا را گران استادگیدر چنین وقتی که گل واکرده آغوش وداعدر گشاد در مکن ای باغبان استادگیپای در دامن کشیدن نیست بر پیران گرانبار باشد بر دل سرو جوان استادگیاز ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شدسرو را خط امان شد از خزان استادگیکعبه را چون محمل لیلی به راه انداختمشوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگیلازم پیری است صائب برگریزان حواسدر فتادن چون کند برگ خزان استادگی؟
غزل شماره ۶۶۹۶ سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگیدولت خورشید را دارد بپا افتادگیاز تواضع دولت افزاید سعادتمند راخوش بود چون سایه از بال هما افتادگیاز عزیزی می گذارد پا به چشم آفتابهر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگیمرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کردنقطه بی دست و پای خاک را افتادگیرفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردبادما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگیمردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیستمی رود منزل به منزل جاده با افتادگیجا به کنج گلخن و صحن گلستان داده استشعله را گردن فرازی، آب را افتادگیدانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کنددر جهان خاک باشد کیمیا افتادگیبی پر و بالی کند نزدیک راه دور رابرد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگیگر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آبمی شود سد ره سیل بلا افتادگیشعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتیسرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگیدیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبارمی کند دریوزه صائب از خدا افتادگی