غزل شمارهٔ ۶۴۷ رساند ابر به جایی گهرفشانی راکه برد کوه غم از سینه ها گرانی رادرین دو هفته که در آتش است نعل بهارمده چو لاله ز کف جام ارغوانی رامدار دست ز تعمیر دل درین موسمکه ریخت لاله و گل رنگ شادمانی رازمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجبکه کرد ابر سبیل آب زندگانی رازنار و پود رگ ابر و رشته بارانبساط عیش شد آماده کامرانی رایکی است آمدن و رفتن سبکروحانعزیزدار ریاحین بوستانی رابهار از گل و لاله است بر جناح سفرمده ز دست رکاب سبک عنانی راچو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبحبه خوشدلی گذرانید زندگانی رامرا به عالم بالا دلیل شد چون خضرچه فیضهاست زمین های آسمانی رانشاط فصل بهار اینقدر نمی باشدز سر گرفت همانا جهان جوانی راترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشاننگاه دار سر راه کاروانی رابود همیشه جوان صائب آن که دریابدزمان دولت عباس شاه ثانی را
غزل شمارهٔ ۶۴۸ دوام نیست چو ایام گل جوانی راشتاب خنده برق است شادمانی رامکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی رابه خاک شوره مریز آب زندگانی رابه کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباشکه گردباد سبک می برد گرانی رابه پایداری غم نیست روزگار نشاطشتاب خنده برق است شادمانی راتوان ز آینه جبهه سکندر دیدسیاه کاسگی آب زندگانی رااگر چه قامت خم کرد طاق نسیانمچنان نشد که فرامش کنم جوانی راقرار در تن خاکی مجو ز جان صائبحضور، پا بر رکاب است کاروانی را
غزل شمارهٔ ۶۴۹ به کوی عشق مبر زاهد ریایی رامکن به شهر بدآموز، روستایی راجماعتی که به بیگانگان نمی جوشندنچیده اند گل باغ آشنایی راز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟که کرده اند روان، درس بی وفایی راهلاک غیرت آن رهروم که می داردز چشم آبله پنهان، برهنه پایی راز نقش شهپر طاوس می توان دانستکه چشمهاست به دنبال، خودنمایی رانمی شود نشود فرق سرکشان پامالسفر به خاک بود ناوک هوایی راتلاش چاشنی کنج آن دهن صائببه کام شکر، شیرین کند گدایی را
غزل شمارهٔ ۶۵۰ اگر به لاله شوی هم پیاله در صحراشود دو آتشه رخسار لاله در صحراخمار نرگس لیلی به چشم مجنون شدیکی هزار ز چشم غزاله در صحراز جاده ها چو رگ چنگ ناله برخیزداگر شود ز لبم پهن، ناله در صحرانمی شود دل پر خون گشاده از وسعتکه شد گره به جگر آه لاله در صحرافغان که حلقه سرگشتگی ز حیرانیاحاطه کرده مرا همچو هاله در صحرامگر نسیم ازان زلف سرگذشتی گفت؟که لاله ها شده مشکین کلاله در صحراز کوه، دامن دشت جنون پر از سنگ استشود نصیب که تا این نواله در صحرابه داغ آبله یابند دشت پیمایاننشان پای مرا همچو لاله در صحراهنوز از اثر دود آه مجنون استسیاه روزن چشم غزاله در صحراترحم است به مجنون من که می شکندخمار سنگ ملامت به ژاله در صحرابه چشم وحشت، مجنون دور گرد مراسواد شهر بود داغ لاله در صحراشده است کوچه و بازار پر ز دیوانهبه من شده است جنون تا حواله در صحراسیاه خیمه لیلی در گریه مجنوننهان به خون شده چون داغ لاله در صحراگل همیشه بهارست داغ من صائباگر بهار زند جوش، لاله در صحرا
غزل شمارهٔ ۶۵۱ ازان دو سلسله عنبرین گره بگشاز کار شهپر روح الامین گره بگشامیان اگر نکنی باز، اختیار از توستبه حق خنده گل کز جبین گره بگشا!گرهگشای کریمان، کف سؤال بودز کار خرمنم ای خوشه چین گره بگشاگره به هستی موهوم چون حباب مزنبگیر ناخنی از موج و این گره بگشاکلید قفل تو در اندرون خانه توستبه زور همت خود از جبین گره بگشاچو شمع بر سر این نیم جان چه می لرزی؟ز رشته نفس واپسین گره بگشاصریر خامه صائب دلی گرفته نهشتاگر تو عقده گشایی، چنین گره بگشا
غزل شمارهٔ ۶۵۲ چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ماحضور قلب نمازست در شریعت ماازان ز دامن مقصود کوته افتاده استکه پیش خلق درازست دست حاجت مانکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهنچو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ماچو عنکبوت، مگس را نمی کنیم قدیدهماشکار بود جذبه قناعت مانهال خوش ثمر رهگذار طفلانیمکه برگریز بود موسم فراغت مااگر در آتش سوزان هزار غوطه خوردصدا بلند نسازد سپند غیرت ماتلاش گوشه عزلت ز تنگ خلقی هاستوگرنه بهر خدا نیست کنج عزلت ماکه سرو قد ترا راه می تواند زد؟ز جلوه تو شود نقد اگر قیامت ماچراغ رهگذریم اوفتاده در ره بادکه تا به سایه دستی کند حمایت ما؟ازان به دامن صحرا شکسته ایم قدمکه عالمی شود آسوده از ملامت مادرین حدیقه گل، صائب از مروت نیستکه غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
غزل شمارهٔ ۶۵۳ رسیده است به آفاق صیت دولت ماتپیدن دل بی تاب ماست نوبت ماکلاه گوشه اقبال ماست بی کلهیگذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ماخزینه گهر ما معانی رنگینبریدن از دو جهان است تیغ جرأت ماز نور جبهه ما می شود جگرها آبز داغ عشق بود آفتاب رایت ماچو صبح، حق نفس بر جهانیان داریمنمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ماهزار تیغ زبان را نمود جوهرداردگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟چو نوبهار، بود از معانی رنگینتمام روی زمین، زیر بار نعمت مادهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلقوگرنه مهر خموشی است جام عشرت مازیادتی نکند هیچ لفظ بر معنیز راست خانگی خامه عدالت ماز مهر و ماه نداریم روشنایی چشمز نور فطرت ما روشن است خلوت ماگرفته بود چمن را فسردگی صائبشدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
غزل شمارهٔ ۶۵۴ به هر ترنمی از جای می رود دل ماسبک رکاب چو بوی گل است محمل مازمین سینه ما درد و داغ پروردستیکی هزار شود تخم اشک در گل ماشکست آینه ما و توتیا گردیدهمان خیال تو استاده در مقابل مارسیده ایم به انجام و اول سفرستز راه دورتر افتاده است منزل مابه پیشدستی ما نیست در کرم حاتمز آبرو نشود تنگدست، سایل ماهزار ناخن تدبیر غوطه در خون زدنشد گشاده شود عقده های مشکل ماز سرو گلشن فردوس راست می گذریمنهال قد تو تا پا فشرده در دل مانمی خوریم غم از هیچ رهگذر صائبخوشا کسی که درآید به گوشه دل ما
غزل شمارهٔ ۶۵۵ شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ماپلی است آن طرف آب، قامت خم ماز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیرابنصیب سوخته جانی نگشت زمزم مااسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوسبه دست دیو برآورد زنگ، خاتم ماسری ز روزن خورشید برنیاوردیمبه رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ماگشاده روی تر از سینه کریمانیماگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم مانمی توان غم ما را به خوردن آخر کردترحم است بر آن کس که می خورد غم مامثال دیده مورست و ملک جم صائبفضای عالم امکان، نظر به عالم ما