انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 660 از 718:  « پیشین  1  ...  659  660  661  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۹۷

بی نیازست از دلیل و رهنما افتادگی
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی

از تنزل می توان آسان ترقی یافتن
بی رسن از چه برآرد عکس را افتادگی

شد دل هر کس ز دنیا سرد چون برگ خزان
با کف لرزنده گیرد از هوا افتادگی

از سپر انداختن گل امن شد از نیش خار
می کند کوته زبان خصم را افتادگی

آنقدر کز نقش پا گردن فرازی بدنماست
خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی

سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد
سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی

چون دهم از دست دامان تنزل را، که کرد
سیر معراج اجابت اشک با افتادگی

با گرانقدران تواضع کن که برمی آورد
دانه ها را روسفید از آسیا افتادگی

ذوق منصب دیده را اندیشه ای از عزل نیست
از دویدن نیست مانع طفل را افتادگی

خاکساری پیشه خود کرده ام تا داده است
دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی

داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک
در حریم دیده خورشید جاافتادگی

بگذر از تقصیر دشمن چون شدی غالب، که هست
از زبردستان عالم خوشنما افتادگی

پا به دامن کش در ایام کهنسالی که هست
بی نیاز از منت خشک عصا افتادگی

نیست از راه تواضع خاکساری دام را
حیله باشد خصم روبه باز را افتادگی

از تواضع می شود ظاهر عیار پختگی
حجت قاطع بود از میوه ها افتادگی

از ته دیوارها می آورد سالم برون
با همه بی دست و پایی سایه را افتادگی

عالمی جویند از پستی، بلندی چون غبار
تا ز خاک راه بردارد که را افتادگی

بر زمین ناورد صائب پشت ما را هیچ کس
با زمین تا پشت ما کرد آشنا افتادگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۹۸

نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی

از تواضع افسر خورشید زرین گشته است
کم نمی گردد فروغ گوهر از افتادگی

خصم سرکش را به نرمی می توان خاموش کرد
پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی

می تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد
هر که چون پرتو کند بال و پر از افتادگی

از برای پرتو خود مهر می کرد اختیار
رتبه ای می بود اگر بالاتر از افتادگی

رتبه افتادگی این بس که شاهان جا دهند
سایه بال هما را بر سر از افتادگی

بر سر شاهان عالم می تواند پا گذاشت
هر که چون خورشید سازد افسر از افتادگی

خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی
هیچ فنی نیست صائب بهتر از افتادگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۹۹

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی

بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی

از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی

برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی

بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی

عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی

دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی

از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی

در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی

می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی

می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۰

جلوه برقی است نور آفتاب زندگی
گردش چشمی است دوران حباب زندگی

از وجود ما گل آلودست این آب زلال
ورنه دردی نیست در جام شراب زندگی

جلوه صبح نشاطش خنده واری بیش نیست
دل منه بر باده پا در رکاب زندگی

جز پشیمانی ندارد حاصلی عمر دراز
آه افسوسی است هر سطر از کتاب زندگی

عمر جاویدان اگر دل را نمی سازد سیاه
در سیاهی از چه پنهان است آب زندگی؟

هر نفس فردی به خاک افتد ز اوراق حواس
چون به زردی رو گذارد آفتاب زندگی

هر چه باشد نیستی در پی ندارد بیم مرگ
بر نفس پیوسته لرزد کامیاب زندگی

خاک و باد و آب و آتش را به یکدیگر گذار
درگذر از عالم پرانقلاب زندگی

سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
خضر از اقبال سکندر یافت آب زندگی

خاک صحرای عدم را می شمارد توتیا
قطره زد هر کس دو روزی در رکاب زندگی

از قد خم گشته پیران ندارد هیچ شرم
از سر پل می رود پیوسته آب زندگی

گر درین عالم نبودی موج اشک و مد آه
آیه رحمت نبودی در کتاب زندگی

بر گرانخوابان بود کوتاه شبهای دراز
طول شب را چشم بیدارست آب زندگی

من شدم دلگیر صائب زین حیات پنج روز
خضر چون آورد تا امروز تاب زندگی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۱

من گرفتم برنیارد موج شمشیر از نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی

در درازی عمر ما از خضر کوتاهی نداشت
رشته ما شد گره از پیچ و تاب زندگی

هر که دیوار یتیمی را چو خضرآباد کرد
گرد راه از خویش می شوید به آب زندگی

تا نگردیده است از قد دو تا پا در رکاب
بهره ای بردار صائب از شراب زندگی

در ته ابرست دایم آفتاب زندگی
بی سیاهی نیست هرگز داغ آب زندگی

می شود از تلخی تعبیر، زهر ناگوار
در نظرها گر چه شیرین است خواب زندگی

تا نفس در سینه ها مشق سراسر می کند
کاغذ با دست اوراق کتاب زندگی

نیست چندانی که سازد گرم چشم روزنی
جلوه پا در رکاب آفتاب زندگی

بر سکندر شد گوارا تشنگی، تا خضر را
غوطه در زهر ندامت داد آب زندگی

تلخیی دارد که ساغر را به فریاد آورد
می نماید گر چه لب شیرین شراب زندگی

تشنه می سازد به تیغ آبدار نیستی
خاکیان را منت خشک سراب زندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۲

چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی

نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی

برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی

دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی

می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی

اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی

یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی

باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی

از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی

در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی

چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی

بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی

دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی

چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی

گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی

مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی

چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی

تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی

موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی

می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی

تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی

خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی

برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی

دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۳

گریه تلخ است صهبای ایاغ زندگی
آه باشد سرو پا برجای باغ زندگی

سرخ رو از باده می گردد ایاغ زندگی
کار روغن می کند می با چراغ زندگی

هر که در کار جهان سوزد دماغ زندگی
دود تلخی دارد از نور چراغ زندگی

می کند ز افتادگی نشو و نما نخل حیات
خاکساری می شود دیوار باغ زندگی

آشنایی با سبکروحان سبکروحانه کن
از گرانجانی مشو موی دماغ زندگی

می شود خاموش از تردامنی شمع حیات
پاکدامانی است فانوس چراغ زندگی

همچو ماه عید می جوید به صد شمع و چراغ
تیغ خونریز فنا را بی دماغ زندگی

در جوانی داد مستی ده که در انجام عمر
یک دهن خمیازه می گردد ایاغ زندگی

چون ز بار محنت پیری شود قامت دو تا
ناخن الماس می گردد به داغ زندگی

آب روشن تیره می گردد ز برهم خوردگی
صاف می گردد ز خودداری ایاغ زندگی

همچو شمع صبح می لرزد به جان خویشتن
از سفیدی های موی من چراغ زندگی

مهلت ده روزه باشد بر سبکروحان گران
تا قیامت خضر اگر دارد دماغ زندگی

تیره روزی لازم آب حیات افتاده است
می کند دل را سیه دود چراغ زندگی

سایه بید است خورشید قیامت بر سرش
سوخت هر کس را که اینجا درد و داغ زندگی

بر سکندر کرد عالم را سیاه این جستجو
تا چه باشد قسمت ما از سراغ زندگی

تلخی می را خمار باده شیرین می کند
شد گوارا مرگ تلخ از درد و داغ زندگی

دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
می شود دست حمایت بر چراغ زندگی

گر به این دستور گردد رعشه پیری زیاد
نم نخواهد ماند صائب در ایاغ زندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۴

بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی

تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی

فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند
می رود از بس به سرعت کاروان زندگی

نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی

از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست
حلقه گردد چون ز پیری ها کمان زندگی

پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای
تخته از تابوت می گردد دکان زندگی

توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم
هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی

هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه
هست در ظلمت نهان آب روان زندگی

عمر را بسیاری گفتار کوته می کند
چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی

پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ
اختر ثابت ندارد آسمان زندگی

نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان
زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۵

کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟
از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی

از دل بیدار کوته می شود راه دراز
دور می سازد ره کوتاه را خوابیدگی

در حجاب ابر غافل نیست از ذرات، مهر
پرده بینش نگردد شاه را خوابیدگی

جمع سازد در کمین صیاد خود را بیشتر
می کند بیدارتر آن ماه را خوابیدگی

تیغ لنگردار را در قطع، دست دیگرست
بال و پر گردد دل آگاه را خوابیدگی

در زمین گیران غفلت پند را تائثیر نیست
از جرس کمتر نگردد راه را خوابیدگی

فتنه را بیداری دولت بود خواب گران
خوش نباشد صاحبان جاه را خوابیدگی

خصم چون هموار شد از مکر او ایمن مشو
فتنه باشد آب زیر کاه را خوابیدگی

چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
سنگ ره شد صائب گمراه را خوابیدگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۰۶

چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی

چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی

نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی

گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی

چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی

ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی

روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی

عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی

داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 660 از 718:  « پیشین  1  ...  659  660  661  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA