غزل شماره ۶۷۰۷ خط حجاب آن رخ گلرنگ شد یکبارگیدستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگیچین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیامچشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگیخط ظالم بس که لعل آبدارش را مکیددر نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگیروی چون آیینه او از غبار خط سبزبر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگیصفحه رویی که مد زلف بر وی بار بودتخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگیچون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدلشوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگیشد دراز از خط مشکین دست تاراج خزانشاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگیخط کشید از دست من سررشته آن زلف راطالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگیزین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مراعقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگییک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قراربا فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگیسبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کردغنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگیروی چون خوشید او صائب ز آه و دود خطبا سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
غزل شماره ۶۷۰۸ عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگیخانه پردازست چون سیل فنا دیوانگیابر را خورشید تابان زود می پاشد ز همکی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگیهر سرایی را به معماری حوالت کرده اندخانه زنجیر را دارد بپا دیوانگینیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنونچون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دلمی کند از سنگ طفلان متکا دیوانگیچون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشدهر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگیداغ دارد صحبت برق و گیاه خشک راصحبت گرمی که ما داریم با دیوانگیروشناس عالمی گرداندش چون آفتابهر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگیصیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ایمی دهد آیینه دل را جلا دیوانگیپیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقشکی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرستخوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگیصحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید راشورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگیبی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیستچاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگیرتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماستما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگیعقل طرح آشنایی با جهان می افکندآشنا را می کند ناآشنا دیوانگیروی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقلسینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگیزور غیرت می گشاید بندبندم را ز هممی گشاید هر کجا بند قبا دیوانگیبی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجودبا جهان عام است چون لطف خدا دیوانگیصورت آرایی نگردد جمع با عشق غیورراه بسیارست از فرهاد تا دیوانگیاین جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بودپادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
غزل شماره ۶۷۰۹ سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگیگرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگیمی زند پر در فضای لامکان با آن که هستزیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگیمی شمارد در شمار داغهای خامسوزآفتاب روز محشر را سر دیوانگیسهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشتکوه را از پا درآرد ساغر دیوانگیکاش تیغش از نیام خاک می آمد برونتا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگیهست تا سنگ ملامت برقرار خویشتنپشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگیبحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کندنیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگیسینه بر دریای آتش می زنم همچون سپندتا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگیدر دیار ساده لوحان نقش بار خاطرستمحو سازد سکه را از خود زر دیوانگیچرخ را در نیم جولان زیر پا می آوردسنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگیبستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنکتا قیامت گرم باشد بستر دیوانگیهر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقلهمچو صائب می شود سردفتر دیوانگی
غزل شماره ۶۷۱۰ گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگیدل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگیساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون ندادبس که دل در سینه من بود داغ از تشنگیبحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سرابخشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگیچشم احسان دارم از آهن دلان روزگارآب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگیحال من دور از لب جان بخش او داند که چیستچون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگیشهپر طاوس می باید که باشد سبز و ترنیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
غزل شماره ۶۷۱۱ شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلیبود دامان دگر بر آتش من هر گلیچشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلیمحضر آمادای باشد به خون بلبلینیست بی خون جگر در گلشن عالم گلیهست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلییادم آمد طره مشکین آن رعناغزالهر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلینیست ممکن خنده بر روز سیاه من کنددر قفای هر که افتاده است مشکین کاکلیزینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کنکز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلیقامت خم گشته می گفتم حصار من شودشد گذار کاروان درد و محنت را پلیدست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغبس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
غزل شماره ۶۷۱۲ قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلیدست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلیگرد هستی در سفر دارد ترا چون گردبادهر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلیمی گشاید عقده فولاد را آتش چو مومعشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلیتا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلقدر حساب دفتر ایجاد فرد باطلیکشتیی را یک معلم بس بود بهر نجاتچرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلیبر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدنورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلیسالها باید درین وادی ز خود وحشی شدنتا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملیباربرداری است بهر توشه فردای تومغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلیگرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیانسعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلیحفظ کن تا می توانی آبروی خویش راگر ز کشت زندگی داری امید حاصلیهست در دنبال هم پست و بلند روزگارسر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلیبیشتر از طول خواهد بود عرض راه تواین چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلینوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شداز مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟
غزل شماره ۶۷۱۳ ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمییک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمیشبنمی بر دامن گلهای بی خارست باربر سبکروحان گرانی می کند اندک غمیدر تجرد می شود اندک حجابی سد راهآستین دست شناور راست بند محکمیکوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنندآه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمیبرنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دستزود رسوا می شود رازی که دارد محرمیرتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگتا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمیگریه نتوانست سوز عشق را تخفیف دادآتش خورشید را خامش نسازد شبنمیواصل خورشید می گردد به یک مژگان زدنهر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمیگوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکرهمچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمیسبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگرچشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمیقابل افسوس نبود دوری افسردگانمرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
غزل شماره ۶۷۱۴ تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمیتا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمیتا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمیتا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمیتا نگردد استخوانش توتیا از بار دردجان روشن، دیده انور ندارد آدمیتا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمقدر نظرها، شان اسکندر ندارد آدمیتا نگردد در طریق پاکبازی یک جهتراه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمیتا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیبسایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمیتا نیفشاند غبار جسم از دامان روحباده بی درد در ساغر ندارد آدمیتا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگرانحاصلی از دیده انور ندارد آدمیروزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیبغیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمیجز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیلبهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمیخط باطل می توان بر عالم از سودا کشیدبی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمیکی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمیعمر جاویدست مدی کوته از احسان اویادگاری از سخن بهتر ندارد آدمیبی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای استبی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمیمی شود تیغ حوادث زین سپر دندانه داربی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمیعیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ راپایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمیچون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بودشورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
غزل شماره ۶۷۱۵ گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمیزیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمیاختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهرگر به دست من بدی در قعر دریا بودمیباده تلخ مرا می بود اگر حب وطنکی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاکاین که در بند خودم در بند اعدا بودمیصاف اگر می بود با این خوشگواری خون منرزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمیگر نمی شد دام راهم رشته طول املهمچو سوزن در گریبان مسیحا بودمیگر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقلبا غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمیمحو می کردم اگر از دل غبار جسم راکی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمودکاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمیرفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچناننیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمیروز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رواز صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
غزل شماره ۶۷۱۶ کاش من از روز اول بوالهوس گردیدمیتا ز گلزار تو گستاخانه گلها چیدمیگاه در پای تو بیخود چون زمین افتادمیگاه بر گرد سرت چون آسمان گردیدمیاین که می بوسم زمین از دور و حسرت می برمگاه دست و گاه پا و گاه لب بوسیدمیپاکدامانی مرا در پرده دارد، ورنه منبا تو در خلوت سرای قرب می نوشیدمیپاس ناموس محبت گر نمی شد خار راهبا تو چون گل در ته یک پیرهن خوابیدمیگر عنان شرم را چون زلف از کف دادمیرشته جان را بر آن موی کمر پیچیدمیگر دهن می داشتم چون طوطیان در عاشقیزان لب شیرین سخن من هم شکر نوشید میبند ننهادی اگر بر دست و پایم شرم عشقبی حجاب از نخل او من هم ثمر برچیدمیزخم دندان ندامت خون من کی ریختی؟آخر این کار را گر روز اول دیدمیکافرم گر با تو می کردم به یک مسجد نمازآنچه امروز از تو فهمیدم اگر فهمیدمیآن خدا ناترس را بر جان من کی می گماشت؟عشق بی زنهار، اگر من از خدا ترسیدمیدر محبت این که کوشیدم به جان عمر درازچند روزی کاش صائب در هوس کوشیدمی