غزل شماره ۶۷۱۷ گر سر دنیا نداری تاجدار عالمیگر به دل بیرونی از عالم سوار عالمیاز پریشان خاطری در راه سیل افتاده ایگر کنی گردآوری خود را حصار عالمیاز سیه کاری نهان از توست اسرار جهانگر بپردازی به خود آیینه دار عالمیچون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنیغافلی از خود که بحر بیکنار عالمیکاروانسالار گردون است روح پاک توزین تن حیوان صفت در زیر بار عالمینغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلکپرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمیگر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدنبی سخن همچون سلیمان مهردار عالمیپای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچشکر این معنی که نخل میوه دار عالمیمی توان بر توسن گردون به همت شد سواراز چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ایآب دریایی، ولی در جویبار عالمیهمچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداستهم برون از عالمی، هم در کنار عالمیفکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده استورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
غزل شماره ۶۷۱۸ جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنییوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنیصبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوستجنگ دارد با زبان چرب نان روغنیگوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاستاژدهایی می شود هر خار در بی سوزنیبی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرادود پیچیده است در این خانه از بی روزنیرونگردانند از شمشیر صاحب جوهرانمی کند موج خطر بر پشت دریا جوشنیاز حنا بستن نگردد پای رفتارش گرانهر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنیآدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس استآنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منیعشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باشصاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنیاز سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرستجامه خود را همان بهتر نشوید گلخنیاشک را در دیده روشندلان آرام نیستذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنیهمت پیران گشاید کارهای سخت رارخنه در خارا کند تیر کمان صد منیبی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرافارغم از داروگیر خار از بی دامنیبرنمی دارم نظر از پشت پای خویشتنبس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
غزل شماره ۶۷۱۹ برد شبنم را برون از باغ، چشم روشنیبا دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنیطور از برق تجلی شهر پرواز یافتاز گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنیتلخ می شد زندگی از نوحه دلمردگانمرده دل را اگر می بود رسم شیونیبی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتتبا مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنیغنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافتتو ز سستی همچنان زندانی پیراهنیگر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقانباز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنیوادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده امجز دهان شیر در وی نیست دیگر مائمنیحسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیستمی زند هر برگ گل بر آتش گل دامنیگر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضااز تو باشد گر همه روی زمین، بی مائمنی
غزل شماره ۶۷۲۰ ای ز رویت برق عالمسوز در هر خرمنیوز نسیم جلوه ات هر آتشی را دامنیای ز رویت در کف هر خار نبض گلشنیهر گلی را در ته دامن چراغ روشنیاز رخ اخترفشانت کهکشان هر کوچه ایوز خم ابروی تو پر ماه نو هر برزنیهر حبابی را درین دریا ز حسن بیحدتخلوتی با ماه کنعان در ته پیراهنیهر سپندی را ز یاد روی آتشناک توچون خلیل الله در آتش حضور گلشنیابر احسان تو آتش را گلستان کرده استدر بهشت افتاده هر دیوانه ای در گلخنیاز فروغ آفتاب لامکان جولان توحلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنیوحشی دامان صحرای تو هر سرگشته ایماهی دریای بی رنگ تو هر سیمین تنیسوزنی دارد ز مژگانت جدا هر رشته ایرشته ای دارد جدا از طره ات هر سوزنیپرتو یکتائیت افتاده بر دیوار و درآفتابی سربرآورده است از هر روزنیز اشتیاق برق تیغت می کشد در هر بهارهر سر خاری درین صحرا چو آهو گردنیجلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کندبر لب دریای غفران تو هر تردامنیجای حیرت نیست اگر کاغذ ید بیضا شودکلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی
غزل شماره ۶۷۲۱ گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنیدر صدف چندین گهر دارم تماشاکردنینیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبمتیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنیگر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکانصحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنیگر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشقلاله زاری در جگر دارم تماشاکردنیبسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن استماه مصری در سفر دارم تماشاکردنیباغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفسباغها در زیر پر دارم تماشاکردنیچون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ایدر نظر دام دگر دارم تماشاکردنیکبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلانورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنیکو سبکدستی که من چون پنبه مینای میفتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنیچرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکردسرونازی در نظر دارم تماشاکردنیدر جگر چندین محیط بی کنار از خون دلزان دهان مختصر دارم تماشاکردنیسردی دوران به من دست و دلی نگذاشته استورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنیهمچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدامگلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
غزل شماره ۶۷۲۲ حیرتی از چشم مست یار دارم دیدنیخوابها در دیده بیدار دارم دیدنیگر چه چون مرکز زمین گیرم به چشم غافلانسیرها در خویش چون پرگار دارم دیدنینیستم ایمن ز چشم شور، ورنه من ز داغلاله زاری در دل افگار دارم دیدنیکوه غم بر خاطر آزاده من بار نیستمستیی چون کبک در کهسار دارم دیدنیگر چه مهر خامشی دارم به ظاهر بر دهندر گره چون غنچه صد گلزار دارم دیدنیدل ز گرد خاکساری بر گرفتن مشکل استورنه گنجی در ته دیوار دارم دیدنیآب مروارید آورده است چشم جوهریورنه من لعل و گهر بسیار دارم دیدنیدر خراش سینه ها بی دست و پا افتاده امورنه دستی در گشاد کار دارم دیدنینیست در روی زمین جوهرشناسی، ورنه منتیغها پوشیده در زنگار دارم دیدنینیل چشم زخم من دارد جمال یوسفیدر سیاهی یک جهان انوار دارم دیدنیگرچه از بس بی وجودی درنمی آیم به چشمگوشه ها همچون دهان یار دارم دیدنیملک و مالی نیست صائب گرچه در عالم مراباغی از رنگینی گفتار دارم دیدنی
غزل شماره ۶۷۲۳ بی تائمل صرف نقد وقت در دنیا کنیچون به کار حق رسی امروز را فردا کنیدست خود از چرک دنیا گر توانی پاک شستدست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنیسنبل و ریحان شود در خوابگاه نیستیآنچه از انفاس صرف آه در شبها کنیعیب خود جویند بینایان به صد شمع و چراغتو به چندین چشم عیب دیگران پیدا کنیتا نگردیده است پشتت خم به بالا کن سریبا قد خم چون میسر نیست سر بالا کنیچون صدف سهل است کردن قطره را در خوشابجهد کن تا قطره خود را مگر دریا کنیچند در اختر شماری صرف سازی نقد عمر؟از دم عقرب گره تا کی به دندان وا کنی؟تا به کی چون غنچه در بستانسرای روزگاررخنه در قصر وجود از خنده بیجا کنی؟سیل را روشنگری چون اتصال بحر نیستسعی کن تا در دل روشن ضمیران جا کنیدست اگر چون موج شویی از عنان اختیارمی توانی در دل دریا کمر را وا کنیچون صدف گنجینه گوهر ترا صائب کنندرزق خود دریوزه گر از عالم بالا کنی
غزل شماره ۶۷۲۴ چند اسباب اقامت جمع در عالم کنی؟ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دونقامت خم گشته خود حلقه ماتم کنی؟فکر آب و نان برآورد از حضور دل تراترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشکداغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنیمی توانی همچو عیسی آسمان پرواز شدسوزن خود گر جدا از رشته مریم کنیگر کنی گردآوری خود را درین بستانسراسر برون از روزن خورشید چون شبنم کنیخون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگواربا سفال خود قناعت گر ز جام جم کنیآستانت بوسه گاه راست کیشان می شوداز عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنیگر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاکپنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کنیجز شکار دل که بوی مشک می آید ازوبوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنیدر گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ایهر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنیمی شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاهصلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کنیمی کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خوداز ره برهان و حجت هر که را ملزم کنیهیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهادگر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنیکشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهانکاسه زانوی خود را گر تو جام جم کنی
غزل شماره ۶۷۲۵ تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ایصلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنیمی توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ایخرده خود صرف اگر در راه درویشان کنیسرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاباز عبادت قامت خود را اگر چوگان کنیعاشقان خون از برای گریه کردن می خورندتو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنیاز عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصرصبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنیجوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباساز لباس عاریت خود را اگر عریان کنیچند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟می شود از کیمیای صبر درمان دردهاچند صائب درد خودآلوده درمان کنی؟
غزل شماره ۶۷۲۶ ای که فکر چاره بیماری دل می کنینسبت خود را به چشم یار باطل می کنینیست جای خرمی ماتم سرای آسمانزیر تیغ از ساده لوحی رقص بسمل می کنیمی کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگتو ز غفلت همچنان تعمیر منزل می کنیمی توانی صد دل ویرانه را آباد کرداز زر و سیم آنچه صرف خانه گل می کنیبا تو از دنیا نیاید جز عمل چیزی به خاکمایه حسرت شود نقدی که حاصل می کنیقد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیستخواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟ای که دنبال تکلف می روی چون غافلانزندگی و مرگ را بر خویش مشکل می کنینیست جای دانه امید این محنت سرادر زمین شوره تخم خویش باطل می کنیرشته عمری که دام مطلب حق می شودصرف در شیرازه اوراق باطل می کنیبی تائمل می کنی فرموده ابلیس راچون رسد نوبت به کار خیر، دل دل می کنی