انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 663 از 718:  « پیشین  1  ...  662  663  664  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۲۷

در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی

عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی

دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی

نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی

در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی

می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی

عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی

راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی

پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی

می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی

با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی

عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!

تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۲۸

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۲۹

پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی

شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی

طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی

بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی

غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی

با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۰

صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی

هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی

سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی

برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی

خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی

تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی

مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟

مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی

این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۱

ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی

گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی

روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی

چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی

ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی

آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی

تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی

چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی

در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۲

سرمپیچ از داغ تا سرحلقه مردان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی

می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی

چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی

با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی

از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی

تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی

یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی

خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟

سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی

نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی

چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟

آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۳

سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی

لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی

آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی

خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی

خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی

از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی

از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟

سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی

سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی

علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۴

شکوه ای دارم به شرط آن که پنهان بشنوی
پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی

در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی

چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی

ناله زنجیر، مغناطیس شور عشق است
داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی

تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی

نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است
نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی

ناله ناقوس هم راهی به مقصد می برد
از موئذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۵

خنده بیجا مزن تا طعن بیجا نشنوی
پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی

تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا
بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی

کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است
با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی

گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر
تا ز ابر آوازه احسان دریا نشنوی

گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر
زینهار از تن پرستان قصه ما نشنوی

سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر
حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی

کافران بت را به معبودی ستایش می کنند
وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی

طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب
بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۳۶

خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی

نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی

از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی

گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی

فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی

سرمه آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی

منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی

موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی

می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی

می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی

عکس در آیینه تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی

کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی

شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی

از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی

کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟

عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 663 از 718:  « پیشین  1  ...  662  663  664  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA