غزل شماره ۶۷۳۷ جام هیهات است از صهبا کند پهلو تهیاین حبابی نیست کز دریا کند پهلو تهیآستانش سجده گاه سرفرازان می شودهر که چون محراب از دنیا کند پهلو تهیرفت بر باد فنا در یک نفس عمر حباباین سزای آن که از دریا کند پهلو تهیدامن نقصان مده از کف که چون گردد تماممه ز خورشید جهان آرا کند پهلو تهیاهل بینش را گزیر از سختی ایام نیستاین شراری نیست کز خارا کند پهلو تهیزین گرانجانان که کوه قاف ازیشان شد سبکوقت آن کس خوش که چون عنقا کند پهلو تهیدر گلستانی که اشک ما سراسر می رودلاله از شبنم ز استغنا کند پهلو تهیاز شبیخون اجل صائب نگردد مضطربهر که پیش از مرگ از دنیا کند پهلو تهی
غزل شماره ۶۷۳۸ از بلند و پست نبود چاره تا گرد رهیگرد هستی برفشان از خود اگر مرد رهیخاکساران می شوند آخر ز مطلب کامیابدامنی خواهی به دست آورد اگر گرد رهیسختی راه طلب سنگ فسان رهروسترو مگردان از دم شمشیر اگر مرد رهیخواب هیهات است گردد جمع با درد طلبپای خواب آلوده ای تا فارغ از درد رهیکی توانم چشم در دامان منزل گرم کرد؟این چنین کز سستی کوشش تو دلسرد رهیبا تن آسانی به مقصد راه برون مشکل استدور گرد منزلی تا نازپرورد رهیاز هدف چون تیغ کج رزق تو خاک تیره استدر طلب افتان و خیزان تا تو چون گرد رهیفرد را نتوان پریشان همچو دفتر ساختنجمع چون خورشید کن خود را اگر فرد رهیتیغ عریان می کند کوته زبان خصم راپا مکش صائب به دامن گر هماورد رهی
غزل شماره ۶۷۳۹ چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پیز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پیزهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگوناگر دارد تلافی این تغافل های پی در پیدر آغاز خط از نظاره رویش مشو غافلکه این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پیز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزوننماید حسن را سرکش تحملهای پی در پیچه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشنکه گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پیتوکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنونمسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پیمرا از چرب نرمی های خط یار روشن شدکه دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پیمرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائبنوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
غزل شماره ۶۷۴۰ نباشد دولت بیدار را چون انقلاب از پی؟که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پیلب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پیمیاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن راکه در کهسار باشد هر سوئالی را جواب از پیحدیث راست در یک دم کند آفاق را روشنکه می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پیز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پیمشو زنهار ایمن از خمار باده عشرتکه دارد خنده گل گریه تلخ گلاب از پیز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستمکه دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پیعجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانشهر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پینفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائبندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
غزل شماره ۶۷۴۱ مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستیچراغی بر سر بالین این بیمار بایستینمی شد فرصت خاریدن سر باددستان رابه مقدار خرابی گر مرا معمار بایستیغلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآراییبه جای عقل در سر طره دستار بایستینباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گلسر منصور را بالین ز چوب دار بایستیجنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشاندل دیوانه ما بر سر بازار بایستیبه آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی راکه در گفتار کردم صرف، در کردار بایستیدهان مور را پر خاک دارد بی زبانی هامرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستینشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگزمرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستییکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارممرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستیبه تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون رابه قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
غزل شماره ۶۷۴۲ مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستیبه دستی گردن مینا، به دستی جام بایستیدماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینامرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستیپریشان می کند آزادی اوراق حواسم راپر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستیاگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازیمرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستیچه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدرداناگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستیبرآرد دود روی آتشین از خرمن هستیمرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستیز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکانمن بی تاب را گر لنگر آرام بایستیز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلتز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستیز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار اومرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستیندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخیمرا هم طالعی از قند چون بادام بایستیبه تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
غزل شماره ۶۷۴۳ مکن طول امل را پیروی تا پیشوا گردیعنان خود به هر موجی مده تا ناخدا گردیخس و خاشاک ساحل این سخن با موج می گویدکه در دریا برون آیی اگر بی دست و پا گردیدرین وادی که هر سو چون خضر آواره ای داردنمی گردی بیابان مرگ اگر از خود جدا گردیبه قدر آشنایان از سخن بیگانگی داریدر بیگانگی زن تا به معنی آشنا گردیبه ترک آرزو بر آرزو دل دست می یابدبرآید مدعاهایت اگر بی مدعا گردیبه دنبال هوای دل ز غفلت می روی، امابه جان خواهی رسیدن زین سفر روزی که واگردیدرین درگاه سعی هیچ کس ضایع نمی ماندبه قدر آنچه فرمان می بری فرمانروا گردیتجلی تیغ بازی می کند در هر سر سنگیبه گرد طور تا کی در تمنای لقا گردی؟مسمای کسی خوب است با اسمش یکی باشدتو با این نام، صائب تا به کی گرد خطا گردی؟
غزل شماره ۶۷۴۴ تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردیمحض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شدز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهیکه در دنبال داری صد بلا گر راهبر داریشود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردنهمان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردیترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداریگر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردیچو هست از سفره قسمت ترانان جوین صائبچرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟
غزل شماره ۶۷۴۵ به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندیبه هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندیچنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاریکه من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندیدر جنت به رویش بی تکلف واکند رضوانگشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندیمدان آزادگان را غافل از حال گرفتارانکه از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندیبه دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقیکه بی آبی بود بر دست و پای آسیابندیز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشیبه ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندیمده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالمکه مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندیچه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندیز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرونکه هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندیهمان از ناله صائب می کنم آزاد دلها رابه هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
غزل شماره ۶۷۴۶ چراغ گل اگر در زیر بال بلبلان بودیکجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودیدماغ بال افشانی ندارد عندلیب ماچه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودیگره در کار من افتاد از تنگ دهان اونمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودمتو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما راتو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودیکنون خار سر دیوار دامن می کشد از توخوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی