غزل شماره ۶۷۴۷ نمی آییم چون یوسف به چشم هر خریداریبحمدالله متاع ما ندارد روی بازاریمتاع آشنایی روی گردان گشته از دلهاهمین از آشنارویان بجا مانده است دیواریبه زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچیسروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاریچو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارمکه غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاریبرافتاده است رسم مردمی از گلشن عالمندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاریاگر سیاره گردون سراسر مشتری گرددنیفتد بر سر من سایه دست خریداریاگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکنچو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباریازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری
غزل شماره ۶۷۴۸ ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا دارینگردی آشنای خویش تا یک آشنا داریگهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجمبه دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داریگل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خودهمان خاری که در پیراهن از نشو و نما داریتامل راه ناهموار را هموار می سازدخطر داری ز راه راست تا سر در هوا داریازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازتکه دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داریگهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویینمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داریز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشنتو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داریدر اول گام خواهی پشت پا زد سایه خود رااگر دانی که چون راه درازی پیش پا داریبه مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابدخطر از آتش سوزان به قدر بوریا داریعبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزمتو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائباگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری
غزل شماره ۶۷۴۹ نمی آید ز دل با جلوه مستانه خودداریکند با ترکتاز سیل چون ویرانه خودداری؟ز خط سبز افزون می شود بی تابی عاشقکجا در نوبهاران آید از دیوانه خودداری؟به ساقی احتیاجی نیست در میخانه وحدتکه نتواند ز زور می کند پیمانه خودداریتجلی کوه را کبک سبک پرواز می سازدنیاید در حضور شمع از پروانه خودداریتراوش می کند بی خواست ناز از چشم مخمورشکند چون در سخاوت همت مستانه خودداری؟ز مرکز گردش پرگار طاقت می برد اینجامجو در حلقه اطفال از دیوانه خودداریشود گر آب دل در سینه گرمم عجب نبودکند این نخل مومین چون در آتشخانه خودداری؟تکلف می کند بیگانه از هم آشنایان رامکن با آشنا چون مردم بیگانه خودداریز خاموشی شود سودای عشق ای همنفس افزونمکن با دیده بیخواب در افسانه خودداریبه شکر این که چون عیسی دم جان پروری داریمکن در پرسش بیمار، بیدردانه خودداریدل صدپاره را گفتار حق در وجد می آردنیاید وقت ذکر از سبحه صددانه خودداریدر آغاز محبت لازم عشق است بی تابینیاید از می ناپخته در خمخانه خودداریکند خورشید تابان سینه ات را مخزن گوهرکنی چون کوه زیر تیغ اگر مردانه خودداریز غلطانی سرشک از چشم من بی خواست می ریزدنیاید در صدف از گوهر یکدانه خوددارینگیرد یک نفس آرام دل در سینه گرممکند در تابه تفسیده ای چون دانه خودداری؟بود در راههای دلنشین آسایش منزلنمی آید در آن زلف دراز از شانه خودداریز شمع استادگی زیباست، از پروانه جانبازیز عاشق بیخودی خوش باشد، از جانانه خودداریمپوش از روی آتشناک خوبان چشم وقت خطمکن پیش چراغ صبح ای پروانه خودداریمرا نظاره آن لعل میگون بس بود صائبکند ساقی اگر در دادن پیمانه خودداری
غزل شماره ۶۷۵۰ به ظاهر گر دریغ از نامرادان روی خود داریروانشان تازه از مد رسای بوی خوددارینیایی گر برون از خانه آیینه معذوریکه باغ دلگشایی در نظر چون روی خودداریکجا فکر نظربازان به گرد خاطرت گردد؟که صد دام تماشا در نظر از موی خودداریز روی آتشینت چشمه سیماب می گردداگر آیینه فولاد پیش روی خوددارینریزد رنگ یوسف طلعتان چون از تماشایت؟که بوی پیرهن را سینه چاک از بوی خودداریاگر چه می نمایی رام در ظاهر، ز پرکاریپلنگ خشمگین را داغدار از خوی خودداریچه حد دارند نگاه خیره گردد گرد رخسارت؟که چین زلف را پیوسته در ابروی خودداریتو چون از بس لطافت نیست ممکن در نظر آییچه ذرات جهان را گرم جست و جوی خودداری؟ز نکهت عذرخواهی می کند زلف رسای توبه ظاهر گر دریغ از دورگردان روی خودداریمکن در پیش این سنگین دلان چون تیغ گردن کجز قسمت آب باریکی اگر در جوی خودداریز عکس خود کنی همچون پلنگ خشمگین وحشتاگر در وقت خشم آیینه پیش روی خودداریگلابش کن ز آه آتشین پیش از خزان صائباگر دلبستگی چون گل به رنگ و بوی خودداری
غزل شماره ۶۷۵۱ اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داریهمان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داریترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنهبه آهی می توانی چرخ را از جای برداریچرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟که در هر جنبشی دام تماشای دگر داریتوانی دست در آغوش کردن تنگ با دریااگر دست از عنان اختیار خویش برداریتو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتیچه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟ترا چون باده در زندان گل، افسردگی داردبه جوشی می توانی زین سر خم خشت برداریمشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوانکه بی این نیل از چشم خریداران خطر داریچه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داریچه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشیهمان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داریمشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطیکه این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داریترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داریازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصلکه با چندین گره دست از رعونت بر کمر داریتواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ راچه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داریندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائبغنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری
غزل شماره ۶۷۵۲ گر اندک نیکیی از دستت آید در نظر داریبت خود می کنی سنگی اگر از راه برداریدو روزی نیست افزون عمر ایام برومندیمشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داریز ریزش کشتی اسباب خود را کن گران لنگردرین دریا اگر اندیشه از موج خطر داریبه ظاهر گرچه بالین کرده ای چون خم ز خشت، اماهزاران فتنه خوابیده پنهان زیر سر داریز عیب پیش پا افتاده خود نیستی واقفکه چون طاوس از غفلت نظر بر بال و پر داریز طوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمریتو چون سرو از رعونت دست خود را بر کمر داریبه بیداری سرآور روزگار زندگانی رابه زیر خاک اگر خواب فراغت در نظر داریدل مردم به ظاهر می بری از نوشخند، اماچو گل از خار چندین نیشتر زیر سپر داریز آب زندگی ظلمت بود رزقت چو اسکندرز خودبینی تو تا آیینه در پیش نظر دارینه ای یک مشت گل افزون و از اندیشه روزیدل پررخنه ای چون سبحه از صد رهگذر داریبه جان بی نفس جان می توان بردن ازین وادینه ای از پاکبازان ناله ای تا در جگر داریز سیر سرسری چون موج خار و خس به دست آیدز سر پاکن چو غواصان اگر میل گهرداریمدار از دامن دل دست اگر از کعبه جویانیکه در دنبال چندین رهزن و یک راهبر داریمبر با خود به زیر خاک این مار سیه صائبهمین جا نامه خود را بشو تا چشم تر داری
غزل شماره ۶۷۵۳ مکن تقصیر در افسوس تا جان در بدن داریکه بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داریجهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پروحشتوگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داریبه غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گرددهمان خاری که در پیراهن از شوق وطن داریمهیا باش زخم گاز را در پرده شبهازبان آتشین چون شمع تا در انجمن داریبپوشان از دو عالم دیده و مستانه راهی شواگر امید افتادن در آن چاه ذقن داریمهیا باش صائب زخم چندین خار بی گل راگل بی خاری از دوران اگر در پیرهن داری
غزل شماره ۶۷۵۴ مکن با تلخکامان رو ترش تا شکری داریکه همچون مور خط در چاشنی غارتگری داریچو دور شادمانی راست نعل سیر در آتشغنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داریچه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داریوصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان رابهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری دارینگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟که با من حرف می گویی و دل با دیگری داریشود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگررخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داریکرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذراگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داریتوانی دست کردن در کمر نازک میانان رااگر چون تیغ در میدان جرائت جوهری دارینسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوریکه از روی عرقناکش بهشت و کوثری داریز زنگ آیینه تاریک خود امروز روشن کنکه پیش دست چون گردون تل خاکستری داریکباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازدچه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟نباشد پرده بیگانگی جز بال و پر صائبمکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری
غزل شماره ۶۷۵۵ زمین از دامن تر عالم آب است پنداریز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداریز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانشنظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداریمرا کز دوری او با در و دیوار در جنگمقدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداریبه خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسدبه ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداریز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداریرخش آیینه و نظاره سیماب است پنداریز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعتنهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداریز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردمبه کامم موج آب خضر قلاب است پنداریدل آزاده می گردد سیاه از پرتو منتبه چشم روزن من گل ز مهتاب است پندارینپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان باردکجی در کیش مردم طاق محراب است پنداریچنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویانکه مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداریز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائببه چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
غزل شماره ۶۷۵۶ ز شیرینی عتاب او شکرخندست پنداریزبان در کام او بادام در قندست پنداریبه پیچ و تاب طی می گردد ایام حیات منرگ جانم به آن موی میان بندست پنداریچو شاخ گل به هر جا از سراپایش نظر افتدچو آن لبهای شیرین در شکرخندست پنداریکند چون حلقه های دام وحشت از نظربازاننگاه او غزال جسته از بندست پنداریبه عیب خود نیفتد دیده هرگز عیبجویان رابه چشم بی بصیرت عیب فرزندست پنداریپر کاهی ز احسان سبک مغزان بی حاصلبه چشم غیرت من کوه الوندست پنداریبه استقبال لیلی برنمی خیزد ز جای خودز چشم آهوان مجنون نظربندست پنداریندارد بی پر پروانه آب و تاب در محفلنهال شمع، سبز از برگ پیوندست پنداریبه چشم هر که پوشیده است چشم از عالم امکانفلک بر طاق نسیان شیشه ای چندست پندارینمی آید به چشم موشکافان صائب از تنگیدهان تنگ او رزق هنرمندست پنداری