غزل شماره ۶۷۵۷ ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداریسر هر موی بر تن نیش خونخوارست پنداریندارد اختیاری در گرستن چشم پرخونمبه دست رعشه داران جام سرشارست پنداریز شوخی در میان حلقه خط نقطه خالشچو مرکز گرچه پابرجاست سیارست پنداریگر از سنگین دلان گردد زمین دامان پر سنگیبه کبک مست من دامان کهسارست پنداریز حیرانی یکی گردیده هجران و وصال منگریبان در کف من دامن یارست پنداریز دردش لذتی دارم که از درمان بود خوشترز عشق او نمی دارم که غمخوارست پنداریبه فکر چاره ما هیچ صاحبدل نمی افتددل ما دردمندان چشم بیمارست پنداریشهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولانبه باد صبحدم دامان گلزارست پنداریچنان لرزد دل کافر نهادم بر حیات خودکه قطع رشته جان، قطع زنارست پنداری!به زیر تیغ او مردان سرآشفته خود راچنان وا می کنند از سر، که دستارست پنداریبه هر کس می کنم اظهار درد خویش، می سوزمدل من زخمی و عالم نمکزارست پنداریدر و دیوار در وجد آمد و از جا نمی جنبدز زهد خشک، زاهد زیر دیوارست پنداریز حال گوشه گیران چشم او در عین مستی هاچنان آگاهیی دارد که هشیارست پنداریز شیادان عالم بس که دیدم رهزنی صائببه چشمم رشته تسبیح زنارست پنداری
غزل شماره ۶۷۵۸ فروغ زندگانی برق شمشیرست پندارینفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداریچنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالیکه دریای سراب و ابر تصویرست پنداریطراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلانسپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداریبه مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادشچنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداریمرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اولطعام این خسیسان آب شمشیرست پنداریسرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلببه پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداریکمربسته است چون گل از پریشانی به خون منحواس خمسه من پنجه شیرست پنداریز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی داردکه نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداریچنان در رشته طول امل پیچیده ای صائبکه صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
غزل شماره ۶۷۵۹ ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداریزمین از تنگ میدانی لب بام است پنداریز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتددم شمشیر سیرابش لب جام است پنداریدرین وادی به آهو چشمی افتاده است کار منکه در عین رمیدن ساکن و رام است پنداریز بی دردی به زیر سایه گل عندلیب مندل آزاده ای دارد که در دام است پنداریفزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردیبه چشمش چوب دربان مد انعام است پنداریزبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایمسخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداریبه چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفانفلک چون شیشه پر می، زمین جام است پنداری
غزل شماره ۶۷۶۰ خرد در سر مرا در خم فلاطون است پنداریهوس در دل مرا در خاک قارون است پنداریز اقبال جنون بر سینه هر داغی کز او دارمبه چشمم خیمه لیلی و هامون است پنداریغزال شوخ چشم من ز مردم وحشتی داردکه در آغوشم از آغوش بیرون است پنداریپریشان می تراود گفتگوی عشق از کلکمنهال خامه من بید مجنون است پندارینمی بینم ز خون غلطیدگان یک کف زمین خالیبساط خاک میدان شبیخون است پندارینمایان ساخت از خمیازه زخم عشقبازان رادم شمشیر او لبهای میگون است پنداریز بس از مردم بی حاصل عالم کجی دیدمبه چشمم بید مجنون سرو موزون است پنداریخط ساغر به دور باده یاقوت گون صائببه گرد لعل جانان خط شبگون است پنداری
غزل شماره ۶۷۶۱ ز زلف پرشکن بتخانه چین است پنداریز خال مشکبو آهوی مشکین است پنداریچنان شد از شراب لعل رنگین چشم مخمورشکه هر مژگان شوخش تیغ خونین است پنداریرسا افتاده است از بس کمند زلف مشکینشهمیشه پشت پای او نگارین است پندارینگه دارد خدا از چشم بد، رعناییی داردکه بر روی زمین در خانه زین است پنداریازان رخسار عالمسوز در دل آتشی دارمکه هر مو بر سر من شمع بالین است پندارینپردازد به خار پای خود از بی دماغی هاز شبنم چشم گل در راه گلچین است پنداریشکوهی در نظر جا کرده از حسن گرانسنگشکه با شوخی سراپا کوه تمکین است پنداریبهاران رفت و بلبل مهر از لب برنمی داردگل این بوستان گوش سخن چین است پنداریز بس نازک شده است از گریه صائب پرده چشممنگه در دیده من خواب سنگین است پنداری
غزل شماره ۶۷۶۲ مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداریکه پیدا کم شود در پرده های خواب بیداریمشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافلکه می خواهد به جای شمع این محراب بیدارینصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت رانینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداریبه عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب رافزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداریدل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیندنگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداریز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشندرون خانه دل را بود مهتاب بیدارینگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابیبود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداریز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شداگر چه هست خواب آلود را از آب بیداریمده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت راکه می گردد ازین افسانه مست خواب بیداریدل روشن بود از دیده بی خواب مستغنیچراغ روز باشد در شب مهتاب بیداریشد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیریننهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداریز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گرددکه عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداریمشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائبکه جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
غزل شماره ۶۷۶۳ ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمریبنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمریترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا داردکه دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمریتعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازتکه از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمریلگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنوپر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمرینسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردنسر این طوق اگر می بود در دست من ای قمریبه امید رهایی با تو حال خویش می گفتمتو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمریچرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمرینداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزدچو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
غزل شماره ۶۷۶۴ ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجورینمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوریبه امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستمکه زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروریتویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارتنمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دورینظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقلکه در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوریتوان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین راکه در فانوس عریانتر نماید شمع کافوریبود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دلکه نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوریز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردیکه بینایی شود در خانه خود کور را کوریبود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک رابه مویی می شود خاموش چینی های فغفوریز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آیدعروج دار دارد نشائه صهبای منصورینمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جاچسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
غزل شماره ۶۷۶۵ گره در سینه هر کس که باشد گوهر رازیبود هر تاری از پیراهن او خار ناسازیمکن در دل گره راز محبت را که می گرددصدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازیچنان مجنون من محوست در نظاره لیلیکه چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازینمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان همکه دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازیمن بی مایه را سرمایه امیدواری شدبه دست آورد با دست تهی تابهله شهبازیز شیرین نغمه هایم گوش ها تنگ شکر می شداگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازیمنم کز بی کسی فریاد بی فریادرس دارموگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازیگشاد اهل دولت بستگی در آستین داردکی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازیدل صد چاک ما را می کند گردآوری مطربنباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازیکه را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازیمیسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطیدر آن محفل که نبود چهره آیینه پردازینیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائبهمین در خانه خود می کنم چون چشم پروازی
غزل شماره ۶۷۶۶ از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازیز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازیعبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهمسر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازیز زور باده من شیشه گردون خطر داردبه کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داندز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازیسزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابمسپند من مگر در وادی محشر کند بازیمرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاریکه هر مژگان او در عالم دیگر کند بازیبه بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکیکه گر افتد رهش در دامن محشر کند بازیتمام روز دارد داغ از شوخی معلم راتمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!تکلم چون کند گوش صدف از در گران گرددتبسم چون نماید آب در گوهر کند بازیگشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزانزند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازیدل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خنددسر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازیز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دلسپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارمسرشک گرمرو با دیده اختر کند بازیچنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمیکه دل در سینه گردون بدگوهر کند بازیغبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟