انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 666 از 718:  « پیشین  1  ...  665  666  667  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۵۷

ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداری
سر هر موی بر تن نیش خونخوارست پنداری

ندارد اختیاری در گرستن چشم پرخونم
به دست رعشه داران جام سرشارست پنداری

ز شوخی در میان حلقه خط نقطه خالش
چو مرکز گرچه پابرجاست سیارست پنداری

گر از سنگین دلان گردد زمین دامان پر سنگی
به کبک مست من دامان کهسارست پنداری

ز حیرانی یکی گردیده هجران و وصال من
گریبان در کف من دامن یارست پنداری

ز دردش لذتی دارم که از درمان بود خوشتر
ز عشق او نمی دارم که غمخوارست پنداری

به فکر چاره ما هیچ صاحبدل نمی افتد
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری

شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
به باد صبحدم دامان گلزارست پنداری

چنان لرزد دل کافر نهادم بر حیات خود
که قطع رشته جان، قطع زنارست پنداری!

به زیر تیغ او مردان سرآشفته خود را
چنان وا می کنند از سر، که دستارست پنداری

به هر کس می کنم اظهار درد خویش، می سوزم
دل من زخمی و عالم نمکزارست پنداری

در و دیوار در وجد آمد و از جا نمی جنبد
ز زهد خشک، زاهد زیر دیوارست پنداری

ز حال گوشه گیران چشم او در عین مستی ها
چنان آگاهیی دارد که هشیارست پنداری

ز شیادان عالم بس که دیدم رهزنی صائب
به چشمم رشته تسبیح زنارست پنداری




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۵۸

فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری

به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری

کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری

ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری

چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۵۹

ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداری
زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری

ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتد
دم شمشیر سیرابش لب جام است پنداری

درین وادی به آهو چشمی افتاده است کار من
که در عین رمیدن ساکن و رام است پنداری

ز بی دردی به زیر سایه گل عندلیب من
دل آزاده ای دارد که در دام است پنداری

فزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردی
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداری

زبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداری

به چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفان
فلک چون شیشه پر می، زمین جام است پنداری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۰

خرد در سر مرا در خم فلاطون است پنداری
هوس در دل مرا در خاک قارون است پنداری

ز اقبال جنون بر سینه هر داغی کز او دارم
به چشمم خیمه لیلی و هامون است پنداری

غزال شوخ چشم من ز مردم وحشتی دارد
که در آغوشم از آغوش بیرون است پنداری

پریشان می تراود گفتگوی عشق از کلکم
نهال خامه من بید مجنون است پنداری

نمی بینم ز خون غلطیدگان یک کف زمین خالی
بساط خاک میدان شبیخون است پنداری

نمایان ساخت از خمیازه زخم عشقبازان را
دم شمشیر او لبهای میگون است پنداری

ز بس از مردم بی حاصل عالم کجی دیدم
به چشمم بید مجنون سرو موزون است پنداری

خط ساغر به دور باده یاقوت گون صائب
به گرد لعل جانان خط شبگون است پنداری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۱

ز زلف پرشکن بتخانه چین است پنداری
ز خال مشکبو آهوی مشکین است پنداری

چنان شد از شراب لعل رنگین چشم مخمورش
که هر مژگان شوخش تیغ خونین است پنداری

رسا افتاده است از بس کمند زلف مشکینش
همیشه پشت پای او نگارین است پنداری

نگه دارد خدا از چشم بد، رعناییی دارد
که بر روی زمین در خانه زین است پنداری

ازان رخسار عالمسوز در دل آتشی دارم
که هر مو بر سر من شمع بالین است پنداری

نپردازد به خار پای خود از بی دماغی ها
ز شبنم چشم گل در راه گلچین است پنداری

شکوهی در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش
که با شوخی سراپا کوه تمکین است پنداری

بهاران رفت و بلبل مهر از لب برنمی دارد
گل این بوستان گوش سخن چین است پنداری

ز بس نازک شده است از گریه صائب پرده چشمم
نگه در دیده من خواب سنگین است پنداری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۲

مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری

مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری

نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری

به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری

دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری

ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری

نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری

ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری

مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری

دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری

شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری

ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری

مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۳

ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری

ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری

تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری

لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری

نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری

به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری

چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری

نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۴

ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری

به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری

تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری

نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری

توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری

بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری

ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری

بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری

ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری

نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۵

گره در سینه هر کس که باشد گوهر رازی
بود هر تاری از پیراهن او خار ناسازی

مکن در دل گره راز محبت را که می گردد
صدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازی

چنان مجنون من محوست در نظاره لیلی
که چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازی

نمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان هم
که دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازی

من بی مایه را سرمایه امیدواری شد
به دست آورد با دست تهی تابهله شهبازی

ز شیرین نغمه هایم گوش ها تنگ شکر می شد
اگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازی

منم کز بی کسی فریاد بی فریادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازی

گشاد اهل دولت بستگی در آستین دارد
کی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازی

دل صد چاک ما را می کند گردآوری مطرب
نباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازی

که را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازی

میسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطی
در آن محفل که نبود چهره آیینه پردازی

نیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائب
همین در خانه خود می کنم چون چشم پروازی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۶

از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی

عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی

ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟

سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی

سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی

مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی

به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی

تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!

تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی

گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی

دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی

ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟

اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی

چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی

غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟

چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 666 از 718:  « پیشین  1  ...  665  666  667  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA