انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 667 از 718:  « پیشین  1  ...  666  667  668  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۷

مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی

گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی

به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی

مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی

ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی

ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی

چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی

به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۸

چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی

به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟

گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی

ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟

ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟

به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی

نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی

به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟

مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی

ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۶۹

ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسی
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟

خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟

محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟

حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟

سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟

مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟

تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۰

فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی

به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟

روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟

تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟

پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی

ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی

براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی

اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۱

چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی

زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی

سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی

ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی

شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی

به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی

حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟

تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی

کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی

کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی

زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟

به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۲

ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی

نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی

ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی

همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی

بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی






غزل شماره ۶۷۷۳

نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی

دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی

خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی

اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی

مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی

رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی

چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی

غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۴

حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی

به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی

می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی

برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی

به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی

به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی

چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی

چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی

شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی

ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی

ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی

ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی

به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۵

به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی

مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی

خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی

اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی

ک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی

برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی

به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی

حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی

به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی

کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی

مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی

اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۶

ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی

به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی

درشتی ها بود در پرده نرمی های گردون را
نباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالی

گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟

لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی

همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی

نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی

نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی

زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی

زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی

لطافت پرده چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی

ندارم یاد بی داغ محبت سینه خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی

کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی

سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی

ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۷۷

مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟

منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی

ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی

نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی

مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی

ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی

در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی

من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی

مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی

تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 667 از 718:  « پیشین  1  ...  666  667  668  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA