غزل شماره ۶۷۶۷ مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزیبه این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزیگوارا کرد بر من درد می را خاکساری هااگر از جام قسمت باده نابی نشد روزیبه کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلتبسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزیمگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آردخس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزیندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمتکه گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزیندید آسایش ساحل درین دریای پروحشتز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزیچه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزیبه کوری شست دست از تار و پود زندگی صائبکتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
غزل شماره ۶۷۶۸ چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزیبه روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کنبه شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک راحرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزیترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازدبه هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهیچه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شدهمان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزینخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردماگر یک بار در دامان شب مردانه آویزیبه همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آورچو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسمکه در دامان پاک خویش بی تابانه آویزیز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آریبه کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
غزل شماره ۶۷۶۹ ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسیحدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمدسرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟محیط قطره نتواند شدن چشم حباب منز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزدز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابدگناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائبسراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
غزل شماره ۶۷۷۰ فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشیتویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشیبه همت می توانی قطع کردن آسمان ها راچرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟روان شو چون شراب صبح در رگهای مخمورانگره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان راچو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود رانمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشیز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق راکه داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشیبراندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکتاگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشیاگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باریفلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
غزل شماره ۶۷۷۱ چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشیزبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدنز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشیسیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهمدم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشیز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشمدهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشیشرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق رادلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشیبه آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشیحباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازدبه گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟تواند بی تائمل یافت راز سینه خم رازبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشیکسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گویدبه انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشیکف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازدبه جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشیزبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشنچگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچیکه را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
غزل شماره ۶۷۷۲ ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشیکه نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشینسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرشکند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشیازان رزق صدف گردید فیض عالم بالاکه با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشیهمین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشدبه نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشیبود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستشنبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی غزل شماره ۶۷۷۳ نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقیید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقیدماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی راکه در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقیخراب گردش ساغر به حال خویش می آیدمبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقیاگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیندکه بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقیمرا آن روز از پستی برآید اختر طالعکه سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقیرفیق راه دور بیخودی شایسته می بایدمده در منتهای مستی از کف دامن ساقیچراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانیبیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقیغم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائبمشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
غزل شماره ۶۷۷۴ حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقیمرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقیبه تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارمکه زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقیمی انگوری تنها مرا از پا نیندازدسراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقیبرهنه روی می خواهم ببینم دختر رز راحجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقیبه یک رطل گران بردار بار هستی از دوشممن افتاده را مگذار زیر بار ای ساقیبه راهی می رود هر تاری از زلف حواس منمرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقیچرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقیچراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجدبرون آور مرا از پرده پندار ای ساقیشراب آشتی انگیز مشرب را به دورآوربده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقیادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرمایدبه حال خود من شوریده را مگذار ای ساقیز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگرزند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقیندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویشبه دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقیبه شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدتبه حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
غزل شماره ۶۷۷۵ به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقیمرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقیمصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس راچمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقیخمار می پریشان دارد اوراق حواسم رامرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقیاگر چه آب و خاک من عمارت برنمی داردز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقیک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نهکه دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقیبرآر از پرده مینا شراب آشنارو راخلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقیبه خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازدبه دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقیحریف باده بیغش ز غش ها پاک می بایدجدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقیبه چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستیکه می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقیکشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحراییز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقیمرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقینگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی رابه راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقیاگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب راچه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
غزل شماره ۶۷۷۶ ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالیز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالیبه قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالیجگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالیدرشتی ها بود در پرده نرمی های گردون رانباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالیگل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانینگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالیهمان با قامت خم می کشم ناز جوانان رانشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالینخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی راچنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالینفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آیدنمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالیزمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شداگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالیزنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستیکه نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالیلطافت پرده چشم است بینایان عالم راوگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالیندارم یاد بی داغ محبت سینه خود راز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالیکند زور شراب لعل کار سنگ با مینابه مستی می توان کردن دلی از آسمان خالیسرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلتندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالیز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشقنباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی
غزل شماره ۶۷۷۷ مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانیچه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیاکه آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانیترا گردند چون پروانه گرد سر پریزاداناگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانینه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریاز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانیمکن چین جبین زنهار در کار گرفتارانکه سوهانی است بند دوستی را چین پیشانیازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین راکه فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانیدر آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گرددز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانیمن حیران چه سازم کز تماشای خرام اوز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانیمگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمانکه کشف عورت فقرست اظهار پریشانیتجرد قطع زنار علایق می کند صائبسلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی