غزل شماره ۶۷۷۸ کرامت کن مرا ای ابر رحمت چشم گریانیکه از هر خنده بر دل می رسد زخم نمایانیغزال از دور باش وحشت من راه گرداندمرا در دامن صحرا نمی باید نگهبانیکند بر دیده سودایی من شهر را زنداننفس چون راست سازد گردبادی در بیابانینمی گردید بی شیرازه اوراق وجود مناگر می بود در دستم سر زلف پریشانینهان شد مهر تابان دید تا آن روی گلگون راکند چون خودنمایی مشت خاری در گلستانی؟نپردازی به عاشق از غرور حسن، ازین غافلکه ابروی تو خواهد گشت از خط طاق نسیانیز خط عنبرین گفتم شود سرسبز امیدمندانستم که این ابر سیه را نیست بارانیتو از ظلمت چو صبح آیینه دل را مصفا کنکه طالع می شود از هر طرف خورشید جولانیازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر راکه می خواهد برآرد هر زمان سر از گریبانیبه پایان می رسانیدم من آتش زبان صائباگر افسانه آن زلف را می بود پایانی
غزل شماره ۶۷۷۹ اگر چه دارد از الفاظ چندین ترجمان معنیبه معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنیز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیمابر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنیندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهیوگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنیلباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنیبه تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندرکه می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنیجمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهدازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنیز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشدازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنیدر احسان نارسایی نیست ارباب مروت رامخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنیمسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریمتو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنیاگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشنکه در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنیبه دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخننسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنیسخن آسوده است از سردی ناز خریدارانندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنییکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آراییکه بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنیچنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گرددبه قدر پافشردن می دود گرد جهان معنیز پشت تیره گردد رونما آیینه روشنبه قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
غزل شماره ۶۷۸۰ خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینیحنای شهپر پرواز طاوس است رنگینیقناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآراییشود آب گوارا ناگوار از کاسه چینیسپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیردز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینیمتاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهیکه گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینیز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفشکه می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینیرخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطرکه طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائبکه خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
غزل شماره ۶۷۸۱ به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهیسر افلاک را در زیر پای خویش می خواهیسلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالمتو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهینداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشانجهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهیگلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آورچو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهیبه غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی راز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی غزل شماره ۶۷۸۲ جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شددگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشدز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارانمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟شمار داغهای سینه ما را که می داند؟ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پاازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادیازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گرددسراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبیازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجانشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شددل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالمبزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟مسخر کرده ای بالا بلندان معانی رادگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینیدگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
غزل شماره ۶۷۸۳ درون دل بود یار از جهان گر چه می خواهی؟گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داریازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خودز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل راگشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایلاگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان راازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولانتو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانعمروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایتدگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟
غزل شماره ۶۷۸۴ به ظاهر گر به چشمم ای سمن سیما نمی آییبه خواب من چرا در پرده شبها نمی آیی؟اگر نگرفته خار بدگمانی دامن پاکتچرا هرگز به خلوتخانه ام تنها نمی آیی؟ز چشم بدخطر دارند خوبان بی بلاگردانمرا آنجا بخوان باری اگر اینجا نمی آییچو آید پیش ما هر جا بلایی هست در عالمچه پیش آمد ترا جانا که پیش ما نمی آیی؟ز شوق پای بوست بوسه بر لب می زند جانمبه بالینم چرا ای آفت جانها نمی آیی؟ز جان بی نفس آسیب نبود شمع روشن رابه خاک من چرا ای آتشین سیما نمی آیی؟نپیچد سر ز فرمان کمان تیر سبک جولانچرا یک ره به آغوش من ای رعنا نمی آیی؟به امید وفای وعده پاس زندگی دارمبگو تا جان دهم امروز اگر فردا نمی آیینگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشدچرا بی پرده پیش صائب شیدا نمی آیی؟
غزل شماره ۶۷۸۵ چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آییصنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل راتو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آییبه دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتدبرون از عهده یک عقده مشکل نمی آیینگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشدبه خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟کتان جسم را در دامن مه تا نیندازیبرون از پرده اندیشه باطل نمی آییچو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشیبه پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر راچرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود رامکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آییحریف این جهان بی سر و بن نیستی صائبچرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
غزل شماره ۶۷۸۶ چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت توز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آییز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربتکه چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آییبه یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهیز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آییخدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانیچرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دلز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آییچو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلتز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آییتسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داریچرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باریاگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آییچو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخرچرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردیز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آییچه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آییبگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازمبه سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آییچو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتمچرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشیکه گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آییبه دیداری زبان دادخواهان می توان بستنچرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائبدرست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
غزل شماره ۶۷۸۷ نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآراییبه صحرا می روی، از خانه آیینه می آییلطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجدکه چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیداییز روی عالم افروز تو دلها آب می گرددگر از خورشید گردد آب در چشم تماشاییاگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطیتو با آن قد رعنا حلقه های چشم برباییز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران رااگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعناییبه امید تماشا چشم وا کردم، ندانستمنگه را خون کند ناز تو در چشم تماشاییکمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحراهنوز از دور گردن می کشد آهوی صحراییچه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونتچه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریاییدر و دیوار شد آیینه پرداز از جمال توچه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گرددندانستم که از خط پرده دیگر بیفزاییتو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردیفلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیباییبه عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایتچو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحراییبه امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدمچه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشدندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحراییدرین ایام شد ختم سخن بر خامه صائبمسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
غزل شماره ۶۷۸۸ ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتاییالف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایینمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرتنمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتاییحجاب نور وحدت عالم اسباب می گرددشود محجوب اگر در پرده های چشم بیناییمکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تونمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشاییکه را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جانمرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایشچو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحراییز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شدقدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهاییبه اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابانکه سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپاییبه کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی رانگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرساییزبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزایدنمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویاییز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان راکه حسن این گلستان می برد از دست گیراییسپرداری کن از مهر خموشی زندگانی راکه عمر شمع را کوتاه سازد بادپیماییکه دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی