انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 669 از 718:  « پیشین  1  ...  668  669  670  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۸۹

شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی

من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی

ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟

چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی

به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی








غزل شماره ۶۷۹۰

مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی

نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین
ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی

گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا
اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی

ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را
اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی

به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم
اگر از گوشه ابروی او می بود ایمایی

ز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنون
اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی

به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس ها
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی

مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی

به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم
اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی

ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی

چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی

مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را
چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟

نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی
ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی

به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون
چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی

ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور
که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۱

که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟

تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی

عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی

مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی

مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی

کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟

به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی

نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی

اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۲

به توحید خدا همچون الف گویاست تنهایی
دویی در پله شرک است و بی همتاست تنهایی

تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی

به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی

حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی

دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی

تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی

چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی

چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی

ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۳

ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی

به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی

ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی

مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی
عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی

تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی

همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی

به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن
که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی

ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی

دلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آیینه من پشتی و رویی

اگر روی زمین یک چهره آتش فشان گردد
ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی

مروت نیست از پروانه ما یاد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی

وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب
خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۴

چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای

ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای

در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای

مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای

چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای

تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟

نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای

آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای

برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۵

تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای
سوز خورشید به جان قمر انداخته ای

در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای

دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟

تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟

تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟

رچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد
خار در دیده اهل نظر انداخته ای

نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای

شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای

دل شب مجلس اغیار برافروخته ای
کار صائب به دعای سحر انداخته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۶

تا رخ از باده گلرنگ برافروخته ای
جگر لاله عذاران چمن سوخته ای

نیست صیدی که دلش زخمی مژگان تو نیست
گرچه از شرم و حیا باز نظر دوخته ای

می توانی به نگاهی دو جهان را دل داد
اینقدر دل که تو بر روی هم اندوخته ای

مژه در دیده نظارگیان خواهد سوخت
این چراغی که تو از چهره برافروخته ای

سوزنی نیست که در خرقه ما نشکسته است
چه نظر بر دل صد پاره ما دوخته ای؟

می شود کار دو عالم چو به یک شیوه تمام
اینقدر شیوه تو از بهر چه آموخته ای؟

من کجا هجر کجا، ای فلک بی انصاف
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای!

می دهد بوی دل سوخته صائب سخنت
می توان یافت درین کار نفس سوخته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۷

روی دل با همه کس در همه جا داشته ای
در ته پرده نیرنگ چها داشته ای

تو که باور نکنی سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟

از دل خسته ما نیست غباری بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای

روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است
چه زره ها که نهان زیر قبا داشته ای

دامن پاک من و پرده شرم است یکی
به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟

نیست در رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای

مانع گردش افلاک توانی گردید
به همان گوشه چشمی که مرا داشته ای

سخن آبله پیشت گرهی بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای

چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست
پیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟

خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد
بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای

تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۸

دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای

دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای

می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای

باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای

گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای

چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای

از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای

چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای

پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای

در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای

چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای

زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای

نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۷۹۹

طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ای
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای

ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای

عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟

دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای

می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟

چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟

مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟

چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟

آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟

شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای

بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟

کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟

دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟

چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟

بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟

پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 669 از 718:  « پیشین  1  ...  668  669  670  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA