غزل شماره ۶۷۸۹ شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جاییمیان عندلیبان دگر افتاده غوغاییمن و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکنز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایماییز طبع موشکافم شانه پشت دست می خایدبه گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرتندارد آسمان امروز چون من نکته پیراییبه دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائبندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی غزل شماره ۶۷۹۰ مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریاییکه دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایینمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگینز درد من اگر آن سنگدل می داشت پرواییگریبان چاک می گردید در دامان این صحرااگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیداییز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان رااگر می بود چون مجنون مرا دامان صحراییبه چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردماگر از گوشه ابروی او می بود ایماییز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنوناگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویاییبه اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس هاچو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیماییمرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانیکه سودا افکند هر ذره خاکم را به صحراییبه تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردماگر در چاشنی می داشت کارم کارفرماییز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزدچو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بیناییچه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران رانواسنجی که دارد در قفس دام تماشاییمپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان راچه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگیندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپاییبه این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردونچه می کردم اگر می داشتم در دل تمناییترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خورکه جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی
غزل شماره ۶۷۹۱ که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشمهمان در کعبه دل می کنم بتخانه آراییعنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آیدمکن در راه سیلاب فنا کاشانه آراییمهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دلندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آراییمرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آیدکه در ایام گل دارد دماغ خانه آراییکسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدممرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایینه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچانمکن با ان تجمل دعوی بتخانه آراییاگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائبکه چون باد باران می کند دیوانه آرایی
غزل شماره ۶۷۹۲ به توحید خدا همچون الف گویاست تنهاییدویی در پله شرک است و بی همتاست تنهاییتجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدتکه در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهاییبه اندک سختیی رو از تو گردانند همراهانروی گر در دهان اژدها همپاست تنهاییحدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلانکه کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهاییدل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داندکه صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهاییتجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا رازمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهاییچو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گرددهمای خوش نشین اوج استغناست تنهاییچو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزداگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهاییز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود راغزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
غزل شماره ۶۷۹۳ ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجوییچو داغ لاله دایم در نظر دارم پریروییبه برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانعبه خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازوییازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزیکه هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابروییمرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانیعجب دارم برآید در قیامت هم ز من هوییتسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلیچو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگوییهمان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینمکه دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابروییبه حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کنکه در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریروییز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشنبه دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جوییدلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنترندارد چون چراغ آیینه من پشتی و روییاگر روی زمین یک چهره آتش فشان گرددز خامی عود ما را برنمی آرد سر موییمروت نیست از پروانه ما یاد ناوردندر آن محفل که باشد هر سپندی آتشین روییوصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائبخوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
غزل شماره ۶۷۹۴ چهره را صیقلی از آتش می ساخته ایخبر از خویش نداری که چه پرداخته ایای بسا خانه تقوی که رسیده است به آبتا ز منزل عرق آلود برون تاخته ایدر سر کوی تو چندان که نظر کار کنددل و دین است که بر یکدگر انداخته ایمگر از آب کنی آینه دیگر، ورنههیچ آیینه نمانده است که نگداخته ایچون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟تو که در آینه با خویش نظر باخته ایتو که از ناز به عشاق نمی پردازیصد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟نیست یک سرو درین باغ به رعنایی توبس که گردن به تماشای خود افراخته ایآتشی را که ازان طور به زنهار آیددر دل صائب خونین جگر انداخته ایبرخوری چون رهی از ساغر معنی صائبکه درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
غزل شماره ۶۷۹۵ تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ایسوز خورشید به جان قمر انداخته ایدر سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟که ز خط طرح بلای دگر انداخته ایدولت حسن تو وقت است شود پا به رکابکار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگزرخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟تلخکامان تو از مور فزونند، چرامور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟رچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزدخار در دیده اهل نظر انداخته اینیست در باغ نهالی به برومندی توسایه را آخر و اول ثمر انداخته ایشکوه از تلخی دریای مکافات مکنتو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ایدل شب مجلس اغیار برافروخته ایکار صائب به دعای سحر انداخته ای
غزل شماره ۶۷۹۶ تا رخ از باده گلرنگ برافروخته ایجگر لاله عذاران چمن سوخته اینیست صیدی که دلش زخمی مژگان تو نیستگرچه از شرم و حیا باز نظر دوخته ایمی توانی به نگاهی دو جهان را دل داداینقدر دل که تو بر روی هم اندوخته ایمژه در دیده نظارگیان خواهد سوختاین چراغی که تو از چهره برافروخته ایسوزنی نیست که در خرقه ما نشکسته استچه نظر بر دل صد پاره ما دوخته ای؟می شود کار دو عالم چو به یک شیوه تماماینقدر شیوه تو از بهر چه آموخته ای؟من کجا هجر کجا، ای فلک بی انصافبه همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای!می دهد بوی دل سوخته صائب سخنتمی توان یافت درین کار نفس سوخته ای
غزل شماره ۶۷۹۷ روی دل با همه کس در همه جا داشته ایدر ته پرده نیرنگ چها داشته ایتو که باور نکنی سوز من سوخته رادست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟از دل خسته ما نیست غباری بر جادل ما خوش که خبر از دل ما داشته ایروی نرم تو نقاب دل سنگین بوده استچه زره ها که نهان زیر قبا داشته ایدامن پاک من و پرده شرم است یکیبه چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟نیست در رشته شب اختر تابان چندانکه تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ایمانع گردش افلاک توانی گردیدبه همان گوشه چشمی که مرا داشته ایسخن آبله پیشت گرهی بر بادستتو که در راه طلب پا به حنا داشته ایچارپهلو شکم نه فلک از سفره توستپیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟خجل از روی سلیمان زمان خواهی شدبر دل موری اگر ظلم روا داشته ایتو که سیراب کنی ریگ روان را به خرامصائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟
غزل شماره ۶۷۹۸ دست اگر در کمر راهبر دل زده ایبی تردد به میان دامن منزل زده ایدامن خضر رها کن که دلیل تو بس استپشت پایی که بر این عالم باطل زده ایمی شود شهپر توفیق، اگر برداریدست عجزی که به دامان وسایل زده ایباز کن از سر خود زود تن آسانی راکه عجب قفل گرانی به در دل زده ایگوهری نیست اگر رشته امید تراگنه توست که چون موج به ساحل زده ایچون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟تو که از جهل در آینه را گل زده ایاز تمنا گرهی رشته عمر تو نداشتتو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ایچون نداری دل آگاه، در اول قدمیبوسه هر چند به پیشانی منزل زده ایپاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شددر دم حشر دمی چند که غافل زده ایدر قیامت سپر آتش دوزخ گردداز درم مهری اگر بر لب سایل زده ایچاک در پرده ناموس تو خواهد انداختخنده ای چند که بر مردم کامل زده ایزان به چشم تو صدف جلوه گوهر داردکه سراپرده چو کف بر سر ساحل زده اینیست ممکن که ترا آب نسازد صائبآتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
غزل شماره ۶۷۹۹ طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ایزال می گردی اگر رستم دستان شده ایای که چون موج به بازوی شنا می نازیعنقریب است که بازیچه طوفان شده ایعالم خاک به جز صورت دیواری نیستچه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟دست در دامن دریای کرم زن، ورنهتشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ایمی کند هستی فانی ترا باقی، مرگتو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده استبهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش استچه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جویددر زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟آسیای فلک از بهر تو سرگردان استتو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاستشکر کن شکر که شایسته درمان شده ایبود سی پاره اجزای تو هر یک جاییاین چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهندبه چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آرچه مقید به تماشای گلستان شده ای؟چون به میزان قیامت همه را می سنجندبهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟بیخودی جامه فتح است درین خارستانتو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائبکم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟