غزل شمارهٔ ۶۵۶ چراغ راه ندارد به بزم روشن ماز ماهتاب گل افتد به چشم روزن مابه شوربختی ما نیست چشمه زمزمچو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ماچگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون مانشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیرشکستگی نرود از قلمرو تن مانمی رویم چو ماهی به چشمه سار زرهچو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ماز خاکدان تعلق گرفته ایم هواغبار دست ندارد به طرف دامن ماز بس که برق حوادث گذشته است بر اوبه چشم مور کند کار سرمه خرمن ماتپانچه کاری باد خزان اگر این استتذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ماز فیض این غزل تازه رو، دگر صائببه آفتاب زند خنده طبع روشن ما
غزل شمارهٔ ۶۵۷ ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ماشکسته دل نشود ز انقلاب شیشه مااگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کندز کیمیای قناعت گلاب شیشه ماز خشکسال نمی گردد آب گوهر کمشود چو آبله پر از سراب شیشه ماشراب بی جگران را دلیر می سازدچرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیببه روی خویش نیارد چو آب شیشه مالب شکایت ما را که می تواند بست؟شکسته است ز زور شراب شیشه ماتوان به باطن ما راه بردن از ظاهربه روی باده نگردد حجاب شیشه مابه میکشان کمرو تاج لعل می بخشدبه هر پیاله ز موج و حباب شیشه ماسپاه عقل گرانسنگ را به هم شکندنهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ماشکستن دل ما را به سنگ حاجت نیستکه از نفس شکند چون حباب شیشه ماز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سرپر از پری چو شود از شراب شیشه ماکند ز خنده دل آفتاب خون، تا شدز باده شفقی کامیاب شیشه مابنای میکده ها را رسانده است به آبز بوی باده نگردد خراب شیشه مامدار دست ز ریزش که شد ز راه کرمبه کوی میکده مالک رقاب شیشه ماشود چو سرو، علم در چمن به سرسبزیبه تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ماز سنگ حادثه هر چند توتیا گردیدنشد که چشم بمالد ز خواب شیشه مابه خم نمی کند از احتیاج، گردن کجمگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه مابه ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟مگر شکسته شود چون حباب شیشه ماهمان زمان به لب تشنه ای پیاله رساندگرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ماز وصل سیمبران پیرهن حجاب بودمگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ماز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا رابه ناف جام کند مشک ناب شیشه ماحدیث حوصله بر طاق نه که دریا رابه نیم جرعه نماید خراب شیشه مااگر چه در سر می کرد عمر خود صائبنشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
غزل شمارهٔ ۶۵۸ ز عمر باج ستاند می دو ساله مابه آفتاب شبیخون زند پیاله ماز بی قراری ما دردسر کشد بالینشبی که دختر رز نیست در حباله ماز زیر بال ازان سر برون نمی آریمکه رنگ گل نپرد از نسیم ناله مانشسته تا به کمر در میان خاکسترهنوز تشنه داغ است برگ لاله ما...غزل شمارهٔ ۶۵۹ حدیث خام مجویید در رساله مابه مهر داغ رسیده است برگ لاله ماچو جام لاله، می ما چکیده داغ استکراست زهره که بر لب نهد پیاله ما؟چو جامه حرم کعبه می نهد بر چشمبه دست هر که فتد فردی از رساله مابه داغ سینه مجروح ما مبین زنهارکه خنده در دهن کبک سوخت لاله ماچو لاله با جگر گرم عشق می بازیمز داغ خویش بود عنبرین کلاله ماز رزق ما فلک سفله باز می گیرددرین بساط اگر رم خورد غزاله مامکن ز خلوت آغوش ما تهی پهلوکه مه تمام شود در حصار هاله ماعبث به سینه ما داغ می نهد گردونکه چون سپند جهد مهر از قباله مابه داغ عشق ملایم نمی شود صائبدلی که نرم نگردد ز آه و ناله ما
غزل شمارهٔ ۶۶۰ ز نوبهار شود چون شکفته لاله ما؟که خون مرده کند باده را پیاله مااگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموشیکی هزار شود در بهار ناله ماکجا به دیده ما هر ستاره می آید؟به روی ماه گشوده است چشم هاله ماز چشم شور همان در شکنجه ایم مداماگر چه شد چو هما استخوان نواله مابه لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شوکه حرف، نقطه سهوست در رساله ماکنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟که رم ز سایه خود می کند غزاله مابه ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟به روی داغ گشوده است چشم لاله مانباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ما
غزل شمارهٔ ۶۶۱ ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ماخمار صبح ندارد می شبانه ماترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کنکه گشت چاک گریبان شرابخانه مافسانه دگران خواب در بغل داردبه چشم خواب نمک می زند فسانه ماعرق فشانی ابر بهار رنگین استکنون که خال لب کشت گشت دانه مابه ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر مندویی کناره گرفته است از میانه مازمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شوداگر بهار کند رنگ عاشقانه ماکجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟قفس خلال شد از فکر آب و دانه ماکسی نماند که بر آه ما نسوخت دلشسری کشید به هر روزنی زبانه ماخمار عشقت اگر دردسر دهد صائبسری بکش به غزل های عاشقانه ما
غزل شمارهٔ ۶۶۲ رسیده است به معراج اوج پستی ماهزار پایه کم از نیستی است هستی مابه هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیمگرفت روی زمین را صنم پرستی مانسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده استنفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟به گوش، خنده مینای می گران آیدز بس که هست سبکروح، خواب مستی ماغذای روح به تن می دهیم از غفلتبه خویش خاک ببالد ز تن پرستی ماغنیمت است دمی آب خوش درین عالمبه ذوق آب خمارست می پرستی ماشبی که سایه کند می به جام ما صائبسیاه روز نگردد چراغ هستی ما
غزل شمارهٔ ۶۶۳ شکست رنگ می از ترک میگساری مانمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ماکم است اشک برای سیاهکاری مامگر کند عرق انفعال یاری مانماند در دل خم نم ز میگساری ماسفید شد لب ساغر ز بوسه کاری مابه چشم جوهریان گوهر بصیرت نیستوگرنه گرد یتیمی است خاکساری ماچنان کز آیه رحمت امید خلق افزودیکی هزار شد از خط امیدواری ماشده است حلقه گرداب، چشم قربانیز چارموجه طوفان بی قراری مارسید خیرگی چشم ما به معراجیکه ماه بر فلک از هاله شد حصاری ماکلاه گوشه همت بلند کرده ماستچو تیغ کوه ز ابرست آبداری ماچنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوستکه از گناه نکرده است شرمساری مابه زیر تیغ فشردیم پای خود چندانکه کوه بست کمر پیش بردباری ماز تار و پود جهان آگهیم با طفلیدویده است به هر کوچه نی سواری مازبان ما اگر از شکر تیغ خاموش استدهان شکرگزاری است زخم کاری ماازان دوید به آفاق نام ما صائبکه روشن است جهان از نفس شماری ما
غزل شمارهٔ ۶۶۴ رسید صبر به فریاد بینوایی ماکلید روزی ما شد شکسته پایی ماعجب که دیده ما سیر گردد از نعمتکه ساختند نگون، کاسه گدایی ماسبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشتز خارزار ملامت برهنه پایی ماز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویمز سنگ سخت تر افتاده مومیایی مابه نور عاریه محتاج نیستیم چو ماهکه هست از نفس خویش روشنایی مانمی رسد به هدف گر به آسمان رفته استنکرده ترک هوا، ناوک هوایی ماز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیمنسیم دست کشید از گرهگشایی ما
غزل شمارهٔ ۶۶۵ هزار حیف که گل کرد بینوایی مابه چشم آبله آمد برهنه پایی ماز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدندخمیر مایه غم گشت مومیایی ماچراغ دیده روزن ز خانه درگیردبه آفتاب رسیده است روشنایی ماز دامن نظر اهل عشق پاکترستزمین میکده از فیض پارسایی مابه جامه گل رعنا به بوستان آیدگل عذار تو و چهره حنایی مانشسته است چنان نقش ما در آن درگاهکه آفتاب بود داغ جبهه سایی ماتو پا به دامن منزل بکش، که تا دامنهزار مرحله دارد شکسته پایی ماز هاله ماه شود در ته سپر پنهاناگر بلند شود آه بینوایی ماکجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
غزل شمارهٔ ۶۶۶ مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هواکه هست داروی بیهوشی شراب هواعلاج ظلمت ابرست باده روشنکه دل سیاه کند بی شراب ناب هوابه گردش آر می پرده سوز را ساقیکه شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هواامید هست شود شسته توبه نامه ماچنین شود به طراوت گر از سحاب هواشکایتی که که مرا از بهار هست این استکه می کند ز تری، آب در شراب هوا!عجب که توبه سنگین ما کمر بنددکه ساخت رطل گران را سبک رکاب هوامده به دست هوا اختیار خویش که هستعنان گسسته تر از موجه سراب هواهواپرست بود هر نفس به شاخ دگرکه اختیار ندارد در انقلاب هوافضای چرخ مقام نفس کشیدن نیستنفس چگونه کند راست در حباب هوا؟برون کن از سر نخوت هواپرستی راکه چون حباب کند خانه ها خراب هواز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماندکه می کند دل سنگین توبه آب هوااگر نه صبح قیامت بود، چرا گیردچو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریککه روشنی نپذیرد ز آفتاب هواشدی چو پیر، مرو در پی هوا صائبکه دلپذیر بود موسم شباب هوا