غزل شماره ۶۸۰۰ شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ایچشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانیخوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ایتو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدیچون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟تو که از خانه ره کوچه نمی دانستیچون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ایتو که از شرم در آیینه ندیدی هرگزبه اشارات که این طور شفادان شده ای؟تا پریروز شکرخند نمی دانستیاین زمان صاحب چندین شکرستان شده ایبر نهال تو صبا دوش به جان می لرزیداین زمان بارور از میوه الوان شده ایپیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاجاین زمان دلزده زین جنس فراوان شده ایبود آواز تو چون خنده گل پرده نشینچه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای استبه دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهارتا تو چون آب درین باغ خرامان شده ایدل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلفلایق صد دل و شایسته صد جان شده ایمی توان مرد برای تو به امید حیاتکه ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ایاز ادای سخن و از نگه عذرآمیزمی توان یافت که از جور پشیمان شده ایچون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
غزل شماره ۶۸۰۱ در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟که رباینده تر از خواب بهار آمده ایبا گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!خانه پردازتر از سیل بهار آمده ایچشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازلدر خور بوس و سزاوار کنار آمده ایآنقدر باش که اشکی بدود بر مژگانگر به دلجویی دلهای فگار آمده ایقلم موی حواس تو پریشان شده استتا به این خانه پر نقش و نگار آمده ایبارها کاسه خورشید پر از خون دیدیتو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟نوشداروی امان در گره حنظل نیستبه چه امید به این سبز حصار آمده ای؟تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائبتو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
غزل شماره ۶۸۰۲ دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ایاز دل من چه بجا مانده که باز آمده ایاز عرق زلف تو چون رشته گوهر شده استهمه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ایدر بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگچشم بد دور که بسیار بساز آمده ایبگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرمکه عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ایمی بده، می بستان، دست بزن، پای بکوببه خرابات نه از بهر نماز آمده ایآنقدر باش که من از سر جان برخیزمچون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ایبر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمامکه درین بوته مکرر به گداز آمده ایدل محراب ز قندیل فرو ریخته استتا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ایچون نفس سوختگان می رسی ای باد صبامی توان یافت کزان زلف دراز آمده ایچون نگردد دل صائب ز تماشای توآب؟که به رخساره آیینه گداز آمده اینیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیفصائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟
غزل شماره ۶۸۰۳ ای که از بی بصران راه خدا می طلبیچشم بگشای که از کور عصا می طلبیای که داری طمع وقت خوش از عالم خاکنور از ظلمت و از درد صفا می طلبیای که داری طمع مهر و وفا از خوبانپاکبازی ز حریفان دعا می طلبیکردی انفاس گرامی همه در باطل صرفهمچنان زندگی از حق به دعا می طلبیبه تو نااهل ز الوان نعم بی خواهشچه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرصرزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبیاز دل زنده توان هستی جاویدان یافتدر سیاهی تو همان آب بقا می طلبیهست درمان تو با درد مدارا کردندرد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبینرسد دولت دیدار به روشن گهرانتو به این دیده آلوده لقا می طلبینیست چون ریگ روان نرم روان را آوازتو ازین قافله آواز درا می طلبینتوان راه به حق برد ز صحراگردیپا به دامن کش اگر راه خدا می طلبیپاک کن روزنه دیده خود را ز غباراگر از چشمه خورشید ضیا می طلبیاستخوانی به دو صد خون جگر می یابدچه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟نفس گرم کند غنچه دل را خندانتو گشایش ز دم سرد صبا می طلبیچون نبندند به روی تو در فیض، که توهمه چیز از همه کس در همه جا می طلبیبا دل پر هوس از آه اثر داری چشمپای بوس هدف از تیر خطا می طلبیکرده اند از در خود دور چو سگ از مسجددولتی را که ز مردان خدا می طلبیکعبه رعناتر ازان است که محجوب شودتو ز کوته نظری قبله نما می طلبیچون ز دیوان رساننده روزی صائبمی رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
غزل شماره ۶۸۰۴ نی خود را بشکن گر شکری می طلبیبرگ از خود بفشان گر ثمری می طلبیخبری نیست که در بیخبری نتوان یافتبیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبیاز خودی تا اثری هست، دعا بی اثرستبی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبیپا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوشگر ازین خانه تاریک دری می طلبیصبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کنگر گشایش ز نسیم سحری می طلبیدهن خود چو صدف پاک درین دریا کناگر از ابر بهاران گهری می طلبیخضر توفیق پی گمشدگان می گرددخویش را گم کن اگر راهبری می طلبیداد از پرتو خود بال به شبنم خورشیدپا به دامن کش اگر بال و پری می طلبیصدف آبله باشد کف افسوس تراتا تو گم کرده خود از دگری می طلبیچون شرر دیده روشن ز جهان کن تحصیلاگر از سوخته جانان اثری می طلبیخضر چون سبزه زند موج درین دامن دشتپای در ره نه اگر همسفری می طلبیآب خود صاف کن از پرده گلها صائبگر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی
غزل شماره ۶۸۰۵ می گزد راحتم ای خار مغیلان مددیپایم از دست شد ای خضر بیابان مددیتا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟ای نوای جرس سلسله جنبان مددیدانه ام خال رخ خاک شد از سوختگیچه گره گشته ای ای ابر بهاران مددیچند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددیگل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمارچه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددیدیگر از بهر چه روزست هواداری تودل من تنگ شد ای چاک گریبان مددیچشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفیدنه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددیزردرویی نتوان در صف محشر بردنخون من بر سر جوش است شهیدان مددیزخم ناسور مرا مرهم مشک است علاجبه سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟سوختم سوختم ای خار مغیلان مددیچند بی سرمه مشکین سوادت باشم؟می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددیخارخار وطنم نعل در آتش داردچشم دارم که کند شام غریبان مددی
غزل شماره ۶۸۰۶ چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟نگهی را که کمند گهر عبرت بودتو ز کوته نظری خرج کتابش کردیخار پیراهن آرام بود عارف رامژه ای را که تو شیرازه خوابش کردیدیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریختآنقدر گریه نکردی که سرابش کردیدل که قندیل حرم بود ز روشن گوهریدر خرابات مغان جام شرابش کردیسر آزاده که از مغز خرد بود سمینتو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردیدل بیدار که شمع سر بالین تو بودتو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردیمی تلخی که گوارایی ازو می زد موجتو ز ابروی ترش پا به رکابش کردینفس را کردی از اندیشه فردا فارغخود حسابانه گر امروز حسابش کردیهر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بستدر خرابات مغان پر می نابش کردیدل هر کس که به شوق تو برید از دو جهانبستر از آتش سوزان چو کبابش کردیبود آیینه صد شاهد غیبی صائبدیده ای را که سراپرده خوابش کردی
غزل شماره ۶۸۰۷ نیست چون صبح ترا جز نفس معدودیچه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟نیست سرمایه عمر تو به جز یک دو سه دمچه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟دود اگر زلف ایازست ببر پیوندشحیف باشد که به زنجیر بود محمودیچون سیاووش گذشتند ز آتش مردانما به همت نتوانیم گذشت از دودیعیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیفگر به آتش نگذاری به تکلف عودی غزل شماره ۶۸۰۸ عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمنگل اگر در قفس مرغ گرفتار آریاز کجان گر گذری راست درین عبرتگاهسالم انگشت برون از دهن مار آریضامنم من که غباری به دلت ننشینداگر از خلق جهان روی به دیوار آریدر دیاری که خزف را ز گهر نشناسندگوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنیاز خس و خار به دامن گل بی خار آریبه ازان است که صد نخل برومند کنیسر منصور مرا گر به سر دار آریچون حبابند سراپای نظر جوهریانتا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آریحرف افسرده دلان باعث آشوب دل استخبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟می توانی به سراپرده خورشید رسیدهمچو شبنم به چمن گر دل بیدار آریچند چون سکه زر در نظر صیرفیانپشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ماتو که صاحب سخنان را به سرکار آریرحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصدناامیدی خبری نیست که یکبار آریروشن است از دهن زخم چه گل خواهد کردچه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهیصائب از بحر برون گوهر شهوار آری
غزل شماره ۶۸۰۹ اگر از موج خطر چشم به ساحل داریدر دل بحر همان آینه در گل داریاز دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیفکه گشاد دو جهان در گره دل داریگر شوی آه، نفس راست نخواهی کردنگر بدانی چه قدر راه به منزل داریچون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟تو که از نقش قدم پا به سلاسل دارینسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی استتو ز کوته نظری چشم به محمل داریباد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داریآب از دیده آیینه روان می گرددگر به رخسار خود آیینه مقابل داریمی توان یافتن از تلخی گفتار تراکه ز خط زیر نگین زهر هلاهل داریپرده شرم تو غمازتر از فانوس استمی توان یافت ز سیما که چه در دل داریاز نظربازی این لاله عذاران صائبچه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
غزل شماره ۶۸۱۰ پرده بردار ز رخسار که دیدن داریسربرآور ز گریبان که دمیدن داریمنت خشک چرا می کشی از آب حیات؟تو که قدرت به لب خویش مکیدن داریچشم بد دور ز مژگان شکار اندازتکه بر آهوی حرم حق تپیدن داریمی چکد گر چه طراوت ز تو چون سروبهشتقامتی تشنه آغوش کشیدن داریفکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟که در آیینه ز خود فکر رمیدن داریمی کنم رحم به دلسوختگان ای لب یارگر بدانی که چه مقدار مکیدن داریصائب این پنبه آسودگی از گوش برآراگر از ما هوس ناله شنیدن داری