انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 671 از 718:  « پیشین  1  ...  670  671  672  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۱

رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری

سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری

اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری

گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری

ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری

سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری

بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری

چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری

ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟

برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری

صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۲

هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری

روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری

چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری

چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری

تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری

غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟

در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری

می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری

پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری

بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۳

کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری

نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری

چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری

دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری

زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری

به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری

عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری

تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری

عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری

حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری

نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری

نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۴

بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری

می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری

چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه خود از دگری می گیری

از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری

در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه دریا گهری می گیری








غزل شماره ۶۸۱۵

تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی

خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی

صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی

می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی

مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟

رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی

در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی

تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۶

چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟

دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟

آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟

سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی

کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی

عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی

کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟

زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟

بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟

چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی

بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی

ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟

در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی

در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی

لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی

جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی

صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۷

نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی

سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی

دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی

زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی

شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟

گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی

دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی

هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی

بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی

صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۸

بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی

غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی

داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۱۹

در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی

سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی

خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله مور ندیده است کسی

از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی

هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی

کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟
که به جز آتشی از دور ندیده است کسی

شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی

نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی

شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی

سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی

نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۲۰

غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی

تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروی سرزده در خواب پریشان کسی

نازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسی

خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسی

می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون
نگه مست جفاپیشه آیان کسی

میوه باغ شکیب دل ما را دریاب
سیب صبرست که دورست ز دندان کسی

می برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر
بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی

شور از کشور دلهای پریشان برخاست
نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی

قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسی

عدم اولاست درین واقعه بیماری را
که به جان می کشدش منت درمان کسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۲۱

خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسی
که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی

میوه خلد به کوته نظران ارزانی
دست امید من و سیب زنخدان کسی

به یکی بوسه که جان در تن عاشق آید
چه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟

دامن دشت به سودازدگان ارزانی
نکشد آتش ما منت دامان کسی

همچو خورشید سرآمد نتوانی گردید
مدتی تا نروی در خم چوگان کسی

تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع
نخورد کودک ما شیر ز پستان کسی

زاهد بی مزه و سیر خیابان بهشت
من سودازده و چاک گریبان کسی

به دمی آب که دل سوخته ای آساید
خشک مغزی مکن ای چشمه حیوان کسی

چون به چشمش ندهم جای که در پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسی

سنبل یک چمن و جوهر یک آینه اند
طره بخت من و زلف پریشان کسی

خبرش نیست ز سرگشتگی ما صائب
هر که سر گوی نکرده است به میدان کسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 671 از 718:  « پیشین  1  ...  670  671  672  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA