غزل شماره ۶۸۱۱ رخصت بوسه اگر از لب جامی داریتلخ منشین که عجب عیش مدامی داریسرفرازان جهان جمله سجود تو کننددر حریم دل اگر راه سلامی داریاگر از داغ جنون یافته ای مهر قبولچشم بد دور که خوش ماه تمامی داریگوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضاباش آسوده که شایسته مقامی داریای عقیق از من لب تشنه فراموش مکنکه درین دایره امروز تو نامی داریسرو از دایره حکم تو بیرون نرودتا تو چون فاختگان حلقه دامی داریبسته ای در گره از ساده دلی دوزخ رادر سر خود اگر اندیشه خامی داریچون گره شد به گلو لقمه غم باده طلببه حلالی خور اگر آب حرامی داریای صبا چشم من از آمدنت روشن شدمگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوحدر رگ و ریشه جان طرفه خرامی داریصائب این آن غزل حافظ مشکین نفس استبشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
غزل شماره ۶۸۱۲ هر کس از اهل نظر را به بیانی داریچشم بد دور که خوش تیغ زبانی داریروی چون آینه را در بغل خط مگذارتو که چون شرم و حیا آینه دانی داریچه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟تو که چون ابروی پیوسته کمانی داریچشم شوخ تو به انصاف نمی پردازدورنه در هر نظری ملک جهانی داریتلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسیدتو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داریای گل شوخ که مغرور بهاران شده ایخبرت نیست که در پی چه خزانی داریخدمت پیر خرابات ز توفیقات استاز جوانمردی اگر نام و نشانی داریغم این وادی پرخار چرا باید خورد؟تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیماگر از خوان قناعت لب نانی داریمی شود عاقبت کار چراغت روشندر حریم دل اگر سوز نهانی داریپای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کنمرو از راه که در دست عنانی داریبر زبان حرف نسنجیده میاور صائباگر از مردم سنجیده نشانی داری
غزل شماره ۶۸۱۳ کوش تا دل به تماشای جهان نگذاریداغ افسوس بر آیینه جان نگذاریچاه این بادیه از نقش قدم بیشترستپای مستانه به صحرای جهان نگذارینفس تند، عنان دادن عمرست از دستبا خبر باش که از دست عنان نگذاریچشم بستن ز تماشای دو عالم سهل استسعی کن سعی که دل را نگران نگذاریدشمن خانگی از خصم برونی بترستاختیار سر خود را به زبان نگذارینخل امید تو آن روز شود صاحب برگکه سبکباری خود را به خزان نگذاریزاد راه سفر دور توکل این استکه در انبان خود اندیشه نان نگذاریبه دو صد چشم، نشان راه ترا می پایدتیر تا راست نباشد به کمان نگذاریعزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل استجهد کن جهد که از نام نشان نگذاریتا در خانه بی منت دوزخ بازستدست رغبت به در باغ جنان نگذاریعمر چون قافله ریگ روان درگذرستتا بنا بر سر این ریگ روان نگذاریقطره را بحر کرم گوهر شهوار کندنم خون در مژه اشک فشان نگذاریحسن کردار ز هر عضو زبانی داردتا توان کرد نصیحت به زبان نگذارینرم کن نرم رگ گردن خود را زنهارتا سر خویش به بالین سنان نگذاریما به امید عطای تو چنین بیکاریمکار ما را به امید دگران نگذارینیستی مرد گرانباری غفلت صائبسر خود در سر این بار گران نگذاری
غزل شماره ۶۸۱۴ بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیریچون گل از پوست برآ گر ثمری می گیریمی شود خواب گران شهپر پرواز ترااگر از صدق طلب راهبری می گیریچون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلتخبر خانه خود از دگری می گیریاز حیاتم نفس پا به رکابی مانده استاز من ای آینه رو گر خبری می گیریدر دل خویش گره ساز نفس را صائباگر از سینه دریا گهری می گیری غزل شماره ۶۸۱۵ تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازیخلوت گور ترا جنت دربسته شودگر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازیصد در فیض به روی تو گشایند از غیبسینه را گر سپر سنگ ملامت سازیمی شود خاک شکرزار تو بی دیده شورگر تو چون مور به اکسیر قناعت سازیمشت خونی که بود حق سرشک سحریچند گلگونه رخسار خجالت سازی؟رشته ای را که توان ساخت کمند وحدتحیف باشد که تو شیرازه صحبت سازیدر قیامت گل بی خار تو خواهد گردیدپشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازیتو که از دیدن گل می روی از خود صائببه ازان نیست که از دور به نکهت سازی
غزل شماره ۶۸۱۶ چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟دانه قابل نه مزرع سبز فلکینیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟آفتاب از تو و چرخ تو فراغت داردتو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشقتو بر این عالم پر سود و زیان می لرزیکرده ای خضر ره خود خرد ناقص راچون عصا در کف بیمار ازان می لرزیعالمی محو تجلی و تو از بیجگریدر پس پرده هستی چو زنان می لرزیکیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمامبر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل استتو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟بی قراران تو از برگ خزان بیشترندچه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی استواصل کاهربایی و همان می لرزیبخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشینچند چون حلقه ز چشم نگران می لرزیناوک راست روی، چشم هدف در ره توستچه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزیدر کف دست سلیمانی و از بی خبریچون دل مور به هر ریزه نان می لرزیلرزش جان تو ای بحر نه از طوفان استگوهری در صدفت هست ازان می لرزیجسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جانهست در جان تو جانی که بر آن می لرزیصائب اندیشه روزی ز دل خود برداربر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
غزل شماره ۶۸۱۷ نیست پروای بهارم، من و کنج قفسیکه برآرم به فراغت ز ته دل نفسیسطحیان غور معانی نتوانند نمودرزق موج است ز دریای گهر خار و خسیدل افسرده نگردد به نصیحت بیدارراه خوابیده نخیزد به صدای جرسیزود هموار ز جمعیت منزل گرددهست در راه اگر قافله را پیش و پسیشد دل روشن ما از سخن پوچ سیاهچه کند آینه در دست پریشان نفسی؟گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلقعنکبوتی است که نازد به شکار مگسیدور گردان تو دارند مرا داغ و کبابمن چه می کردم اگر ره به تو می برد کسیهست در دست قضا بست و گشاد در عیشگره از جبهه به ناخن نگشوده است کسیبیکسان راست خدا حافظ از آفات زماندزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسیصائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاهوقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
غزل شماره ۶۸۱۸ بوسه از کنج لب یار نخورده است کسیره به گنجینه اسرار نبرده است کسیمن و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسیلب نهادم به لب یار و سپردم جان راتا به امروز به این مرگ نمرده است کسیریزش اشک مرا نیست محرک در کاردامن ابر بهاران نفشرده است کسیآب آیینه ز عکس رخ من نیلی شداینقدر سیلی ایام نخورده است کسیغیر از آن کس که سر خود به گریبان برده استگوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسیداغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
غزل شماره ۶۸۱۹ در سر مرده دلان شور ندیده است کسینفس گرم ز کافور ندیده است کسیسبزه شوره زمین نیست به جز موج سرابحاصل از عالم پرشور ندیده است کسیخاک زیر قدم نرم روان آسوده استگرد از قافله مور ندیده است کسیاز عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساختمی ممزوج به این زور ندیده است کسیهر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوشمستی از نرگس مخمور ندیده است کسیکیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟که به جز آتشی از دور ندیده است کسیشادی از پیر کهنسال نمی باید جستخنده هرگز ز لب گور ندیده است کسینقشبندان خیالند نظربازانشورنه آن چهره مستور ندیده است کسیشد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته ترماه در ابر به این نور ندیده است کسیسرو بالای ترا جوش بهارست مدامبرگریز از شجر طور ندیده است کسینیست این غمکده بی سیل حوادث صائبزیر گردون دل معمور ندیده است کسی
غزل شماره ۶۸۲۰ غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسیناله در خون تپد از شوخی مژگان کسیتا پریشان نشود خاطر چون برگ گلتنروی سرزده در خواب پریشان کسینازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت راکه به امداد صبا رفت به قربان کسیخون ما در تن ازان مرده که در روز جزاندهد زحمت اندشه دامان کسیمی کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیروننگه مست جفاپیشه آیان کسیمیوه باغ شکیب دل ما را دریابسیب صبرست که دورست ز دندان کسیمی برد باد صبا شب همه شب شهر به شهربوی پیراهن یوسف ز گریبان کسیشور از کشور دلهای پریشان برخاستنمکی تازه نکردم ز نمکدان کسیقرص خورشید و مه ارزانی گردون باشدنخورد همت ما نان جو از خوان کسیعدم اولاست درین واقعه بیماری راکه به جان می کشدش منت درمان کسی
غزل شماره ۶۸۲۱ خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسیکه نپیچیده نگاهش به رگ جان کسیمیوه خلد به کوته نظران ارزانیدست امید من و سیب زنخدان کسیبه یکی بوسه که جان در تن عاشق آیدچه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟دامن دشت به سودازدگان ارزانینکشد آتش ما منت دامان کسیهمچو خورشید سرآمد نتوانی گردیدمدتی تا نروی در خم چوگان کسیتا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمعنخورد کودک ما شیر ز پستان کسیزاهد بی مزه و سیر خیابان بهشتمن سودازده و چاک گریبان کسیبه دمی آب که دل سوخته ای آسایدخشک مغزی مکن ای چشمه حیوان کسیچون به چشمش ندهم جای که در پرده دلاشک من شور شد از گرد نمکدان کسیسنبل یک چمن و جوهر یک آینه اندطره بخت من و زلف پریشان کسیخبرش نیست ز سرگشتگی ما صائبهر که سر گوی نکرده است به میدان کسی