غزل شماره ۶۸۲۲ آنچه من یافتم از چهره زیبای کسیبه دو عالم ندهم ذوق تماشای کسیاز خدا می طلبم عمر درازی چون زلفکه کنم مو به مو سیر سراپای کسیتیغ از جوهر خود سلسله جنبان داردنیست ابروی ترا چشم به ایمان کسیآن که در خلوت آیینه ندارد آرامچه خیال است شود انجمن آرای کسی؟بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهمکه بمالم رخ پر خون به کف پای کسیچشم دارم که مرا از دو جهان طاق کندطاق مردانه ابروی دلارای کسیخار در پیرهنم جلوه یوسف داردتا شدم بی خبر از ذوق تماشای کسیخاک دریا شده از موجه آغوش امیدتا کجا جلوه کند قامت رعنای کسیمن که از تلخی دشنام شوم شادی مرگچه توقع کنم از لعل شکرخای کسی؟جای رحم است بر آن قطره شبنم صائبکه نظر آب نداد از رخ زیبای کسی
غزل شماره ۶۸۲۳ نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسیکه شود سبز ز آب رخ زیبای کسیآب ازان در قدم سرو به خاک افتاده استکه ندارد خبر از قامت رعنای کسیخانه زادست سیه مستی صاحب نظرانچون قدح چشم ندارند به صهبای کسیمن گرفتم نکنم راز نهان را اظهارچه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشادکاین قبایی است که زیباست به بالای کسینه چنان شعله کشیده است که خاموش شودآتش شوق من از دامن صحرای کسیچه خیال است که از سینه دگر یاد کنددل هر کس رود از جا به تماشای کسینه چنان گشت پریشان دل صد پاره منکه مرا جمع کند زلف دلارای کسیسر به سر فاختگان حلقه بیرون درندسرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسیسرمه در دیده انجم کشد از بیتابیمشت خاکسترم از آتش سودای کسیهر نفس می زنم آتش به جهان از غیرتکه مبادا شکند خار تو در پای کسیاز غم روی زمین تنگ نگردد صائبگرچه در سینه عاشق نبود جای کسی
غزل شماره ۶۸۲۴ چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟گذرد قافله عمر و تو غافل باشیدر سرانجام سفر باش و سبک کن خود راتو نه آن دانه شوخی که درین گل باشیکعبه در گام نخستین کند استقبالتاز سر صدق اگر همسفر دل باشیچشم بگشای که خاک تو همان خواهد بودهمچو دیوار به هر سوی که مایل باشیعزم بر هم زدن هر دو جهان گر داریهیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشیگر در آرایش ظاهر دگران می کوشندتو در آن کوش که فرخنده شمایل باشیدل دریا صدف گوهر شهوار بودتو تهی مغز طلبکار به ساحل باشیگر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزدشرط عشق است که شرمنده قاتل باشیکشتی تن بشکن، چند درین قلزم خونتخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟در خزان مانع سوداست اگر بی برگیدر بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کردسعی کن سعی که شایسته یک دل باشیغم بی حاصلی خویش نخوردی یک بارچند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟دوری راه تو صائب ز گرانباری هاستبار از خویش بینداز که منزل باشی
غزل شماره ۶۸۲۵ سینه باغی است که گلشن شود از خاموشیدل چراغی است که روشن شود از خاموشیبیشتر فتنه عالم ز سخن می زایدمادر فتنه سترون شود از خاموشیمهر زن بر لب گفتار که در بزم جهانشمع آسوده ز کشتن شود از خاموشیدل که در رهگذر باد حوادث شمعی استچون چراغ ته دامن شود از خاموشیبلبل از زمزمه خویش به بند افتاده استاز قفس مرغ به گلشن شود از خاموشیهیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاهکه لبش زخمی سوزن شود از خاموشیدل ز روشنگر حیرت ید بیضا گرددسینه ها وادی ایمن شود از خاموشیگر توانی سپر از مهر خموشی انداختمو بر اندام تو جوشن شود از خاموشیدل آزاد تو آن روز شود بی زنگارکه زبان سبز چو سوسن شود از خاموشیخاک اگر در دهن رخنه گفتار زندآدمی قلعه آهن شود از خاموشینیست جز مهر خموشی به جهان جام جمیراز عالم به تو روشن شود از خاموشیگر زبان را ز سخن پاک توانی کردنخوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشیرشته عمر که بر سستی خود می لرزدایمن از بیم گسستن شود از خاموشیکثرت و تفرقه در عالم گفتار بودکه جهانی همه یک تن شود از خاموشیاز ره حرف بود رنجش مردم صائبکس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
غزل شماره ۶۸۲۶ سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقیدو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقیاز می و نقل به یک بوسه قناعت کردیمرحم کن بر جگر تشنه ما ای ساقیچند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقیپنبه را وقت سحر از سر مینا بردارتا برآید می خورشیدلقا ای ساقیبوسه دادی به لب جام و به دستم دادیعمر باد و مزه عمر ترا ای ساقی!شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خماردر قدح ریز می لعل قبا ای ساقیدهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکرچون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟شعله بی روغن اگر زنده تواند بودنطبع بی می نکند نشو و نما ای ساقیزحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسندمی کند پرتو می کار حنا ای ساقیخضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببردآب حیوان بدهد روی نما ای ساقیقطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاکروید از شوره زمین مهرگیا ای ساقیصائب تشنه جگر را که کمین بنده توستاز نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
غزل شماره ۶۸۲۷ قطره را بحر نماید سفر یکرنگیذره خورشید شود از اثر یکرنگیاز میان گل و خاشاک دویی برخیزدچمن افروز شود چون شرر یکرنگیچون دو آیینه صافند که حیران همندهر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگیجبهه صاف من و داغ دورنگی هیهاتخبر از رنگ ندارم به سر یکرنگیپخته از حوصله شاخ برون می آیدرگ خامی نبود در ثمر یکرنگیبحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کندحد موج است ببندد کمر یکرنگیچشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدارنیست در نه صدف او گهر یکرنگیصائب از هم نکند تفرقه لطف و عتابگل و خارست یکی در نظر یکرنگی
غزل شماره ۶۸۲۸ می وصل تو به کم حوصله ها ارزانینشائه خون جگر باد به ما ارزانیما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیمنقد وصل تو به این مشت گدا ارزانیدست ما کم شود از چاک گریبان خالیدست اغیار به آن بند قبا ارزانیهمت ما نکشد منت یاری ز کسیبوی پیراهن یوسف به صبا ارزانیگر نمی شد ادبم بند زبان، می گفتمبوسه بر دست تو دادن به حنا ارزانیدر چمن خانه گرفتن گل فارغبالی استچار دیوار قفس باد به ما ارزانیصائب آن گل نکند گوش اگر بر سخنتگلشن حسن مبادش به صفا ارزانی
غزل شماره ۶۸۲۹ دل نبندند عزیزان جهان در وطنیکه به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنیصبح پیری شد و از خواب نگشتی بیداربر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنیمی شود سنگ نشان کعبه مقصودش راگر به اخلاص کند خدمت بت برهمنیراز من از لب خامش به زبانها افتادگر چه از خامه بی شق نتراود سخنیمزه میوه فردوس نمی داند چیستهر که دندان نرسانده است به سیب ذقنیدر سپند من سودازده آتش مزنیدکه پریشان شود از ناله من انجمنینیست از وصل به جز خون جگر قسمت منبر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائبکه شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
غزل شماره ۶۸۳۰ چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنیمی کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگگر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنیرتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیستناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟زیر دامان گل از داغ غریبی سوزدبلبلی را که تو از دام خود آزاد کنیدل آباد مرا زیر و زبر گر سازیبه ازان است که صد بتکده آباد کنیباطن عشق بود تیغ دودم ای خسرومصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنیحسن را شکوه عشاق کند ظالمترصائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
غزل شماره ۶۸۳۱ تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی؟دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بودخانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟آنقدر خواب نگه دار که در گور کنیشب پی خواب تو بس نیست که از بی خبریروز نورانی خود را شب دیجور کنی؟خردی را که نجات تو ازو خواهد بودتا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده استتا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟اگر از خوان قناعت نظری آب دهیخاک عالم همه در کاسه فغفور کنینقد حال تو شود بی غمی عالم قدسچون غم رفته و آینده ز دل دور کنیخوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشددانه ای را که نثار قدم مور کنیسر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟اقتدا به که درین کار به منصور کنیصائب از دردسر هر دو جهان باز رهیسر اگر در سر عطار نشابور کنی