انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 673 از 718:  « پیشین  1  ...  672  673  674  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۲

از سر صدق اگر سینه خود چاک کنی
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی

در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی

ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی

از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی

پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی

گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟

حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی

برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی

مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی

سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی

روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی

تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۳

دل چون شیشه خود گر تهی از باده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی

آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی

بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی

می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی

گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟

نشود جمع نظربازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی

شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟

چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی

دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی

پرده عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۴

تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی

بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی

روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی

دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی

می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی

نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی

رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی

خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی

نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی

با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!

نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی

می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۵

از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی
که خدابین نشود دیده هر خودبینی

در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار
خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی

سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت
هر که از خشت کند چون خم می بالینی

زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید
آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی

می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط
نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی

گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب
نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۶

چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی

دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟

حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟

بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی

گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی

جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی

تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی

صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی

کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی

می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!

صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۷

چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی

یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی

بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی

اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی

چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی

به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی

گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی

می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی

خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی

صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۸

خاک شو خاک ازان پیش که بر باد روی
بندگی پیشه خود ساز که آزاد روی

مرگ چون موی برآرد ز خمیرت آسان
گر چو جوهر به رگ و ریشه فولاد روی

روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد
شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روی

من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولی
تو نه آنی که به قتل از سر من شاد روی

پی رزق دگران قطره زدن بی اثرست
چند هر سوی پی روزی اولاد روی؟

شرم جاوید نقاب رخ جنت گردد
گر به فردوس به این حسن خداداد روی

ریگ در قطع ره عشق نفس می دزدد
این نه راهی است که چون سیل به فریاد روی

صائب این بخت نگونی که نصیب تو شده است
عجبی نیست گر از راه به ارشاد روی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۳۹

به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟
سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی

چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری
به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟

این که از داغ جدایی جگرت می سوزند
غرض این است که لب تشنه دیدار شوی

نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا
به که قانع به نگاه در و دیوار شوی

تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید
به غم عشق محال است سزاوار شوی

بادپیمایی گفتار ندارد ثمری
لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی

چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر
در ره سیل همان به که خس و خار شوی

گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید
نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی

وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار
مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی

مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار
که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی

پرده بردار ز پیش نظر کوته بین
مگر از عاقبت خویش خبردار شوی

نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت
جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی

گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب
بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۴۰

غنچه را راه در آن چاک گریبان ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی

دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی

می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی

سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی

از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی

گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی

می چکد شور قیامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهی

ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟

نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟

صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۴۱

بی حجابانه به آغوش کجا می آیی؟
که به صد ناز در اندیشه ما می آیی؟

مگر از سیر خود ای ماه لقا می آیی؟
که عجب در نظر من به صفا می آیی؟

می چکد خون ز دم تیغ نگاهت امروز
مگر از طوف مزار شهدا می آیی؟

کیست زان جلوه مستانه نگردد بیهوش؟
که ز سر تا به قدم هوش ربا می آیی

می توان یافت ز رخساره گندم گونت
کز بهشت ای صنم حورلقا می آیی

که به رخسار تو گستاخ نظر کرده، که باز
شسته رو از عرق شرم و حیا می آیی

سر خونریز که داری، که ز خلوتگه ناز
مست و خنجر به کف و لعل قبا می آیی

چون نثار قدمت خرده جان را نکنم؟
که روان بخش تر از آب بقا می آیی

چون کنند از تو نهان راز دل خود عشاق؟
که به رخساره اندیشه نما می آیی

کرده ام هاله صفت قالب خود را خالی
گر به آغوش من ای ماه لقا می آیی

در بساطم نگه بازپسینی مانده است
گر به سر وقت من ای سست وفا می آیی

می کنی خون به دل باغ بهشت از تمکین
تو به غمخانه عشاق کجا می آیی؟

گشت خوشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی ز مشرق بدر ای ماه لقا می آیی؟

روی چون آینه پنهان مکن از سوختگان
که ز خاکستر دلها به جلا می آیی

مشکبو گشت ز جولان غزال تو زمین
می توان یافت که از ناف ختا می آیی

برخوری چون گل ازان چهره خندان یارب!
که به آغوش من آغوش گشا می آیی

باش چندان که دل رفته به جا باز آید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی

بی سبب خضر خط سبز دلیل تو شده است
کی تو سرکش به ره از راهنما می آیی؟

گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه من پا به حنا می آیی

گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی

آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ما می آیی

رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ما رو به قفا می آیی

نیست چون فاصله درآمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشاق چرا می آیی؟

ای صبا بوی تو امروز جنون می آرد
مگر از سلسله زلف دو تا می آیی؟

نکشی پای ز ویرانه صائب هرگز
گر بدانی که چه مقدار بجا می آیی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 673 از 718:  « پیشین  1  ...  672  673  674  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA