غزل شماره ۶۸۵۲ اگر سرای جهان در خور سزا بودیز خوان رزق شکر روزی هما بودیاگر به زور تردد شدی فراوان رزقتمام حاصل عالم ز آسیا بودیاگر حیات مقدر به زر فزون گشتیکجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟اگر نه کام جهان در کنار ناکامی استکلید گنج نه در کام اژدها بودیاگر نه مصلحت خلق در غم و شادی استهمیشه بام عناصر به یک هوا بودیاگر به پای طلب روزی آمدی در دستکلید گنج سعادت هزار پا بودی!به قدر حاجت اگر اعتبار می افزودنمک چو جان گرامی گرانبها بودیبه جان یکدگر این ناکسان چه می کردنداگر نه روزی هر کس جدا جدا بودیاگر به جاه رسیدی کسی به استحقاقمقام اهل سخن عرش کبریا بودیبه قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوجمقام صائب بر ذروه سما بودی
غزل شماره ۶۸۵۳ اگر نسیم سحرگاه مهربان بودیز بوی گل قفسم رشک گلستان بودیعنان گسسته نمی رفت باد پای نفساگر حضور درین تیره خاکدان بودیگهر غبار یتیمی فشاندی از دامنز خاکمال حوادث اگر امان بودیشدی ز شکوه خونین من جگرها داغاگر چو زخم، دهان مرا زبان بودیزدی غرور سعادت به مغز من آتشاگر نه رزق همای من استخوان بودیاگر به چشم تر ما ملایمت کردیطراوت گل روی تو جاودان بودیاگر نهفته نمی بود کارفرماییجهان چنان که تو می خواستی چنان بودیهنوز بود زمین گیر چرخ میناییکه چون شراب صبوحی به دل روان بودیز روی گرم تو آتش به جانم افتاده استخوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!شکرفشانی نطق تو نیست امروزیبه گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودیستاره تو دلا آن زمان سعادت داشتکه همچو خال در آن گوشه دهان بودیفریب دانه به چشم تو خاک زد چون داموگرنه ساکن فردوس جاودان بودیاگر ز آینه رویان سخن کشی می داشتجهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
غزل شماره ۶۸۵۴ غم دو دیده پر خون ما کجا داری؟به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داریز برق و باد گرو می برد به گرمرویز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داریشراب ما سر منصور را به چرخ آردتو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیمتو از حجاب همان بند بر قبا داریدلم به حال تو ای سینه سخت می سوزدکه خانه پهلوی آتش ز بوریا داریرسد چو حادثه ای با فلک درآویزیهمیشه طعنه طوفان به ناخدا داریغم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
غزل شماره ۶۸۵۵ ز برگریز، دل بی قرار ازان داریکه غافلی ز بهاری که در خزان داریبرآوری ز گریبان رستگاری سراگر ز دامن شبها خط امان داریجوی غم تو ندارد جهان بی پرواچرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟سپهر سایه جان بلند پایه توستچرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟مکن به مشورت نفس زن صفت کاریاگر ز مردی و مردانگی نشان داریسفینه ای به کف آر از شکست خود چون موجدرین محیط اگر رغبت کران داریزبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ استولی به وقت شکایت دو صد زبان داریز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیرعبث غنا طمع از نعمت جهان داریبرات رزق تو بر آسمان نوشته خدایعبث توقع رزق از زمینیان داریز آستانه دل پا برون منه صائباگر هوای تماشای لامکان داری
غزل شماره ۶۸۵۶ دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟چو لاله حرف جگرسوز در دهان داریدگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟که تلختر ز نگه حرف بر زبان داریبه دیگران سپر انداختن بود کارترسد چو نوبت ما تیر در کمان داریز برق و باد گرو می برد به گرمرویز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داریز آب لطف تو چون آتشی خموش نشدازین چه سود که روی عرق فشان داری؟خمار سوختگان را به بوسه ای بشکنبه شکر این که لب لعل می چکان داریمسلم است به سرو تو نازک اندامیکه پیچ و تاب سر زلف در میان داریدهان تنگ تو فریاد می کند بی حرفکه سر به مهر خبرها ز بی نشان داریدلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ استکه راه حرف به آن غنچه دهان داریز بلبلان قفس مانده ناله ای برسانتو ای نسیم که راهی به گلستان داریمکن چو باد خزان کار با چمن یکروکه بازگشت به این باغ و بوستان داریز دستگیری افتادگان ز پا منشینچو خضر اگر هوس عمر جاودان داریچنان مکن که به دریا شود صدف محتاجچو ابر تا دل و دست گهرفشان داریمنه ز گوشه دل پای خود برون صائباگر توقع آسایش از جهان داری
غزل شماره ۶۸۵۷ هزار حیف که از رهگذار بی بصرینیافتم خبری از جهان بی خبریدرین بهار که فصل چراندن نظرستدر آشیانه به سر بردم از شکسته پریفغان که خرج زمین شد تمام در خامیز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذریهمان ز بیم شکستن به خویش می لرزداگر چه شیشه بود در دکان شیشه گریرسید بید به وصل نبات آخر کاربه شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمریبه نور عاریه فربه مشو که عمر هلالبه یک دو هفته ز ایام می شود سپریمخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزانکه هست تیغ دودم آه و ناله سحریز من توقع پیغام و نامه بی خبری استکه عقل و هوش من از رفتن تو شد سفریبه آفتاب رسانید خویش را شبنمبه نیم چشم زدن از طریق دیده وریمسنج ساده رخان را به نوخطان، که بودصفای چهره بدیهی و حسن خط نظریعیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟ندیده اند گروهی که چهره شکریخبر چگونه توانم گرفت از دگران؟که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبریدراز کن به اثر عمر خویش را صائبکه هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
غزل شماره ۶۸۵۸ درین حدیقه پر میوه تا جگر نخوریز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوریترا به چشمه حیوان گذار خواهد بودجگر ز رفتن این عمر مختصر نخوریبود به قدر هنر داغهای محرومیفریب شهرت بی حاصل هنر نخوریبه ناروایی خود صبر اگر توانی کردز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوریترا که چیدن گل در خیال می گرددنمی شود که ز هر خار نیشتر نخوریتوان به همت عالی ز عشق گل چیدنبه دست کوته ازین بوستان ثمر نخوریگناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوریجهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوریچو مغزپسته ترا صبح در شکر گیردفریب چاشنی خواب اگر سحر نخوریهزار لقمه ندارد زیان در آگاهیبهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوریاگر گزیر نداری ز آشنایی خلقبیازما و بپیوند تا جگر نخوریقضا به دست تو زان داده است لنگر عقلکه روی دست ز هر موجه خطر نخوریبه هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخناگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوریکمر مبند به آزار هیچ کس صائبکه زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
غزل شماره ۶۸۵۹ دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیریز بوسه نام مرا در شکر نمی گیریفریب می دهی از وعده دروغ مراشکوفه می کنی اما ثمر نمی گیریدل رمیده من در کمین پروازستچرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟در آستانه دیگر سراغ خواهی کردسر مرا اگر از خاک برنمی گیریدل شکسته نخواهد به این کسادی ماندازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟متاع یوسفی من به جا نمی ماندچرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟شکار مفت مرا شاهباز بسیارستچرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟بگو صریح که از انتظار خون نکنماگر دل از من خونین جگر نمی گیریهمیشه دور به کام کسی نمی گرددچرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟درازدستی آه مرا به لطف ببخشعنان جور و ستم را اگر نمی گیریچگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربطخبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
غزل شماره ۶۸۶۰ مآل تیغ زبان نیست غیر سربازیبه زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟ز اهل درد مرا رنگ من خجل داردکه می کند به زبان شکسته غمازیشدم به چشم خود امیدوار تا شبنمگرفت دامن خورشید از نظربازیفتاده کار به سنگین دلی مرا که کندبه آه سوختگان همچو زلف خود بازیبه می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهدنبرد قرب گل از طبع خار ناسازیشد از لباس خشن بیشتر رعونت نفسز خار و خس کند آتش فزون سرافرازیترحم است بر آن عندلیب کوته بینکه کرد موسم گل صرف آشیان سازیز خاکبازی طفلانه عمارت کردمرا خلاص درین روزگار، خودسازیفغان که عمر گرامی مرا ز طول املچو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازیمده به محفل خود ره سیه زبانان راکه خامه را ید طولاست در سخنسازیچو داغ لاله مرا در جگر گره شده استهزار ناله خونین ز بی هم آوازیمرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیستکه روشن است سوادم ز سینه پردازیهوای وصل هدف هست اگر ترا صائبمکن چو تیر هوایی بلندپروازی
غزل شماره ۶۸۶۱ اگر به جسم درین تیره خاکدان باشیتلاش کن که به دل فارغ از جهان باشیچونی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دارترا که نیست میسر شکرستان باشیز خنده رویی صبح است تازه رویی مهرمبر ز پیر خرابات تا جوان باشیترا که دیده منزل شناس در خواب استهمان به است به دنبال کاروان باشیاگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنیهمیشه چشم و چراغ روندگان باشیحجاب دست تهی ساز تازه رویی راکه همچو سرو سرافراز بوستان باشیرود محیط گرانمایه در رکاب ترااگر چو موج سبکروح خوش عنان باشیاگر چه چون خط پرگار می روی به کناربه دل چو نقطه پرگار در میان باشیچو ماهیان دهن بی زبان به دست آورکه بی زبان چو شوی بحر را زبان باشیبه شکر این که زمین گیر نیستی چون کوهچنان مباش که بر خاطری گران باشیبه مور وقت سخن دست طرح ده صائبگرت هواست سلیمان این جهان باشی