انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 675 از 718:  « پیشین  1  ...  674  675  676  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۲

اگر سرای جهان در خور سزا بودی
ز خوان رزق شکر روزی هما بودی

اگر به زور تردد شدی فراوان رزق
تمام حاصل عالم ز آسیا بودی

اگر حیات مقدر به زر فزون گشتی
کجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟

اگر نه کام جهان در کنار ناکامی است
کلید گنج نه در کام اژدها بودی

اگر نه مصلحت خلق در غم و شادی است
همیشه بام عناصر به یک هوا بودی

اگر به پای طلب روزی آمدی در دست
کلید گنج سعادت هزار پا بودی!

به قدر حاجت اگر اعتبار می افزود
نمک چو جان گرامی گرانبها بودی

به جان یکدگر این ناکسان چه می کردند
اگر نه روزی هر کس جدا جدا بودی

اگر به جاه رسیدی کسی به استحقاق
مقام اهل سخن عرش کبریا بودی

به قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوج
مقام صائب بر ذروه سما بودی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۳

اگر نسیم سحرگاه مهربان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی

عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی

گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی

شدی ز شکوه خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی

زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی

اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی

اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی

هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی

ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!

شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی

ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودی

فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی

اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۴

غم دو دیده پر خون ما کجا داری؟
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری

ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری

شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟

گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری

دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری

رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه طوفان به ناخدا داری

غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۵

ز برگریز، دل بی قرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری

برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری

جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟

سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟

مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری

سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری

زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری

ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری

برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری

ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۶

دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری

دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری

به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری

ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری

ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟

خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری

مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری

دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری

دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داری

ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری

مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری

ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری

چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری

منه ز گوشه دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۷

هزار حیف که از رهگذار بی بصری
نیافتم خبری از جهان بی خبری

درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری

فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری

همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری

رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری

به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری

مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله سحری

ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری

به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری

مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری

عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره شکری

خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری

دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۸

درین حدیقه پر میوه تا جگر نخوری
ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری

ترا به چشمه حیوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری

بود به قدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری

به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری

ترا که چیدن گل در خیال می گردد
نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری

توان به همت عالی ز عشق گل چیدن
به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری

گناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟
اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری

جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟
ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری

چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد
فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری

هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی
بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری

اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق
بیازما و بپیوند تا جگر نخوری

قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روی دست ز هر موجه خطر نخوری

به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری

کمر مبند به آزار هیچ کس صائب
که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۵۹

دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری

فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری

دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟

در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری

دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟

متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟

شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟

بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری

همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟

درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری

چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۰

مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟

ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی

شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی

فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی

به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی

شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی

ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی

ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی

فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی

مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی

چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی

مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی

هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۱

اگر به جسم درین تیره خاکدان باشی
تلاش کن که به دل فارغ از جهان باشی

چونی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دار
ترا که نیست میسر شکرستان باشی

ز خنده رویی صبح است تازه رویی مهر
مبر ز پیر خرابات تا جوان باشی

ترا که دیده منزل شناس در خواب است
همان به است به دنبال کاروان باشی

اگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنی
همیشه چشم و چراغ روندگان باشی

حجاب دست تهی ساز تازه رویی را
که همچو سرو سرافراز بوستان باشی

رود محیط گرانمایه در رکاب ترا
اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشی

اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار
به دل چو نقطه پرگار در میان باشی

چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی

به شکر این که زمین گیر نیستی چون کوه
چنان مباش که بر خاطری گران باشی

به مور وقت سخن دست طرح ده صائب
گرت هواست سلیمان این جهان باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 675 از 718:  « پیشین  1  ...  674  675  676  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA