انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 676 از 718:  « پیشین  1  ...  675  676  677  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۲

کجاست دولت آنم که یار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی

اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی

غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی

مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟

ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی

عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی

ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی

ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۳

قدم برون مگذار از حصار خاموشی
که خواب امن بود در دیار خاموشی

ز خامشی دهن غنچه مشکبو گردید
خوشا لبی که بود مهردار خاموشی

اگر خمش نشوی حرف زن شمرده که هست
نفس شمرده زدن در شمار خاموشی

سفینه ای است که از دست داده لنگر را
سبکسری که ندارد وقار خاموشی

زبان چو برگ خزان دیده خاک می لیسد
در آن چمن که کند گل بهار خاموشی

ز چار موجه رد و قبول یافت نجات
رسید هر که به دارالقرار خاموشی

سخن که تیغ زبانها ازوست جوهردار
خسی است در قدح خوشگوار خاموشی

به چار بالش دل تکیه کرده است نفس
ز آرمیدگی روزگار خاموشی

سخن اگر چه متین است بادپیمایی است
نظر به لنگر کوه وقار خاموشی

چو کودکی که کند در کنار مادر خواب
به خواب رفته زبان در کنار خاموشی

چه فارغند ز شکر و شکایت عالم
نفس گداختگان دیار خاموشی

که دیده است گره را گرهگشا باشد؟
گشاده شد دل من از شعار خاموشی

شهید زخم ندامت نمی شود هرگز
هر آن لبی که بود پرده دار خاموشی

در خزینه اسرار را کلید شود
زبان هر که شود رازدار خاموشی

به حرف و صوت مرا متهم مساز که هست
دهن گشودن من از خمار خاموشی

گرفته است زبان را به قند چون بادام
حلاوت لب شکر نثار خاموشی

های گوهر ناسفته می کند فریاد
که هست به ز سخن اعتبار خاموشی

ز انقلاب خزان و بهار آسوده است
هوای مملکت بی غبار خاموشی

خموشیی که بود خارخار حرف در او
به کیش ما نبود در شمار خاموشی

سخن که شاهسوار قلمرو هستی است
شکست می خورد از کارزار خاموشی

شود به میوه مقصود بارور صائب
ز برگریز زبان شاخسار خاموشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۴

اگر چه هست به ظاهر خراب درویشی
ز وصل گنج بود کامیاب درویشی

ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درویشی

ازان به خرقه پشمین چو نافه ساخته است
که خون خویش کند مشک ناب درویشی

هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشی

همیشه روزیش از خوان فیض آماده است
نمی خورد غم نان را چو آب درویشی

ترا به روز حساب این سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بی حساب درویشی

ازان به گوهر مقصود راه یافته است
که داده هر دو جهان را به آب درویشی

تمام موجه دریا اگر شود شمشیر
نمی خورد غم سر چون حباب درویشی

حصار زیر و زبر گشتن است ویرانی
ز سیل فتنه نگردد خراب درویشی

ز لوح سینه من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درویشی

نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درویشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۵

قرار گیر به دارالقرار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی

پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی

کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی

مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی

به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی

کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی

صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی

به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی

به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی

بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی

کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی

چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۶

حضور فرش بود در جهان درویشی
سر نیاز من و آستان درویشی

خط مسلمی از انقلاب دوران یافت
رسید هر که به دارالامان درویشی

ز برگریز جهان ایمنند بی برگان
به یک هواست بهار و خزان درویشی

کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی

چه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامی
بس است بدرقه کاروان درویشی

به آفتاب مکن نسبتش ز خامی ها
که بی زوال بود قرص نان درویشی

ترا ز سلطنت فقر نیست آگاهی
وگرنه چرخ بود گرد خوان درویشی

به مومیایی تسلیم می کند پیوند
اگر شکسته شود استخوان درویشی

چو دانه در دهن آسیا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درویشی

به حرف اگرچه توان یافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درویشی

نشان و نام رها کن که بی نشان شدن است
میان اهل بصیرت نشان درویشی

سیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیست
اگر سیاه بود دودمان درویشی

خدنگش از جگر سنگ خاره می گذرد
اگر چه سست نماید کمان درویشی

گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی

جهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درویشی

شده است نقطه خاک سیه چو نافه مشک
معطر از نفس خونچکان درویشی

گل همیشه بهارست روی بی برگان
فسردگی نبود در جهان درویشی

اسباب دیده ، سیل آفت را
به دیده خاک زند خانمان درویشی

گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درویشی

ز چشم سیر مکرر کریم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درویشی

به روی تازه سرو از ثمر قناعت کن
قرص خوان درویشی که برگ سبز بود

سپهر سبزه خوابیده ای بود صائب
نظر به همت عالی مکان درویشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۷

قدم برون مگذار از سرای درویشی
که مار گنج بود بوریای درویشی

اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
خلل پذیر نگردد بنای درویشی

ز خود چو مردم بیگانه راست می گذرم
ازان زمان که شدم آشنای درویشی

زبان درازی تیغ و سنان بود چندان
که از نیام برآید عصای درویشی

کف سوئال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پای درویشی

چه دل، که غنچه پیکان شکفته می گردد
ز گرمی دم مشکل گشای درویشی

به آب دیده خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآید صفای درویشی

به کار هر که فتد عقده ای درین عالم
شود گشاده ز دست دعای درویشی

بهشت اگر چه مقامات دلنشین دارد
نمی رسد به مقام رضای درویشی

همای فقر به هر کس نمی کند اقبال
وگرنه نیست سری بی هوای درویشی

به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پینه عار ندارد قبای درویشی

دل شکسته به درمان نمی شود پیدا
اگر ز گرد فتد آسیای درویشی

دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به دیده هر که کشد توتیای درویشی

به عاشقان چو رسی ترک بوالفضولی کن
که آستانه عشق است جای درویشی

چه حاجت است مکان جان لامکانی را؟
برون ز هر دو جهان است جای درویشی

به ناز بالش پر سر فرو نمی آرد
برون ز هر دو جهان است جای درویشی

به نازبالش پر سر فرو نمی آرد
ز دست خویش (بود) متکای درویشی

کند ز دولت باقی به شهریاران ناز
به هر که سایه فکن شد همای درویشی

ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه کهربای درویشی

ز تخت و تاج و نگین بی نیاز می گردد
رسید هر که به دولتسرای درویشی

مکن به سبزه خوابیده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لوای درویشی

ازان چو لاله درین باغ سرخ روست، که هست
ز پاره جگر خود غذای درویشی

به هوش باش که دریاکشان نمی گردند
حریف باده مردآزمای درویشی

به فقر از دو جهان می توان غنی گردید
خوشا سری که شود خاک پای درویشی

همیشه سبز درین بوستان بود چون خضر
رسید هر که به آب بقای درویشی

منه چو مرکز ازین حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نوای درویشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۸

ازان همیشه بود تازه روی درویشی
که متصل به محیط است جوی درویشی

ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
چراغ گوشه نشینان کوی درویشی

چو خضر سبز شود هر جا گذارد پای
کسی که حفظ کند آبروی درویشی

ز جام زر می بی دردسر مدار طمع
که این شراب بود در کدوی درویشی

یکی ز پرده نشینان اوست آب حیات
ز فقر اگر چه سیاه است روی درویشی

عبیر پیرهن یوسفی به باد رود
برآورد چو سر از جیب، بوی درویشی

به هوش باش که در گوش چرخ حلقه بسی
کشیده اند فقیران به هوی درویشی

در آن محیط که کشتی نوح در خطرست
درست از آب برآید سبوی درویشی

سفیدنامه تر از صبح نیک بختان است
مرقع دلم از شستشوی درویشی

ز چشم خانه آیینه بی غبارترست
حریم سینه ام از رفت و روی درویشی

ز حرف شکوه لب سایلان ازان تلخ است
که اغنیا نکنند آرزوی درویشی

بشوی از دو جهان دست چون فقیر شدی
که هست در ره فقر این وضوی درویشی

تو نامراد نه ای، زان به مدعا نرسی
وگرنه خاک مرادست کوی درویشی

اگر غنی به حضور فقیر راه برد
به صد چراغ کند جستجوی درویشی

ز صائب این غزل تازه را بخوان مطرب
به مجمعی که رود گفتگوی درویشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۶۹

ز عشق شد همه غم های بی شمار یکی
یکی هزار شد چون شود هزار یکی

ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر
نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی

دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز
اگر چه هست درین بوستان بهار یکی

شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی

به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی

ز رهروان که درین ره غبار گردیدند
نخاست همچو من از خاک انتظار یکی

ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن
به عالمی که بود صاحب اختیار یکی

به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست
درین ریاض بود سرو پایدار یکی

به روزگار جوانی شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار یکی

ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر می رسد به یار یکی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۷۰

گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگی
دمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگی

دید پرده گوش فلک ز ناله صور
همان تو گوش بر آواز نغمه چنگی

به پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزی
سبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگی

زمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگی

ز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آب
غبار آینه اهل دید چون زنگی

اگر چه روی زمین نیلی از گرانی توست
چو برگ کاه به میزان عقل بی سنگی

گواه مردی آزادگان دم و قدم است
درین دو پله تو نامرد گنگی و لنگی

ز داغ لاله زمین دلت سیاهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگی

ز بار حرص نداری قرار بر یک جا
گران و پر حرکت همچو آسیا سنگی

به دیده همه عالم چو خار ناسازی
به لقمه همه کس ناگوار چون سنگی

چو دست پیش تو دارد کسی گره گردی
ولی به وقت خراش دل آهنین چنگی

مکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلی
که همچو دایره خلق مفلسان تنگی

ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگی

نوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیر
تو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟

ز ناله تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۷۱

ز ماه رنگ نبازد کتان بیرنگی
شکستگی نبود در جهان بیرنگی

غبار تفرقه ای نیست همچو شیر و شکر
میان آتش و آب جهان بیرنگی

فریب رنگ چو طفلان ربوده است ترا
گلی نچیده ای از بوستان بیرنگی

ز انقلاب خزان و بهار آزادیم
رسیده ایم به دارالامان بیرنگی

گرفته است ترا رنگ همچو خون دامن
چسان رسی ز پی کاروان بیرنگی؟

دلت خوش است به میهای لاله رنگ جهان
نخورده ای می صاف جهان بیرنگی

به روی آینه سیماب را قراری نیست
ستاره سوز بود آسمان بیرنگی

ز چشم بحر صدف را نهان کند صائب
فروغ گوهر روشن روان بیرنگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 676 از 718:  « پیشین  1  ...  675  676  677  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA