غزل شماره ۶۸۶۲ کجاست دولت آنم که یار من باشی؟ز خود کناره کنی در کنار من باشیاگر شراب خوری ساقی تو من باشموگر به خواب روی در کنار من باشیغرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟که مرهم جگر داغدار من باشیمرا به نیم نگه شرمسار کن از خودچرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟ز ساده لوحی امید چشم آن دارمکه چون شکار تو گردم شکار من باشیعجب که آینه گیری ز دست آینه داراگر تو با خبر از انتظار من باشیز شرم عشق همان ناامیدیم برجاستاگر چه در دل امیدوار من باشیترا که هست دو صد کار غیر پرکاریکجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
غزل شماره ۶۸۶۳ قدم برون مگذار از حصار خاموشیکه خواب امن بود در دیار خاموشیز خامشی دهن غنچه مشکبو گردیدخوشا لبی که بود مهردار خاموشیاگر خمش نشوی حرف زن شمرده که هستنفس شمرده زدن در شمار خاموشیسفینه ای است که از دست داده لنگر راسبکسری که ندارد وقار خاموشیزبان چو برگ خزان دیده خاک می لیسددر آن چمن که کند گل بهار خاموشیز چار موجه رد و قبول یافت نجاترسید هر که به دارالقرار خاموشیسخن که تیغ زبانها ازوست جوهردارخسی است در قدح خوشگوار خاموشیبه چار بالش دل تکیه کرده است نفسز آرمیدگی روزگار خاموشیسخن اگر چه متین است بادپیمایی استنظر به لنگر کوه وقار خاموشیچو کودکی که کند در کنار مادر خواببه خواب رفته زبان در کنار خاموشیچه فارغند ز شکر و شکایت عالمنفس گداختگان دیار خاموشیکه دیده است گره را گرهگشا باشد؟گشاده شد دل من از شعار خاموشیشهید زخم ندامت نمی شود هرگزهر آن لبی که بود پرده دار خاموشیدر خزینه اسرار را کلید شودزبان هر که شود رازدار خاموشیبه حرف و صوت مرا متهم مساز که هستدهن گشودن من از خمار خاموشیگرفته است زبان را به قند چون بادامحلاوت لب شکر نثار خاموشیهای گوهر ناسفته می کند فریادکه هست به ز سخن اعتبار خاموشیز انقلاب خزان و بهار آسوده استهوای مملکت بی غبار خاموشیخموشیی که بود خارخار حرف در اوبه کیش ما نبود در شمار خاموشیسخن که شاهسوار قلمرو هستی استشکست می خورد از کارزار خاموشیشود به میوه مقصود بارور صائبز برگریز زبان شاخسار خاموشی
غزل شماره ۶۸۶۴ اگر چه هست به ظاهر خراب درویشیز وصل گنج بود کامیاب درویشیترا ز درد سر آن جهان خلاص کنداگر چه تلخ بود چون گلاب درویشیازان به خرقه پشمین چو نافه ساخته استکه خون خویش کند مشک ناب درویشیهزار گوهر شهوار در دل شبهاکشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشیهمیشه روزیش از خوان فیض آماده استنمی خورد غم نان را چو آب درویشیترا به روز حساب این سخن شود معلومکه بوده سلطنت بی حساب درویشیازان به گوهر مقصود راه یافته استکه داده هر دو جهان را به آب درویشیتمام موجه دریا اگر شود شمشیرنمی خورد غم سر چون حباب درویشیحصار زیر و زبر گشتن است ویرانیز سیل فتنه نگردد خراب درویشیز لوح سینه من نقش هر دو عالم شستدگر چه نقش زند تا بر آب درویشینقابدار کند آفتاب را صائباگر برافکند از رخ نقاب درویشی
غزل شماره ۶۸۶۵ قرار گیر به دارالقرار درویشیکه انقلاب ندارد دیار درویشیپیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلندنظر به همت گردون سوار درویشیکند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاکبه روی هر که نشیند غبار درویشیمکن شتاب که یکجا رسد به روز حسابز خازنان کرم، مزد کار درویشیبه یک قرار چو آب گهر بود دایمزیاد و کم نشود جویبار درویشیکسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناسترسیده است به دارالعیار درویشیصفای صبح بود چهره ای غبارآلودنظر به آینه بی غبار درویشیبه قدر روزن داغ است روشنایی دلخوشا دلی که بود داغدار درویشیبه روز حشر سبک از صراط می گذردبه دوش هر که نهادند بار درویشیبود فشاندن دست از جهان و بردن باردرین شکفته چمن برگ و بار درویشیکنند از گل بی خار دامنش لبریزبه پای هر که خلیده است خار درویشیچه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟که هست رحمت حق غمگسار درویشی
غزل شماره ۶۸۶۶ حضور فرش بود در جهان درویشیسر نیاز من و آستان درویشیخط مسلمی از انقلاب دوران یافترسید هر که به دارالامان درویشیز برگریز جهان ایمنند بی برگانبه یک هواست بهار و خزان درویشیکف پرآبله ای بیش نیست ابر بهارنظر به همت دامن فشان درویشیچه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامیبس است بدرقه کاروان درویشیبه آفتاب مکن نسبتش ز خامی هاکه بی زوال بود قرص نان درویشیترا ز سلطنت فقر نیست آگاهیوگرنه چرخ بود گرد خوان درویشیبه مومیایی تسلیم می کند پیونداگر شکسته شود استخوان درویشیچو دانه در دهن آسیا اگر افتدبه حرف شکوه نگردد زبان درویشیبه حرف اگرچه توان یافت حال هر کس رالب خموش بود ترجمان درویشینشان و نام رها کن که بی نشان شدن استمیان اهل بصیرت نشان درویشیسیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیستاگر سیاه بود دودمان درویشیخدنگش از جگر سنگ خاره می گذرداگر چه سست نماید کمان درویشیگذشته است مکرر ز ماه گردون سیربراق همت چابک عنان درویشیجهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبودنگاهبان جهان پاسبان درویشیشده است نقطه خاک سیه چو نافه مشکمعطر از نفس خونچکان درویشیگل همیشه بهارست روی بی برگانفسردگی نبود در جهان درویشی اسباب دیده ، سیل آفت را به دیده خاک زند خانمان درویشیگلش بود جگر تازه و دل مجروحکه زردرو نشود گلستان درویشیز چشم سیر مکرر کریم طبعان راشکسته است بر سر کاسه، خوان درویشیبه روی تازه سرو از ثمر قناعت کنقرص خوان درویشی که برگ سبز بودسپهر سبزه خوابیده ای بود صائبنظر به همت عالی مکان درویشی
غزل شماره ۶۸۶۷ قدم برون مگذار از سرای درویشیکه مار گنج بود بوریای درویشیاگر ز سیل حوادث جهان شود ویرانخلل پذیر نگردد بنای درویشیز خود چو مردم بیگانه راست می گذرمازان زمان که شدم آشنای درویشیزبان درازی تیغ و سنان بود چندانکه از نیام برآید عصای درویشیکف سوئال نمودار نعل وارون استوگرنه بر سر گنج است پای درویشیچه دل، که غنچه پیکان شکفته می گرددز گرمی دم مشکل گشای درویشیبه آب دیده خود آفتاب درمانداگر ز پرده برآید صفای درویشیبه کار هر که فتد عقده ای درین عالمشود گشاده ز دست دعای درویشیبهشت اگر چه مقامات دلنشین داردنمی رسد به مقام رضای درویشیهمای فقر به هر کس نمی کند اقبالوگرنه نیست سری بی هوای درویشیبه قدر مهر بود اعتبار محضر راز پینه عار ندارد قبای درویشیدل شکسته به درمان نمی شود پیدااگر ز گرد فتد آسیای درویشیدو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتدبه دیده هر که کشد توتیای درویشیبه عاشقان چو رسی ترک بوالفضولی کنکه آستانه عشق است جای درویشیچه حاجت است مکان جان لامکانی را؟برون ز هر دو جهان است جای درویشیبه ناز بالش پر سر فرو نمی آردبرون ز هر دو جهان است جای درویشیبه نازبالش پر سر فرو نمی آردز دست خویش (بود) متکای درویشیکند ز دولت باقی به شهریاران نازبه هر که سایه فکن شد همای درویشیز ملک بلخ برآورد پور ادهم راکمند جاذبه کهربای درویشیز تخت و تاج و نگین بی نیاز می گرددرسید هر که به دولتسرای درویشیمکن به سبزه خوابیده سرو را نسبتکه برترست ز گردون لوای درویشیازان چو لاله درین باغ سرخ روست، که هستز پاره جگر خود غذای درویشیبه هوش باش که دریاکشان نمی گردندحریف باده مردآزمای درویشیبه فقر از دو جهان می توان غنی گردیدخوشا سری که شود خاک پای درویشیهمیشه سبز درین بوستان بود چون خضررسید هر که به آب بقای درویشیمنه چو مرکز ازین حلقه پا برون صائبکه دل به وجد درآرد نوای درویشی
غزل شماره ۶۸۶۸ ازان همیشه بود تازه روی درویشیکه متصل به محیط است جوی درویشیز تندباد حوادث نمی شود خاموشچراغ گوشه نشینان کوی درویشیچو خضر سبز شود هر جا گذارد پایکسی که حفظ کند آبروی درویشیز جام زر می بی دردسر مدار طمعکه این شراب بود در کدوی درویشییکی ز پرده نشینان اوست آب حیاتز فقر اگر چه سیاه است روی درویشیعبیر پیرهن یوسفی به باد رودبرآورد چو سر از جیب، بوی درویشیبه هوش باش که در گوش چرخ حلقه بسیکشیده اند فقیران به هوی درویشیدر آن محیط که کشتی نوح در خطرستدرست از آب برآید سبوی درویشیسفیدنامه تر از صبح نیک بختان استمرقع دلم از شستشوی درویشیز چشم خانه آیینه بی غبارترستحریم سینه ام از رفت و روی درویشیز حرف شکوه لب سایلان ازان تلخ استکه اغنیا نکنند آرزوی درویشیبشوی از دو جهان دست چون فقیر شدیکه هست در ره فقر این وضوی درویشیتو نامراد نه ای، زان به مدعا نرسیوگرنه خاک مرادست کوی درویشیاگر غنی به حضور فقیر راه بردبه صد چراغ کند جستجوی درویشیز صائب این غزل تازه را بخوان مطرببه مجمعی که رود گفتگوی درویشی
غزل شماره ۶۸۶۹ ز عشق شد همه غم های بی شمار یکییکی هزار شد چون شود هزار یکیز آشکار و نهانی که می رسد به نظرنهان یکی است درین بزم و آشکار یکیدو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیزاگر چه هست درین بوستان بهار یکیشرار در جگر سنگ چشم بینا یافتنشد گشاده شود چشم اعتبار یکیبه هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبالبه داغ شه نرسد از دو صد شکار یکیز رهروان که درین ره غبار گردیدندنخاست همچو من از خاک انتظار یکیز اختیار، فضولی است گفتگو کردنبه عالمی که بود صاحب اختیار یکیبه هر چه چشم گشایی چو آب درگذرستدرین ریاض بود سرو پایدار یکیبه روزگار جوانی شکسته دل بودمخزان گلشن من بود با بهار یکیز نامه ها که نوشتم به خون دل صائبمرا بس است اگر می رسد به یار یکی
غزل شماره ۶۸۷۰ گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگیدمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگیدید پرده گوش فلک ز ناله صورهمان تو گوش بر آواز نغمه چنگیبه پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزیسبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگیزمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان استبه ماه در جدل و با ستاره در جنگیز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آبغبار آینه اهل دید چون زنگیاگر چه روی زمین نیلی از گرانی توستچو برگ کاه به میزان عقل بی سنگیگواه مردی آزادگان دم و قدم استدرین دو پله تو نامرد گنگی و لنگیز داغ لاله زمین دلت سیاهترستبه چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگیز بار حرص نداری قرار بر یک جاگران و پر حرکت همچو آسیا سنگیبه دیده همه عالم چو خار ناسازیبه لقمه همه کس ناگوار چون سنگیچو دست پیش تو دارد کسی گره گردیولی به وقت خراش دل آهنین چنگیمکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلیکه همچو دایره خلق مفلسان تنگیز نه سپهر گذشتند گرم رفتارانتو سست عزم همان در شمار فرسنگینوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیرتو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟ز ناله تو دل سنگ آب شد صائبمگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
غزل شماره ۶۸۷۱ ز ماه رنگ نبازد کتان بیرنگیشکستگی نبود در جهان بیرنگیغبار تفرقه ای نیست همچو شیر و شکرمیان آتش و آب جهان بیرنگیفریب رنگ چو طفلان ربوده است تراگلی نچیده ای از بوستان بیرنگیز انقلاب خزان و بهار آزادیمرسیده ایم به دارالامان بیرنگیگرفته است ترا رنگ همچو خون دامنچسان رسی ز پی کاروان بیرنگی؟دلت خوش است به میهای لاله رنگ جهاننخورده ای می صاف جهان بیرنگیبه روی آینه سیماب را قراری نیستستاره سوز بود آسمان بیرنگیز چشم بحر صدف را نهان کند صائبفروغ گوهر روشن روان بیرنگی