انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 678 از 718:  « پیشین  1  ...  677  678  679  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۳

دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟
به مفت یوسف خود را به کاروان چه دهی؟

عنان به طول امل دادن از بصیرت نیست
گهر ز دست به امید ریسمان چه دهی؟

ترا گذر به غزالان قدس خواهد بود
به هر شکار سگ نفس را عنان چه دهی؟

ز عقل نیست به دریای خون شنا کردن
شعور خود به می همچون ارغوان چه دهی؟

دم فسرده به تاراج می دهد دل را
کلید با به غارتگر خزان چه دهی؟

بساط اطلس گردون تراست پای انداز
چو کفش تن ز مذلت به آستان چه دهی؟

حیات ضامن روزی است دل قوی می دار
به هرزه آب رخ خویش را به نان چه دهی؟

ملایمت به حریفان سفله بی ثمرست
زلال خضر به خار سیه زبان چه دهی؟

ز اشتیاق تو فردوس می خورد دل خویش
چو غنچه دل به تماشای بوستان چه دهی؟

تو کز گنه دل خود همچو شب سیه کردی
جواب ماه جبینان آسمان چه دهی؟

به جوی شیر تسلی نمی شود عاشق
به من به جای طباشیر استخوان چه دهی؟

جواب آن غزل است این که اوحدی فرمود
مراد دشمن و تشویش دوستان چه دهی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۴

همین نه در نظر ای سیمبر نمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه درنمی آیی

ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟

همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی

کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی

سری به گوشه دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی

چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟

اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی

ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی

به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی

شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی

به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی

مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی

قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۵

فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی

ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی

خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی

چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی

اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟

در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی

ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی

چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی

برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۶

گرفته است مرا در میان تماشایی
که در خیال نیاورده هیچ بینایی

بر آستان تو دل از شکسته پایان است
اگر چه می کشدم دیده هر نفس جایی

همین نه بهر سلیمان کشیده اند بساط
که هست در دل هر مور مجلس آرایی

چسان ز کار تو غافل شوند بینایان؟
که هست جنبش هر موی کارفرمایی

نمانده است ز اقبال عشق در دل من
به غیر ترک تمنا دگر تمنایی

کجاست جذبه توفیق دست ما گیرد؟
که می کشیم ز دنبال کاروان پایی

خمش چو آب گهر می رویم تا دریا
نچیده ایم به خود همچو سیل غوغایی

سپهر سبزه خوابیده ای است در قدمش
که دیده است به این رتبه سرو بالایی؟

به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست در دل پر خون من دلارایی

مرا که پاره دل ماهپاره گردیده است
نیایدم به نظر هیچ ماه سیمایی

گران به سنگ ملامت شده است این مجنون
فغان که نیست درین شهر طفل بینایی

به جان رسیدم ازین شهر بند پروحشت
جنون کجاست که خود را کشم به صحرایی

به آفتاب جهانتاب کی رسد صائب؟
اگر چه در سر هر ذره هست سودایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۷

ز حسن شوخ تو نظاره تماشایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی

مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی

به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی

چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی

فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی

ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی

به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشائه خون می دهد به تنهایی

زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی

به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۸

نماند دشت جنون را رمیده آهویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی

چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی

چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی

چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی

شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی

ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی

ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی

حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی

مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی

مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی

نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی

شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۸۹

ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای

ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای

امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای

روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای

گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای

سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای

خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای

اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای

در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای

در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای

از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!

در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای

صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۰

ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای

ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای

در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای

یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای

سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای

سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای

تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای

خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای

جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای

نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای

غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۱

از زهر چشم، چشم من زار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟

راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای

قانع به یک نظاره خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟

نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای

شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ای

چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای

صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۲

طومار عمر طی شد و غافل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای

در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای

نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله شکفته چه غافل نشسته ای

خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای

بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟

در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای

چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای

این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 678 از 718:  « پیشین  1  ...  677  678  679  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA