غزل شماره ۶۸۸۳ دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟به مفت یوسف خود را به کاروان چه دهی؟عنان به طول امل دادن از بصیرت نیستگهر ز دست به امید ریسمان چه دهی؟ترا گذر به غزالان قدس خواهد بودبه هر شکار سگ نفس را عنان چه دهی؟ز عقل نیست به دریای خون شنا کردنشعور خود به می همچون ارغوان چه دهی؟دم فسرده به تاراج می دهد دل راکلید با به غارتگر خزان چه دهی؟بساط اطلس گردون تراست پای اندازچو کفش تن ز مذلت به آستان چه دهی؟حیات ضامن روزی است دل قوی می داربه هرزه آب رخ خویش را به نان چه دهی؟ملایمت به حریفان سفله بی ثمرستزلال خضر به خار سیه زبان چه دهی؟ز اشتیاق تو فردوس می خورد دل خویشچو غنچه دل به تماشای بوستان چه دهی؟تو کز گنه دل خود همچو شب سیه کردیجواب ماه جبینان آسمان چه دهی؟به جوی شیر تسلی نمی شود عاشقبه من به جای طباشیر استخوان چه دهی؟جواب آن غزل است این که اوحدی فرمودمراد دشمن و تشویش دوستان چه دهی؟
غزل شماره ۶۸۸۴ همین نه در نظر ای سیمبر نمی آییز سرکشی تو به اندیشه درنمی آییز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانیچرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟همیشه در نظری و ز لطافت سرشارمرا چو نور نظر در نظر نمی آییکناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟تو کز کمال لطافت به برنمی آییسری به گوشه دل می توان نهفته کشیدمرا به ظاهر اگر در نظر نمی آییچو می کند خبر آمدن مرا بیهوشچرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟اشاره کن که دلت را به آه نرم کنماگر به سرکشی خویش برنمی آییستم به دست و لب خود بسا که خواهی کردنفس گسسته مرا گر به سر نمی آییبه بوی پیرهنی یاد کن عزیزان رااگر ز مصر به کنعان دگر نمی آییشود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روزتو ماه ماه ز منزل بدر نمی آییبه وعده ای دگر امیدوار ساز مراز سرکشی به سر وعده گر نمی آییمرا بس است پیامی برای جان بخشیبه پرسش من دلخسته گر نمی آییقدم ز خانه برون نه به فصل گل صائببه رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
غزل شماره ۶۸۸۵ فکنده شور محبت مرا به صحراییکه موج می زند از هر کنار دریاییندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون استکه در قلمرو دلهاست طرفه غوغاییخیال من که به دامان عرش پای زدهندیده است به این رتبه سرو بالاییچه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟که هست در سر هر برگ لاله سوداییاگر تو پنبه غفلت برآوری از گوشکدام خار ندارد زبان گویایی؟در انتظار تو هر هفت کرده است بهشتنظر سیاه مگردان به هر تماشاییازان همیشه بهارست لاله خورشیدکه صلح کرد ز عالم به چشم بیناییچه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟تصرف دل ما را بس است ایماییبرآورد ز خیابان خلد سر صائبکسی که رفت به یاد بلند بالایی
غزل شماره ۶۸۸۶ گرفته است مرا در میان تماشاییکه در خیال نیاورده هیچ بیناییبر آستان تو دل از شکسته پایان استاگر چه می کشدم دیده هر نفس جاییهمین نه بهر سلیمان کشیده اند بساطکه هست در دل هر مور مجلس آراییچسان ز کار تو غافل شوند بینایان؟که هست جنبش هر موی کارفرمایینمانده است ز اقبال عشق در دل منبه غیر ترک تمنا دگر تمناییکجاست جذبه توفیق دست ما گیرد؟که می کشیم ز دنبال کاروان پاییخمش چو آب گهر می رویم تا دریانچیده ایم به خود همچو سیل غوغاییسپهر سبزه خوابیده ای است در قدمشکه دیده است به این رتبه سرو بالایی؟به من ز جوش طرب همچو آب روشن شدکه هست در دل پر خون من دلاراییمرا که پاره دل ماهپاره گردیده استنیایدم به نظر هیچ ماه سیماییگران به سنگ ملامت شده است این مجنونفغان که نیست درین شهر طفل بیناییبه جان رسیدم ازین شهر بند پروحشتجنون کجاست که خود را کشم به صحراییبه آفتاب جهانتاب کی رسد صائب؟اگر چه در سر هر ذره هست سودایی
غزل شماره ۶۸۸۷ ز حسن شوخ تو نظاره تماشاییسفینه ای است که گردیده است دریاییمرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاکخبر ز سایه خود نیستش ز رعناییبه بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشکز فکر زلف تو شد هر سری که سوداییچگونه قطره کشد در کنار دریا را؟به روزگار تو رحم است بر تماشاییفلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریختاگر نظیر تو می بود مه به زیباییز اشتیاق تو دست ز کار رفته منفلاخنی است که سنگش بود شکیباییبه رغم من لب خود می گزی، نمی دانیکه باده نشائه خون می دهد به تنهاییزبان خموش پسندیده است در پیریز شمع خوش نبود صبح مجلس آراییبه عیب خویش چو صائب کسی که راه نبردگلی نچید ز نور چراغ بینایی
غزل شماره ۶۸۸۸ نماند دشت جنون را رمیده آهوییکه پیش وحشت من ته نکرد زانوییچو قبله گمشدگان است دیده سرگردانبه محفلی که در او نیست طاق ابروییچو داغ لاله به هر جانبی که می نگرممرا احاطه نموده است آتشین روییچو شمع گریه مستانه را غنیمت دانکه هر نفس بود این آب تلخ در جوییشود ز یک دل بیدار، عالمی بیدارهزار خفته برآید ز خواب از هوییازان سپند درین بزم شد بلند آوازکه ساخت خرده جان صرف آتشین روییازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟ترا چو نیست غم عاقبت سر موییحضور معنی بیگانه را غنیمت داندرین زمانه که قحط است آشناروییمرا که ملک جهان در نظر نمی آمدخراب ساخت تماشای طاق ابروییمراد مردم آزاده شستن دستی استمرا بس است چو سرو از جهان لب جویینه من ز دل، نه دل از حال من خبر داردچو نافه ای که فتد از رمیده آهوییشود چو فاخته صائب ز پاس دل آزادکسی که داد دل خود به سرو دلجویی
غزل شماره ۶۸۸۹ ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ایغافل مشو که در ته طاق شکسته ایای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ایامروز از نگاه تو دل آب می شودگویا به روی گرم خود از خواب جسته ایروی زمین مقام شکر خواب امن نیستدر راه سیل پای به دامن شکسته ایگرد سفر ز خویش فشاندند همرهانتو بی خبر هنوز میان را نبسته ایسر می دهی به باد به اندک اشاره ایتا همچو پسته رخنه لب را نبسته ایخواهی قدم به پله قارون نهاد زودکوه تعلقی که تو بر خویش بسته ایاینک رسید موسم بی برگی خزاناز باغ روزگار چه گل دسته بسته ایدر محفلی که برق تجلی است بی زبانماییم چون کلیم و زبان شکسته ایدر وادیی که خضر در او با عصا روداز دست رفته تر ز عنان گسسته ایاز جبهه غرور، عرق پاک می کنیگویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!برخاسته است گرد فنا تا نشسته ایصائب هزار دام تماشا ز موج هستزین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
غزل شماره ۶۸۹۰ ای آن که دل به دولت بیدار بسته ایدر راه برق، سد خس و خار بسته ایای بی خبر که تقویت نفس می کنیغافل مشو که گرگ به پروار بسته ایدر پیش هر که غیر خدا بسته ای کمرزنهار پاره ساز که زنار بسته اییک سو فکنده ای ز نظر پرده حیابر دل هزار پرده زنگار بسته ایسازی روان ز هر مژه صد کاروان اشکگر وا کنند آنچه تو در بار بسته ایسیلاب حادثات ترا می کند ز جادامن اگر به دامن کهسار بسته ایتاج زرست جای تو کوتاه بین و تودل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ایخواهی به باد داد سر سبز خود چو شمعزینسان که دل به طره طرار بسته ایجز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کنداز شکر یک قلم لب اظهار بسته اینقد حیات داده ای از دست رایگانچون سکه دل به درهم و دینار بسته ایغیر از سیاه کردن اوراق عمر خویشصائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
غزل شماره ۶۸۹۱ از زهر چشم، چشم من زار بسته ایراه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟راه هزار قافله دل می زند به مکراز شرم پرده ای که به رخسار بسته ایقانع به یک نظاره خشکیم ما ز دوربر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه نازبر من در امید به یکبار بسته ایشبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ایچون قیمت تو در گره روزگار نیستاز روی لطف راه خریدار بسته ایصائب ز یار از ته دل نیست شکوه اتاین نغمه را به زور بر این تار بسته ای
غزل شماره ۶۸۹۲ طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایبرخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ایدر وادیی که برق خورد نیش کاهلیاز غفلت آرمیده چو منزل نشسته اینیلوفر سپهر به خون تو تشنه استای لاله شکفته چه غافل نشسته ایخضر رهی و پشت به دیوار داده ایآیینه ای، چه سود که در گل نشسته ایبر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟در کعبه ای و پشت به محراب کرده ایهم محملی به لیلی و غافل نشسته ایچندین هزار مرحله می بایدت بریدتا روشنت شود که به منزل نشسته ایاین آن غزل که فیضی شیرین کلام گفتدر دیده ام خلیده و در دل نشسته ای