انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 679 از 718:  « پیشین  1  ...  678  679  680  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۲

طومار عمر طی شد و غافل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای

در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای

نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله شکفته چه غافل نشسته ای

خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای

بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟

در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای

چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای

این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۳

ای صید پیشه ای که دل از ما گرفته ای
بر خویشتن ببال که عنقا گرفته ای

جز دود تلخ حاصل این مشت خار چیست؟
ای برق خوش عنان که پی ما گرفته ای

جای تو در بهشت برین است بی سخن
گر در ضمیر اهل دلی جا گرفته ای

گر هست وحشتی به دل از مردمان ترا
در کنج خانه دامن صحرا گرفته ای

آیات حق مشاهده از دل نکرده ای
مصحف به کف برای تماشا گرفته ای

داری گمان که عشق شکار تو گشته است
سیمرغ را به دام تمنا گرفته ای

در هر دراز کردن دستی ز روی صدق
پیمانه ای ز عالم بالا گرفته ای

بی انتظار یافته ای خانه در بهشت
اینجا اگر کناره ز دنیا گرفته ای

هرگز برون دویده ای از خویش بی خبر؟
دامان یوسفی چو زلیخا گرفته ای

صائب چنین که در پی رسم اوفتاده ای
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۴

روی زمین به زلف معنبر گرفته ای
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای

چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟

حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای

خورشید را به حلقه فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟

در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای

آتش ز نغمه توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟

لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای

صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده حیا ز میان برگرفته ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۵

از مردمان اگر چه کناری گرفته ای
این گوشه را برای شکاری گرفته ای

بر هر چه جز خدای دل خویش بسته ای
آیینه دام کرده غباری گرفته ای

قانع به رنگ و بو شده ای همچو شاخ گل
دستی دراز کرده نگاری گرفته ای

در زیر برگ سرمکش از تیغ آفتاب
بعد از هزار سال که باری گرفته ای

چون گل ترا به آتش سوزان شود دلیل
از نقد عمر اگر نه شماری گرفته ای

قانع چو سرو و بید به برگ از ثمر مشو
این یک نفس که رنگ بهاری گرفته ای

صبح امید درشکن آستین توست
گر زان که دامن شب تاری گرفته ای

در هر گشودن نظر و بستن نظر
ملکی گشاده ای و حصاری گرفته ای

زین دعوی بلند که با خلق می کنی
از بهر خود تهیه داری گرفته ای

از جهل کرده ای دل خود زنده زیر خاک
بر دل اگر ز کینه غباری گرفته ای

ماهی است پیش راه تو در ظلمت فنا
شمعی اگر به راهگذاری گرفته ای

خواهد فتاد دامن منزل به دست تو
صائب اگر رکاب سواری گرفته ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۶

در خاک و خون کشید مرا ترک زاده ای
مژگان به نازبالش دل تکیه داده ای

بر بادپای وعده خلاقی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای

چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای

چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای

چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای

خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای

دلهای بقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای

چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای

چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بی گنهان آب داده ای

نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده مردم گشاده ای

در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای

از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای

دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای

در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای

اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای

غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۷

ای آن که دل به عمر سبکرو نهاده ای
در رهگذار سیل میان را گشاده ای

کوری نمی رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده ای؟

پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده ای

آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را
تو بی خبر چو سرو به یک جا ستاده ای

تا می کشد دل تو به این تیره خاکدان
هر چند بر سپهر سواری، پیاده ای

بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
جز دست اختیار که بر هم نهاده ای

امروز خانه ای به صفای دل تو نیست
گر روزنش ز دیده عبرت گشاده ای

داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی
صائب چه محو بوی گل و رنگ باده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۸

از دل مپرس، خانه به سیلاب داده ای
تعلیم بی قراری سیماب داده ای

در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای

عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای

بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای

چون خار و خس ز کجروشی های روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای

در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای

می گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای

صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۸۹۹

من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای

در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای

چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای

درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای

چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای

از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای

دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۰

با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟

داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟

تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای

در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای

حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای

شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای

صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۱

تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای

چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای

از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای

رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای

لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای

زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای

روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟

سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای

روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای

از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 679 از 718:  « پیشین  1  ...  678  679  680  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA