انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 680 از 718:  « پیشین  1  ...  679  680  681  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۲

بی پرده رو در آینه ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای

در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای

امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟

ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای

از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای

یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای

ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟

زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای

با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای

می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای

زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای

در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای

خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۳

دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای

خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای

صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای

آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای

حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای

کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای

از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای

انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای

بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟

این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای

امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۴

ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای

از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای

جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای

وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای

جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای

همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای

عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای

زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای

فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای

همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟

بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟

در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟

خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای

نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۵

چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای

چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای

موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای

چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای

از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای

ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای

چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای

امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای

این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۶

ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!

ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟

امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای

داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای

شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای

واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای

از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای

چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای

گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۷

ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده عالم دریده ای

برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای

تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای

صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای

چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای

در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای

غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۸

آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای

پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای

با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای

از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای

با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای

عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای

صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۰۹

آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای

پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای

با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای

از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای

با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای

عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای

صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۱۰

آن را که هست گردش چشم غزاله ای
در کار نیست رطل گران و پیاله ای

ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر ساله ای

تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای

بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای

بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد
از هر گلی بهار به دستش پیاله ای

چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای

می کرد داغ، سینه کان عقیق را
می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای

یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای

صائب چو تاک نیست غم سربریدنش
هر کس به یادگار گذارد سلاله ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۱۱

ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای

شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟

از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟

چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای

چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای

عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای

ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای

صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 680 از 718:  « پیشین  1  ...  679  680  681  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA