غزل شماره ۶۹۱۲ ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟ای شبنم بهشت که خورشید داغ توستاز اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ایزیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون اناردر قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بوددر زیر دست حمله خارا چگونه ای؟ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توستدر کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟ای شعله ای که طور سپند فروغ توستدر مجمر شکسته دلها چگونه ای؟ای شاهباز دامن صحرای لامکاندر تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟ای برق خانه سوز که نعلت در آتش استدر تابخانه جگر ما چگونه ای؟ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟دریا ز انتظار تو بر خاک می تپدای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟صائب جواب آن غزل مولوی است اینکای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
غزل شماره ۶۹۱۳ طفلی کز او مراست تمنای آشتیدارد به جنگ رغبت حلوای آشتیاز عجز ما قرار به تسلیم داده ایمهم لطف او مگر کند انشای آشتیهر کس که کرده است تماشای جنگ ماامروز گو بیا به تماشای آشتیامید صلح اگر چه ندارد کسی ز توبگذار از برای خدا جای آشتیدر طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیستدل می کشد همان به تمنای آشتیشامی است دل سیاه که صبحش پدید نیستجنگی که در میان نبود پای آشتیحیرت فکنده است به دارالامان مرانه فکر جنگ دارم و نه رای آشتیصائب کسی که چاشنی جنگ یار یافتگردید بی نیاز ز حلوای آشتی
غزل شماره ۶۹۱۴ ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتیوز لعل آبدار تو کوثر روایتیجز سایه قد تو که ای پادشاه حسنروی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟خامش نشین که زلف درازش نه آن شب استکآخر شود به حرف کسی یا حکایتیآن کس که بر جراحت ما می زند نمکمی کرد کاش حق نمک را رعایتیپروانه مراد به گردش کند طوافدارد چو شمع هر که زبان شکایتیچشمی کز اوست خانه امید من خرابمعمور می کند به نگاهی ولایتیاز گمرهی منال که خورشید داده استهر ذره را به دست، چراغ هدایتیبیدار از نسیم قیامت نمی شوددر هر که نیست ناله نی را سرایتیدر خامشی است عیش نفس های سوختهاین شمع از نسیم ندارد شکایتیتدبیر جان سپردن و آسوده گشتن استآن راه را که نیست امید نهایتیاز تند باد حادثه شمع مرا بخرچون دست دست توست، به دست حمایتیچون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوستآن را که هست چون نفس راست رایتیتنگ است وقت آن دهن از خط عنبرینگر می کنی به صائب بیدل عنایتی
غزل شماره ۶۹۱۵ ای حسن خط ز مصحف روی تو آیتیاز خوبی تو قصه یوسف حکایتیدرد کهن به پرسش رسمی نمی رودکی می دهد تسلی عاشق عنایتی؟پاس ادب عنان سخن را کشیده داشتروزی که داشت درددل ما نهایتیما را زبان شکوه چو صائب نداده اندمی داشت کاش درد دل ما نهایتی غزل شماره ۶۹۱۶ ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟چون شکر این فشار که من خورده ام بس استبار دگر مرا به نیستان چه می بری؟دلهای بی غمان چمن می شود کباباین بی دماغ را به گلستان چه می بری؟چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجابپروانه مرا به شبستان چه می بری؟از عشق، بدعت است تمنای خونبهاای خودفروش عرض شهیدان چه می بریاز دست رعشه دار گشادی نمی شوددیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟این دزدها تمام شریکند با عسسپیش فلک شکایت دونان چه می بری؟شیر روان ز مایه زمین گیر می شودهشیار را به مجلس مستان چه می بری؟دل را به خاکبازی طفلانه باختیاز شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟صائب وداع بخت سیه کار خویش کناین سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
غزل شماره ۶۹۱۷ حیف است عمر صرف تماشا کند کسیچون باز بی شکار نظر وا کند کسیآیینه است عالم و سیماب رهروانآسودگی چگونه تمنا کند کسی؟از دار پا به کرسی افلاک می نهدخود را اگر سبک چو مسیحا کند کسیدر منزل نخست فنا می شود تمامهر چند زاد راه مهیا کند کسیزین خار و خس که ریخت علایق به راه مافرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟عالم تمام یک گل بی خار می شوددل را اگر ز کینه مصفا کند کسیآهن دلان به آه ملایم نمی شوندچون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرستچون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوشگر در شکر مضایقه با ما کند کسیخالی نکرده دامن اطفال را ز سنگظلم است رو به دامن صحرا کند کسیچون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی استصائب چه التفات به دنیا کند کسی؟
غزل شماره ۶۹۱۸ بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟با بی مروتان چه مروت کند کسی؟گرداب را به گردش خود اختیار نیستاز گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟در ساحت جهان نبود غیر پای خمیک گل زمین که خواب فراغت کند، کسیآفاق را غبار کدورت گرفته استکو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟صبح وطن به دیده من کام اژدهاستیارب مباد خوی به غربت کند، کسیمیزان غربت از زر و گوهر لبالب استدر پله وطن چه اقامت کند کسی؟نمرود را ز پای درآورد پشه ایبر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟عمر شرار چشم ز هم بازکردنی استبا این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟پیر مغان اگر ندهد رخصت شرابصائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟
غزل شماره ۶۹۱۹ قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟از ماه مصر آینه پنهان کند، کسیدر حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزستچون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرفاظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟واصل توان به بحر ازین جویبار شدبا تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتراین درد را برای چه درمان کند، کسی؟بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی استچون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردماناوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزستچون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهدافتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصراوقات به که صرف عزیزان کند، کسیتا می توان ز تیغ شهادت حیات یافتلب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟تا می توان شدن هدف سنگ کودکاناز شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟با خلق حرف سخت زدن از جنون بوداطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشیدصائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
غزل شماره ۶۹۲۰ تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟غافل شود ز حق به تماشا رود کسیدامان خشک، موج ز دریا نمی بردپاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟دور حباب نیم نفس نیست بیشتراز حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیستتا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟در پرده دل است تماشای هر دو کونبیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟شبنم به آفتاب ز همت رسیده استبی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیمدر قعر دل مگر چو سویدا رود کسیدست از رکاب جذبه توفیق برمدارآن راه نیست عشق که تنها رود کسیدر چشم این سیاه دلان نور شرم نیستصائب مگر به دیده عنقا رود کسی
غزل شماره ۶۹۲۱ تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟چون گردباد، بادیه پیما شود کسیمی بایدش هزار قدح خون به سر کشیدتا در مذاق خلق گوارا شود کسیاوضاع زشت مردم عالم ندیدنی استامروز صرفه نیست که بینا شود کسیروشندلی که لذت تجرید یافته استبیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسیتا می توان ز آبله دست رزق خوردبهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟آنجاست آدمی که دلش آرمیده استهر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسیحرف مقام قافله بارست بر دلشچون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسیچون در حباب، موج پر و بال وا کند؟در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟در چشم این سیاه دلان صبح کاذب استدر روشنی اگر ید بیضا شود کسیتا می توان ز لذت دیدار محو شدبیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟تا ممکن است زیستن از خلق بی نیازراضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرامنت پذیر بالش خارا شود کسی؟می بایدش به خون جگر خورد غوطه هاتا از غبار جسم مصفا شود کسی؟مژگان هنوز داد تماشا نداده استآن فرصت از کجاست که بینا شود کسییک اهل درد نیست به درد سخن رسدخونش به گردن است که گویا شود کسیصائب بس است فکر خط و خال گلرخانتا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
غزل شماره ۶۹۲۲ حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسیبوی گل از نسیم صبا نشنود کسیاز بت پرست، وقت تماشای حسن توحرفی به غیر نام خدا نشنود کسیدر خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟جایی که از سپند صدا نشنود کسیخط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساختاینش سزا که حرف بجا نشنود کسیآمیخت چون دعا به غرض بی اثر شودکز سایلان دعاو ثنا نشنود کسیاز کاهلی فتاده ام از کاروان جدادر وادیی که بانگ درا نشنود کسیمستغنی از دلیل بود هر که واصل استدر کعبه حرف قبله نما نشنود کسیصائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایمبهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟