غزل شماره ۶۹۲۳ آن را که نیست ذوق وصال شکستگیدر دل خلد چو شیشه خیال شکستگیماه از شکستگی به تمامی رسیده استغافل مشو ز حسن مآل شکستگیدر محشرست یک سر و گردن بلندترباشد سری که در ته بال شکستگیبا نقص خوش برآی که چون ماه شد تماملرزد به خود ز بیم زوال شکستگیچون شیشه می خلد به دلم می ز جام زرتا آب خورده ام ز سفال شکستگیشادم به دلشکستگی خود که راه نیستعین الکمالی را به کمال شکستگیصد چشم همچو سلسله زلفم آرزوستتا سیر بنگرم به جمال شکستگیاز سرکشی است روزی اشجار زخم سنگاز سنگ ایمن است نهال شکستگیاز کودکان شکسته مجنون شود درستسنگ است مومیایی بال شکستگیظلم است در سفال می لعل ریختنخون دل است رزق حلال شکستگیزان طرح می دهم به خزان روی خود که هستپرواز من چو رنگ به بال شکستگیافغان که شیشه دل نازک خیال منگردید توتیا ز خیال شکستگیدر عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمامناخن زند به دل چو هلال شکستگیصائب شکسته شو که کند زلف پرشکنتسخیر ملک دل به خصال شکستگی
غزل شماره ۶۹۲۴ تیغ تو در نیام کند قطع زندگیاز آب ایستاده که دید این برندگی؟باشد عیار بینش هر کس به قدر شرمنرگس تمام چشم شد از سرفکندگیفرمان پذیر باش که هیچ آفریده ایبا اختیار جمع نکرده است بندگیافکنده ام چو نافه ز خود دور سایه راآهو به گرد من نرسد در دوندگیدریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفتنقصان نکرده است کسی از دهندگیدر چشم خلق سبز نگردد ز انفعالتنها چو خضر هر که خورد آب زندگیاستادگی حیات ندانسته است چیستریگ روان نفس نکشد در روندگیدر بندگی است صائب اگر هست عزتییوسف عزیز مصر شد از راه بندگی
غزل شماره ۶۹۲۵ آسودگی مجو ز گرفتار زندگیسرگشتگی است گردش پرگار زندگیدردسر خمار بود حاصل حیاتخمیازه است خنده گلزار زندگیتا در تو هست از آتش شهوت شراره ایچون موی، پیچ و تاب بود کار زندگیمعراج آفتاب بود پله زوالبرق فناست گرمی بازار زندگیدر رهگذار سیل کمر باز کردن استدر زیر تیغ حادثه اظهار زندگیکوتاه می شود به نظر بازکردنیچون خواب تلخ، دولت بیدار زندگیبا جان بی نفس به عدم بازگشت کردشد روح بس که دلزده از دار زندگیدر وادیی که کوه چو ابرست در گذارما پشت داده ایم به دیوار زندگیگردن مکش ز تیغ شهادت که خضر رادارد نهان ز چشم جهان عار زندگیاز تنگنای جسم برون آی، تا به چندباشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟پیچیده می شود به نظر بازکردنیچون گردباد جلوه طومار زندگیدر دور خط سبز و لب روح بخش اوشرمنده است خضر ز اظهار زندگیباشد به رنگ شعله جواله بی بقادر سیر و دور، گردش پرگار زندگیاین بار را ز دوش بیفکن که عالمیافتاد از نفس به ته بار زندگیدر زندگی مپیچ گرت مغز عقل هستکآشفتگی بود گل دستار زندگیاز داغ دوستان و عزیزان فلک نهدهر روز مهر تازه به طومار زندگیعشق گرانبها بود و درد و داغ عشقگنجی که هست در ته دیوار زندگیگردید در شکار مگس صرف سر به سرچون تار عنکبوت مرا تار زندگیخشک است دست خلق، مگر سیل نیستیدستی نهد مرا به ته بار زندگیاز دست رعشه دار نفس ریخت عاقبتصائب به خاک ساغر سرشار زندگی
غزل شماره ۶۹۲۶ صائب ز طول بیش بود عرض راه تواز مستی این چنین که به هر سوی مایلیاز درد و داغ عشق بود شور هر دلیبی روی آتشین نشود گرم محفلیدر عین ناز، نرگس خود را ندیده ایاز ترکتاز لشکر بیداد غافلیبرقی کز اوست سینه ابر بهار چاکنسبت به شوخی تو بود پای در گلیدر دیده نظارگیان ماهپاره ای استاز آفتاب حسن تو هر پاره دلیزان آتشی که از رخ لیلی بلند شدهر برگ لاله ای است درین دشت محملیهر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش استدر دور خط به بردن دل بس که مایلیهر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایمبر هر طرف که روی کنم در مقابلیافتادگی گزین که ره دور عشق راغیر از فتادگی نتوان یافت منزلیاز دل اگر غبار تعلق فشانده ایآزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلیگر تشنه وصال محیط است آب تودر جویبار جسم به آن بحر واصلیسیلاب می برد خس و خاشاک را به بحردامان عشق گیر اگر زان که کاهلیگوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسیدزین بحر بیکنار نمی یافت ساحلیخورشید بدر کرد مه ناتمام رابا ناقصان بساز اگر زان که کاملیزان می پرد به نقش و نگار جهان دلتکز نقشبند عالم ایجاد غافلیدر چشم اعتبار نمک سودن است و بسدر شوره زار عالم اگر هست حاصلی
غزل شماره ۶۹۲۷ ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلیاز سادگی ز زخم خس و خار غافلیای گل ز دامن تر اغیار غافلیآیینه ای، ز آفت زنگار غافلیدر خواب ناز نرگس خود را ندیده ایاز ترکتاز فتنه بیدار غافلیآیینه خمار شکن پیش دست توستاز اضطراب تشنه دیدار غافلیهر موی بر تن تو شود آه حسرتیآگاه اگر شوی که چه مقدار غافلیافکنده ای بساط اقامت به زیر چرخدر تنگنای بیضه ز گلزار غافلیدولت طلب ز سایه بال هما کنیاز خواب امن سایه دیوار غافلیچون رشته دست پیش گهر می کنی درازاز گنج خویش در ته دیوار غافلیچسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیتاز جستجوی دولت بیدار غافلیزان چون جرس همیشه دلت می تپد که تودر کاروان ز قافله سالار غافلیواقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنانچون کاروان ریگ ز رفتار غافلیداری گمان که با تو به دل گشته است راستصائب ز مکر عالم غدار غافلی
غزل شماره ۶۹۲۸ کوچکدلی است مایه تسخیر عالمیآفاق را گرفت سلیمان به خاتمیدریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟خورشید سیر چشم نگردد به شبنمیبی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشقدر چشم اهل دید بود نخل ماتمیهمسایه وجود نباشد اگر عدمچون ملک نیستی نتوان یافت عالمیچون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتمسررشته حساب مرا داشت عالمیگیرم که آب شد دلم از شرم معصیتدامان باغ را نکند پاک شبنمیحیف است صرف خنده بی عاقبت کندآن را که همچو صبح ز عالم بود دمیگر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملولبرپای گو مباش ترا بند محکمیعیسی به آسمان چهارم نمی گریختمی داشت زیر چرخ گر امید همدمیمه را برون نیاورد از بوته گدازدارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمیصائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایمما را بس است از همه آفاق محرمی
غزل شماره ۶۹۲۹ تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟از نقش پای راهروان رهنما کنیچون حلقه، دیده نگران شو تمام عمرشاید به روی خود در توفیق وا کنیجز نقش یوسفی نبود در بساط صبرتو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟دست خود از نگار علایق بشوی پاکتا صد گره گشاده به دست دعا کنیدر نامرادی این همه بیداد می کنیگر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟آشفتگی ز مغز ( نمی رود)دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)قالب تهی ز خویش ( )چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)تنگ شکر ( )گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)تا کی دهان خویش ( )چند اکتفا ( )) در خانه، کور () عصا کنی (از خودسری و بی بصری، چند چون حبابصائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟
غزل شماره ۶۹۳۰ تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟از خارخار چند علاج جرب کنی؟هرگز نمی رسد به طباشیر استخوانپیش حسب مباد حدیث نسب کنیشب راز آه زنده دلان روز می کنندداری تو جد و جهد که روزی به شب کنیانداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتابآن به که خصم را به مدارا ادب کنینان گرسنه چشم فزاید گرسنگیاز چون خودی مباد که روزی طلب کنیدر بحر صاحب گهر از ابر شد صدفچون غافلان مباد که ترک سبب کنیبارست سایه بر دل آزادگان و توبهر سفر رفیق موافق طلب کنیصائب به غمگسار ز غم می توان رسیدحیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی
غزل شماره ۶۹۳۱ چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟در آشیانه عیش به یاد قفس کنیاز خون لعل، تیشه مردان بهار کردزین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟در صیدگاه عشق، هما موج می زندچون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟لوح دلی که آینه راز عالم استحیف است حیف تخته مشق هوس کنیسیلاب بازگشت به صحرا نمی کندآن راه نیست عشق که رو باز پس کنیدر کاروان اگر نرسی آنقدر بکوشکز دور گوش وقف صدای جرس کنیزینسان که می روی پی گفتار، عاقبتسر چون حباب در سر کار نفس کنیاز آتشین دمان به فغانی کن اقتداصائب اگر تتبع دیوان کس کنی
غزل شماره ۶۹۳۲ گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنیدر زیر خاک عشرت روی زمین کنیگر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنیزنبوروار خانه پر از انگبین کنیخون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟بسمل مرا به اره چین جبین کنیپر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهیدست طمع حصاری اگر ز آستین کنیانگشت هیچ کس نگذارد به حرف توبا نقش راست صلح اگر چون نگین کنیواصل شوی چو شمع به دریای نور صبحگر در گداز جسم نفس آتشین کنیز آتش شود حصار تو زنبوروار مومشیرین دهان خلق اگر از انگبین کنیروشن بود همیشه سیه خانه دلتصلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنیاز چارپای جسم فرودآی چون مسیحتا چار بالش از فلک چارمین کنیدر دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشقدر هر شرار سیر بهشت برین کنیچون آدم از بهشت برونت نمی کنندگر اکتفا ز رزق به نان جوین کنیگفتار را به خوبی کردار کن بدلتا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرابسمل مرا به اره چین جبین کنی؟نان تو پخته است به هر جا که می رویصائب زبان خویش اگر گندمین کنی