انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 682 از 718:  « پیشین  1  ...  681  682  683  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۳

آن را که نیست ذوق وصال شکستگی
در دل خلد چو شیشه خیال شکستگی

ماه از شکستگی به تمامی رسیده است
غافل مشو ز حسن مآل شکستگی

در محشرست یک سر و گردن بلندتر
باشد سری که در ته بال شکستگی

با نقص خوش برآی که چون ماه شد تمام
لرزد به خود ز بیم زوال شکستگی

چون شیشه می خلد به دلم می ز جام زر
تا آب خورده ام ز سفال شکستگی

شادم به دلشکستگی خود که راه نیست
عین الکمالی را به کمال شکستگی

صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست
تا سیر بنگرم به جمال شکستگی

از سرکشی است روزی اشجار زخم سنگ
از سنگ ایمن است نهال شکستگی

از کودکان شکسته مجنون شود درست
سنگ است مومیایی بال شکستگی

ظلم است در سفال می لعل ریختن
خون دل است رزق حلال شکستگی

زان طرح می دهم به خزان روی خود که هست
پرواز من چو رنگ به بال شکستگی

افغان که شیشه دل نازک خیال من
گردید توتیا ز خیال شکستگی

در عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگی

صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن
تسخیر ملک دل به خصال شکستگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۴

تیغ تو در نیام کند قطع زندگی
از آب ایستاده که دید این برندگی؟

باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی

فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای
با اختیار جمع نکرده است بندگی

افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگی

دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسی از دهندگی

در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی

استادگی حیات ندانسته است چیست
ریگ روان نفس نکشد در روندگی

در بندگی است صائب اگر هست عزتی
یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۵

آسودگی مجو ز گرفتار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی

دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده گلزار زندگی

تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی

معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی

در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی

کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی

با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی

در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی

گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی

از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟

پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه طومار زندگی

در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی

باشد به رنگ شعله جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی

این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی

در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی

از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی

عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی

گردید در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی

خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی

از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۶

صائب ز طول بیش بود عرض راه تو
از مستی این چنین که به هر سوی مایلی

از درد و داغ عشق بود شور هر دلی
بی روی آتشین نشود گرم محفلی

در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز لشکر بیداد غافلی

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
نسبت به شوخی تو بود پای در گلی

در دیده نظارگیان ماهپاره ای است
از آفتاب حسن تو هر پاره دلی

زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد
هر برگ لاله ای است درین دشت محملی

هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است
در دور خط به بردن دل بس که مایلی

هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم
بر هر طرف که روی کنم در مقابلی

افتادگی گزین که ره دور عشق را
غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی

از دل اگر غبار تعلق فشانده ای
آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی

گر تشنه وصال محیط است آب تو
در جویبار جسم به آن بحر واصلی

سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر
دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی

گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید
زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی

خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زان که کاملی

زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت
کز نقشبند عالم ایجاد غافلی

در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار عالم اگر هست حاصلی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۷

ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی
از سادگی ز زخم خس و خار غافلی

ای گل ز دامن تر اغیار غافلی
آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی

در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز فتنه بیدار غافلی

آیینه خمار شکن پیش دست توست
از اضطراب تشنه دیدار غافلی

هر موی بر تن تو شود آه حسرتی
آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی

افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ
در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی

دولت طلب ز سایه بال هما کنی
از خواب امن سایه دیوار غافلی

چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز
از گنج خویش در ته دیوار غافلی

چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی

زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی

واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی

داری گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۸

کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی
آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی

دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟
خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی

بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل دید بود نخل ماتمی

همسایه وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی

چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته حساب مرا داشت عالمی

گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت
دامان باغ را نکند پاک شبنمی

حیف است صرف خنده بی عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی

گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول
برپای گو مباش ترا بند محکمی

عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت
می داشت زیر چرخ گر امید همدمی

مه را برون نیاورد از بوته گداز
دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی

صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم
ما را بس است از همه آفاق محرمی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۲۹

تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی

چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی

جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)

اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟

دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی

در نامرادی این همه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟

آشفتگی ز مغز ( نمی رود)
دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)

قالب تهی ز خویش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)

تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)

تا کی دهان خویش ( )
چند اکتفا ( )

) در خانه، کور (
) عصا کنی (

از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۳۰

تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟
از خارخار چند علاج جرب کنی؟

هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان
پیش حسب مباد حدیث نسب کنی

شب راز آه زنده دلان روز می کنند
داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی

انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب
آن به که خصم را به مدارا ادب کنی

نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی
از چون خودی مباد که روزی طلب کنی

در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف
چون غافلان مباد که ترک سبب کنی

بارست سایه بر دل آزادگان و تو
بهر سفر رفیق موافق طلب کنی

صائب به غمگسار ز غم می توان رسید
حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۳۱

چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟
در آشیانه عیش به یاد قفس کنی

از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد
زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟

در صیدگاه عشق، هما موج می زند
چون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟

لوح دلی که آینه راز عالم است
حیف است حیف تخته مشق هوس کنی

سیلاب بازگشت به صحرا نمی کند
آن راه نیست عشق که رو باز پس کنی

در کاروان اگر نرسی آنقدر بکوش
کز دور گوش وقف صدای جرس کنی

زینسان که می روی پی گفتار، عاقبت
سر چون حباب در سر کار نفس کنی

از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۳۲

گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی
در زیر خاک عشرت روی زمین کنی

گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی
زنبوروار خانه پر از انگبین کنی

خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟
بسمل مرا به اره چین جبین کنی

پر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهی
دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی

انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو
با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی

واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح
گر در گداز جسم نفس آتشین کنی

ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم
شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی

روشن بود همیشه سیه خانه دلت
صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی

از چارپای جسم فرودآی چون مسیح
تا چار بالش از فلک چارمین کنی

در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در هر شرار سیر بهشت برین کنی

چون آدم از بهشت برونت نمی کنند
گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی

گفتار را به خوبی کردار کن بدل
تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟

تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟
در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟

چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا
بسمل مرا به اره چین جبین کنی؟

نان تو پخته است به هر جا که می روی
صائب زبان خویش اگر گندمین کنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 682 از 718:  « پیشین  1  ...  681  682  683  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA