غزل شماره ۶۹۳۴ در پیری ارتکاب می ناب می کنیاین صبح را تصور مهتاب می کنیمویت سفید گشت و همان از شراب تلخدر شیر زندگانی خود آب می کنیدل را برای جسم ز می می کنی خرابتعمیر دیر از گل محراب می کنیاز توبه حرف می زنی و باده می خوریبیدار می شوی و دگر خواب می کنیدر قلزمی که کشتی نوح است در خطربالین ز گرد بالش گرداب می کنیسررشته حیات به آخر رسید و توپس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنیدرمان شیب باده روشن نمی کندزخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب بردآهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟موی سفید، مشرق صبح قیامت استوقت است توبه گر ز می ناب می کنیاز روی گرم دل به تو پرتو نمی رسدتا پشت خویش گرم به سنجاب می کنیهمت زراستان، گه افتادگی بجویبالین ز راه ساز، اگر خواب می کنیاول دل و زبان خود از توبه پاک کنصائب اگر نصیحت احباب می کنی
غزل شماره ۶۹۳۵ دایم ستیزه با دل افگار می کنیبا لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟ای وای اگر به گریه خونین برون دهمخونی که در دلم تو ستمکار می کنیبا این حلاوتی که دل عالم از تو سوختاستادگی به شربت بیمار می کنیشرمنده نیستی که به این دستگاه حسندل می بری ز مردم و انکار می کنی؟این جلوه ای که من ز تو بی باک دیده امبر سرو، طوق فاخته زنار می کنییوسف به خانه روی ز بازار می کندهرگه ز خانه روی به بازار می کنیگر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دلدر جلوه نخست سبکبار می کنیگردی کز او بلند شود آه حسرت استبر هر گل زمین که تو رفتار می کنیچشم بدت مباد، که با چشم نیمخواببر خلق ناز دولت بیدار می کنیزین آب خوشگوار شود تشنگی زیادورنه علاج تشنه دیدار می کنیگل بر در قفس زن و در چشم دام خاکرحمی اگر به مرغ گرفتار می کنییک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهانرحمی به حال تشنه دیدار می کنیرنگ شکسته را به زبان احتیاج نیستصائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
غزل شماره ۶۹۳۶ زین گریه دروغ که ای پیر می کنیآبی به شیراز سر تزویر می کنیزان به بود که سیر کنی صد گرسنه راچشم گرسنه خود اگر سیر می کنیاز سیر نیست مانع عمر سبک خرامموی خود از خضاب اگر قیر می کنیمویت سفید و نامه اعمال شد سیاهدر توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟کافور مرگ آتش حرص ترا، کم استتو ساده لوح فکر طباشیر می کنیطی شد شب جوانی و خندید صبح شیبتو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟در خامشی گریز ز تقصیرهای خویشتمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟این خانه را که طعمه سیلاب می شودای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواستتقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیعغافل مشو که تربیت شیر می کنیسال دراز کعبه نگرداند رخت خویشتو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیستدر پرده است هر چه تو تصویر می کنیچون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تودر خانه کمان حذر از تیر می کنیصائب مس تو نیست پذیرای نور فیضبیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی
غزل شماره ۶۹۳۷ هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنیهر سینه ای که هست ز دل پاک می کنیصبح قیامتی است شهیدان خفته راهر خنده ای که بر دل صد چاک می کنیامیدوار چون نشود چشم ما، که توآیینه را به دامن خود پاک می کنیچون خرج مور می شود آخر شکر ترادر وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟آماده کن به شیربها عقل و هوش راپیوند اگر به سلسله تاک می کنیچون صبح آفتاب در آغوش توست فرشاز روی صدق سینه اگر چاک می کنینقش برون پرده حسن نهفته روستاز خط و خال آنچه تو ادراک می کنینتوان به آستین ز گهر آب و تاب بردای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهدتقصیر خود حواله به افلاک می کنیدر سنگ، لعل روزی خورشید می خورددل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟ای آن که دل به اختر طالع نهاده ایغافل که تخم سوخته در خاک می کنیروشن شود ز گریه شبها دل سیاهروغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زماندندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟برگ سفر بساز که هنگام رحلت استمحکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟بشنو ز صائب این غزل دلپذیر راای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی
غزل شماره ۶۹۳۸ زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟در خانه شکسته اقامت چه می کنی؟در کاسه کبود فلک نقش جود نیستخواری به آبروی قناعت چه می کنی؟گیرم به زیر چتر در اینجا گریختیدر آفتابروی قیامت چه می کنی؟پیمانه اختیار ندارد به دست خویشاز گردش سپهر شکایت چه می کنی؟ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بوددر کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟نام نکو نتیجه گمنامی است و بسای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداختبا زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خریدای ماه مصر، شکوه (ز) غربت چه می کنی؟صحبت موثرست و طبیعت دراز دستصائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟
غزل شماره ۶۹۳۹ تسکین دل به زلف پریشان چه می کنی؟این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟هر ذره ای سپند رخ آتشین توستای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟یوسف حریف سیلی اخوان نمی شودای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کندچندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟مصر از فروغ روی تو آتش گرفته استخود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کنبا این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟این مصرع بلند ز خاطر نمی رودای سروناز این همه جولان چه می کنی؟دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهندانگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟صائب ز آب خضر نکرده است کس زیانبا تیغ او مضایقه جان چه می کنی؟
غزل شماره ۶۹۴۰ لنگر درین خراب برای چه می کنی؟در راه سیل خواب برای چه می کنی؟تعمیر خانه ای که بود در گذار سیلای خانمان خراب برای چه می کنی؟موی سفید، گرده صبح قیامت استدر وقت صبح خواب برای چه می کنی؟اندیشه است لنگر عمر سبک عناندر گفتگو شتاب برای چه می کنی؟جرم تو از حساب برون است و از شماراندیشه از حساب برای چه می کنی؟نقش است هر چه هست درین خانه غیر حقاز مردمان حجاب برای چه می کنی؟از تیر کج کمان نبرد کجروی برونبا آسمان عتاب برای چه می کنی؟بحری که می کنی طلبش در کنار توستای موج، اضطراب برای چه می کنی؟ای گوهر گرامی این بحر، چون حبابسر در سر شراب برای چه می کنی؟کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه استدلهای خلق آب برای چه می کنی؟دل نیست گوهری که درآرد به رشته سرسامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟صائب جهان پوچ بود قلزم سرابلنگر درین سراب برای چه می کنی؟
غزل شماره ۶۹۴۱ پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟خون در دل نگاه برای چه می کنی؟ابرام در شکستن دلهای بیگناهای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگاندر بحر خون، شناه برای چه می کنی؟با چهره ای که آب کند آفتاب رااندیشه از نگاه برای چه می کنی؟بهر خراب کردن ما جلوه ای بس استصد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توستسر در سر گیاه برای چه می کنی؟تسخیر ملک دل به نگاهی میسرستجمعیت سپاه برای چه می کنی؟چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیستعذر مرا گناه برای چه می کنی؟رخسار همچو روز ترا زلف شب بس استروز مرا سیاه برای چه می کنی؟صائب چو رحم در دل سنگین یار نیستسامان اشک و آه برای چه می کنی؟
غزل شماره ۶۹۴۲ ای غافلی که در پی دینار می رویآخر ز سکه در دهن مار می رویحسن مجاز را به حقیقت گزیده ایغافل مشو که روی به دیوار می رویاز غفلت تو پیر مغان در کشاکش استمی در پیاله داری و هشیار می رویخاری است خار غصه که در پا نمی خلدتا پا برهنه بر سر این خار می رویاز آفتاب دیده بد نور می بردای ماه خانگی چه به بازار می روی؟در قلزمی که کام نهنگ است هر صدفغواص نیستی و نگونسار می رویچشمت به نور شمسه ایوان عقل نیستاز ره به رزق طره دستار می رویآب حیات آتش افسرده، دامن استچندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟در آستان خانه خود خاک می شویاز خود برون چنین که گرانبار می رویصائب چه نشائه بود که چون چشم دلبرانمست آمدی به عالم و بیمار می روی
غزل شماره ۶۹۴۳ ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟خود را ببین در آینه و آب و گل بچینگاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟بالاتر از تو نیست نهالی درین چمندنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟در گرد کاروان تو یوسف نهفته استدر چارسوی مصر به سودا چه می روی؟در دست توست گوهر شهوار چون صدفبا جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟در زلف توست جای تماشا هزار جابیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟موج سراب سلسله جنبان تشنگی استاز ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیستهر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟سرمایه نجات بود توبه درستبا کشتی شکسته به دریا چه می روی؟با خرمنی که خوشه پروین در او گم استدنبال کهربای تمنا چه می روی؟تا می توان شکست ز خون جگر خمارصائب به خون باده حمرا چه می روی؟