غزل شماره ۶۹۴۴ چندان به خضر ساز که از خود بدر شویکز خود برون چو خیمه زدی راهبر شویچندان تلاش کن که ترا بی خبر کنندچون بی خبر شدی ز جهان باخبر شویشبنم به آفتاب رسید از فروتنیافتاده شو مگر تو هم از خاک بر شویشد آب تلخ گوهر شهوار در صدفاز خود تو هم سفر کن، شاید گهر شویاز قلزمی که نوح مسلم بدر نرفتتو خشک مغز در غم آنی که تر شویهمت بلنددار، چه چیزست این جهان؟تا قانع از خدای به این مختصر شویچون سوزن از لباس تعلق برهنه شوتا با مسیح پاک نفس همسفر شویصائب جواب آن غزل است این که خواجه گفتای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
غزل شماره ۶۹۴۵ تا رهنورد وادی سودا نمی شویاخترشناس آبله پا نمی شویتا برنخیزی از سر این تیره خاکدانسرو ریاض عالم بالا نمی شویتا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویشبی چشم زخم واصل دریا نمی شویتا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتناز جنبش نسیم چو گل وا نمی شویتا بر محک ترا نزند سنگ کودکاندر مصر عشق قابل سودا نمی شویتا خارخار عشق نپیچد ترا به همچون گردباد مرحله پیما نمی شویصبح امید خنده شادی نمی کندتا ناامید از همه دنیا نمی شویدر میوه تو تا رگ خامی به جای هستدر کام روزگار گوارا نمی شویصائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخسر تا به پای دیده بینا نمی شوی
غزل شماره ۶۹۴۶ دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهیدلدار را بود ز دل زار آگهیبیمار اگر ز درد بود غافل از طبیبدارد ولی طبیب ز بیمار آگهیاز نافه نیست آهوی رم کرده را خبرعاشق ندارد از دل افگار آگهیآن برده است راه به مرکز که نیستشاز سیر و دور خویش چو پرگار آگهیمهر خموشیم به دهن چون صدف زدندتا یافتم ز گوهر اسرار آگهیبگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تارداری اگر ز نازکی کار آگهیدر شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترستپیش سیه دلان مکن اظهار آگهیخون می کنند بر سر هر خار رهروانیابند اگر ز لذت آزار آگهیاز پیچ و تاب کشف شود خرده های رازدارد ز گنج زیرزمین مار آگهیانگشت اعتراض به گفتار ما منهما را چو خامه نیست ز گفتار آگهیمهرش به لب زنند چو خال دهان یارآن را که می دهند ز اسرار آگهیپوشیدگی حجاب بصیرت نمی شوددارد ز خفتگان دل بیدار آگهیصائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ایبر خاطر لطیف بود بار آگهیاین آن غزل که مولوی روم گفته استکار آن کند که دارد از کار آگهی
غزل شماره ۶۹۴۷ گر درد طلب رهبر این قافله بودیکی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟زود این ره خوابیده به انجام رسیدیگر ناله شبگیر درین مرحله بودیدل چاک نمی گشت ز فریاد جرس رابیداری اگر در همه قافله بودیشوق است درین وادی اگر راحله ای هستدر راه نمی ماندی اگر راحله بودیمی بود اگر مغز ترا پرده هوشیآسوده ازین عالم پرمشغله بودیاز خون جگر کام کسی تلخ نگشتیگر در خور این باده مرا حوصله بودیدریای وجود از تو شدی مخزن گوهررزق تو اگر از کف پرآبله بودیشیرازه جمعیتش از هم نگسستیبا بلبل ما غنچه اگر یکدله بودیچون آب روان می گذرد عمر و تو غافلای وای درین قافله گر فاصله بودیصائب سر زلف سخن از دخل حسودانآشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
غزل شماره ۶۹۴۸ یک روز گل از یاسمن صبح نچیدیپستان سحر خشک شد از بس نمکیدیتبخال زد از آه جگرسوز لب صبحوز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدیصد بار فلک پیرهن خویش قبا کردیک بار تو بی درد گریبان ندریدیچون بلبل تصویر به یک شاخ نشستیزافسردگی از شاخ به شاخی نپریدیاز جذبه آهن شرر از سنگ برآمداز مستی غفلت تو گرانجان نرهیدیاین لنگر تمکین تو چون صورت دیوارزان است که از غیب ندایی نشنیدییک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندیاز برگ گل خویش گلابی نکشیدیچون صورت دیوار درین خانه شدی محودنباله یوسف چو زلیخا ندویدیگردید ز دندان تو دندانه لب جامیک بار لب خود ز ندامت نگزیدیزان سنگدل و بی مزه چون میوه خامیکز عشق به خورشید قیامت نرسیدیایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟از خاک چو در فصل بهاران ندمیدینگذشته ز آتش، نخورد آب خردمندتو در پی سامان کبابی و نبیدیدر پختن سودا شب و روز تو سر آمدزین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بوداز گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدیاز زنگ قساوت دل خود را نزدودیجز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدیاز بار تواضع قد افلاک دوتا ماندوز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدیاز شوق شکر مور برآورد پر و بالصائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
غزل شماره ۶۹۴۹ دستی به سر زلف خود از ناز کشیدیتا حلقه به گوش که دگر باز کشیدیشد بر لب دریاکش من مهر خموشیجامی که ز منصور سخن بازکشیدیدر کنج قفس چند کنی بال فشانی؟بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟ای آینه در روی زمین دیدنیی نیستبیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟چندان که درین انجمن آواز کشیدیای کبک لب از خنده بیهوده نبستیتا رخت به سرپنجه شهباز کشیدیچون برگ گل افزود به رسوایی نکهتهر پرده که بر چهره این راز کشیدیخون گشت دل زمزمه پرداز تو صائبتا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
andishmand: چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنندچون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی واقعا" خسته نباشید خانم اندیشمند... من گزیده ی غزلیات صائب رو دارم و تا بحال خیلی از غزل هایی که شما اینجا قرار میدید رو نخوندم... دست مریزاد
غزل شماره ۶۹۵۰ چون رشته به همواری اگر نام برآریاز گرد گریبان گهر سر بدر آریزان شهپر همت به تو کردند کرامتتا بیضه گردون به ته بال و پر آریآزادگی آن است که چون سرو درین باغغمگین نشوی گر گره دل ثمر آریگردید چو صیقل قدت از دور فلک خمآیینه دل را نشد از زنگ برآریگر در دل خود تنگدلان بار دهندتحاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آریروز سیه مرگ شود شمع مزارتهر خار که از پای فقیری بدر آرییک بار هم از بی خبری ها خبری گیرتا چند به بازار روی و خبر آری؟هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشتیک بار اگر نامه خود در نظر آریتا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟گر ذوق شکستن به تو اقبال نمایدخود کشتی خود تحفه به موج خطر آریفارغ شوی از حلقه زدن بر در دونانیک بار اگر در دل شب دست برآریزین راهبران راه به جایی نتوان برددر خویش فرو رو که سر از عرش برآریصائب شود آن روز ترا آینه روشنکز هستی بی حاصل خود گرد برآری
غزل شماره ۶۹۵۱ دل آب کند برق جلالی که تو داریآیینه گدازست جمالی که تو داریدر آینه و آب نگشته است مصوراز بس که بود شوخ مثالی که تو داریبا ناخن مشکین چه جگرها که کند ریشاز خط بناگوش هلالی که تو داریبس حلقه که در گوش کشد شیردلان رااز چشم سیه مست، غزالی که تو داریبسیار کند در دل نظارگیان خوناین لعل لب و چهره آلی که تو داریبر کبک کند چنگل شهباز هوا رااز شوخی مژگان پر و بالی که تو داریبر هم زن جمعیت مرغان بهشت استدر کنج لب آن دانه خالی که تو داریسرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاستبر صفحه عارض خط و خالی که تو دارینه خواب گذارد به نظرها نه خیالیاز چشم و دهن خواب و خیالی که تو داریدر پنجه مژگان تو فولاد شود مومدر سنگ کند ریشه نهالی که تو داریسی شب به تماشایی رخسار تو عیدستاز دیدن ابروی هلالی که تو داریهر روز به خورشید زوالی رسد از چرخایمن بود از نقص کمالی که تو داریدر معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافتخوشتر بود از روی، خصالی که تو داریظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحمدر لعل لب این آب زلالی که تو داریصائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟زان موی میان راه خیالی که تو داری
غزل شماره ۶۹۵۲ محراب نظرهاست کمانی که تو داریشیرازه دلهاست میانی که تو داریچون سبزه زمین گیر کند آب روان رااین قامت چون سرو روانی که تو داریبر روی زمین رنگ عمارت نگذارداین جلوه سیلاب عنانی که تو داریاز حلقه صاحب نظران هوش ربایداز هر مژه شوخ سنانی که تو دارییک سینه بی داغ محال است گذارداین چهره چون لاله ستانی که تو داریدر حرف سرایی دهن غنچه ندارددر خامشی این تیغ زبانی که تو داریبس خون که کند در جگر گوشه نشیناناین کنج لب و کنج دهانی که تو داریاز پسته دهانان جهان شور برآرداز صبح شکرخند دهانی که تو داریدر گلشن حسن تو خلل راه ندارددر خواب بهارست خزانی که تو داریصائب چه خیال است که بتوان به نشان یافتاین گوشه بی نام و نشانی که تو داری