غزل شماره ۶۹۵۳ خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داریفریاد ازان چشم سیاهی که تو داریدر حمله اول ز جهان گرد برآرداز خال و خط و زلف، سپاهی که تو داریهر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگسدر خواب ندیده است نگاهی که تو داریگر در دهن تیغ درآیی ظفر از توستاز دست دعا پشت و پناهی که تو داریمهر تو محال است جهانگیر نگردداز سبزه خط مهر گیاهی که تو داریآهو نتواند ز سر تیر تو جستندل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی استدر زلف سیه روی چو ماهی که تو داریبا خودشکنی، داعیه سرکشی و نازمی بارد ازان طرف کلاهی که تو داریصائب کمی از گلشن فردوس ندارددر عالم معنی سر راهی که تو داری
غزل شماره ۶۹۵۴ خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داریفریاد ازان چشم سیاهی که تو داریدر حمله اول ز جهان گرد برآرداز خال و خط و زلف، سپاهی که تو داریهر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگسدر خواب ندیده است نگاهی که تو داریگر در دهن تیغ درآیی ظفر از توستاز دست دعا پشت و پناهی که تو داریمهر تو محال است جهانگیر نگردداز سبزه خط مهر گیاهی که تو داریآهو نتواند ز سر تیر تو جستندل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی استدر زلف سیه روی چو ماهی که تو داریبا خودشکنی، داعیه سرکشی و نازمی بارد ازان طرف کلاهی که تو داریصائب کمی از گلشن فردوس ندارددر عالم معنی سر راهی که تو داری
غزل شماره ۶۹۵۵ زنهار دل خویش به عالم نگذاریاین عیسی جان بخش به مریم نگذاریهشدار که از بهر یکی دانه بی مغزاز خلد برون پای چو آدم نگذاریامروز که بر همت والاست ترا دستحیف است که پا بر سر عالم نگذاریاز خون جگر، غنچه دل رنگ پذیردزنهار درین رطل گران نم نگذاریصد نشتر آزار درین موم نهان استمشاطگی زخم به مرهم نگذاریچون چشم گشادی به جهان زود فروبنداین فال نه فالی است که بر هم نگذاریتاج از سر خورشید به همت نرباییتا پا به سر ملک چو ادهم نگذاریفیض دم خط چون دم صبح است سبکسیرزنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
غزل شماره ۶۹۵۶ ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگیکوه الم از دامن صحرای تو سنگیدر دشت خطرناک تو هر خار سنانیاز بحر پرآشوب تو هر موج نهنگیگردون سراسیمه و این خاک گرانسنگدر کوچه سودای تو دیوانه و سنگیدر راه تمنای تو ارباب طلب راعمر ابد و مرگ، شتابی و درنگیصحرایی سودای تو هر نافه بوییسودایی صحرای تو هر لاله رنگیبرقی که ازو طور به زنهار درآیداز نرگس مژگان تو رم خورده خدنگیبا شوخی چشم تو رم چشم غزالاندر دیده روشن گهران آهوی لنگیموجی که بود سلسله جنبان تلاطمبا شوخی مژگان تو همچون رگ سنگییاقوت ز شرم لب رنگین سخن توچون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگیاز حسن پر از شیوه آن کان ملاحتقانع نتوان گشت به صلحی و به جنگیاز بار شکوه تو بود خامه صائبچون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
غزل شماره ۶۹۵۷ حیف است درین فصل دماغی نرسانیچشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانیآن روز ترا نخل برومند توان گفتکز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانیاین بادیه از کاهلی توست پر از خاراز خار شود ساده اگر گرم برانیلوح دلت از نقش جهان ساده نگرددتا درسی ازان صفحه رخسار نخوانیاز دور نیفتد قدح بزم مکافاتزهری که چشیدن نتوانی نچشانیگر خسته دلان را به شکر دست نگیریشرط است که چون نی به نوایی برسانیغم نیست غباری که ازان دست توان شستاز روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیستخوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟صائب دل و جان از پی دلدار روان استهشدار کز این قافله دنبال نمانی
غزل شماره ۶۹۵۸ ظلم است که درمان خود از درد ندانیقدر دل گرم و نفس سرد ندانیاز زردی چهره است منور دل خورشیدای وای اگر قدر رخ زرد ندانیاز چشم بدان همچو سپندست فغانمفریاد من ای بی خبر از درد ندانیتا شمع ترا نعل در آتش نگذاردبی تابی پروانه شبگرد ندانیهر راهنوردی که کند دعوی تجریدتا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانیاز رخنه دل تا نشود باز ترا چشمبیرون شد ازین خانه پر گرد ندانیهر بی جگری را که به زورآوری محکمبر خشم مسلط نشود، مرد ندانیهر کس ز کرم طی نکند وادی شهرتگر حاتم طایی است جوانمرد ندانیای آن که ترا برده ز ره اختر دولتبی طاقتی مهره خوشگرد ندانیچون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوبدردی که ز من گرد برآورد ندانیتا آینه از دست تو مشاطه نگیردهجران تو ظلمی که به من کرد ندانیصائب نشود تنگ شکر تا دلت از دردبی حاصلی مردم بی درد ندانی
غزل شماره ۶۹۵۹ ای جاده سودای تو هر رشته آهیدر هر گذری چشم به راه تو نگاهیبر حسن لطیف تو که در چشم نیایداز صبح ازل تا به ابد مد نگاهیزان روز که شد حسن تو غایب ز نظرهاهر چشم ز مژگان شده مجموعه آهیچون لاله به هر گام فتاده است درین دشتبر آتش حسرت جگر نامه سیاهیعشق تو ز بنیاد جهان دود برآوردبا برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تابدر هر گره اشک فرو مانده نگاهیاز عشق تو در کشور ما خانه خرابانچون وادی محشر نتوان یافت پناهیدر عالم امکان دل عارف نگشایدیوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟سرمایه مشک است درین دشت گیاهیفریاد که دور قدح عمر سرآمدچندان که حبابی شکند طرف کلاهیمن ذره آن مهر جهانتاب که گردیدهر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
غزل شماره ۶۹۶۰ در سینه عشاقی و از سینه جداییچون صورت آیینه ز آیینه جداییدر چشمی و در چشم نیایی ز لطافتگنجینه نشینی و ز گنجینه جداییدر ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجدنوروزی و از شنبه و آدینه جدایینزدیکتری از رگ گردن به حقیقتهر چند که از عاشق دیرینه جداییپنهانی عالم ز وجود تو هویداستآیینه پرستی و ز آیینه جداییغیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده استصائب تو ازین مردم پیشینه جدایی
غزل شماره ۶۹۶۱ با زلف تو دم می زند از نافه گشاییبی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!از وصل نگیرد دل سودازده آرامدر بحر همان موج کند سلسله خاییچون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزادسرگشتگیم بیش شد از بی سرو پاییاز آینه تردست اگر زنگ زدایدغم هم کند از دل به می ناب جداییافزایش ناقص بود از شهرت کاذببر خود مه نو بالد از انگشت نماییهر چند گلوسوز بود چاشنی وصلاز دل نبرد تلخی ایام جداییچون شانه شمشاد به سر جای دهندشبا دست تهی هر که کند عقده گشاییتا هست به جا رشته ای از خرقه هستیاز خار علایق نتوان یافت رهاییآن را که بود در ته پا آتش شوقیدر راه نگردد گره از آبله پاییزان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاددر چین کمندست نهان مد رساییصائب نرود داغ کلف از رخ زردشتا ماه کند نور ز خورشید گدایی
غزل شماره ۶۹۶۲ ما صلح نمودیم ز گلزار به بوییچشمی چو عرق آب ندادیم ز روییچشمی نچراندیم درین باغ چو شبنمچون سرو فشردیم قدم بر لب جوییبا موی سفید اشک ندامت نفشاندیمدر صبح چنین تازه نکردیم وضوییشوخی مبر ای تازه خط از حد که دل منآویخته چون برگ خزان دیده به موییاز جوش زدن در دل خم سوخت شرابمرنگین نشد از باده من دست سبوییگویاست به بی جرمی من پیرهن چاکمحتاج نیم چون مه کنعان به رفوییشد چون صدف آب رخ ما خرج بهاراناز آب گهر تر ننمودیم گلوییهر چند که گردید چو کافور مرا مویدل سرد نگردید ز دنیا سرموییصائب نکند روی به آیینه چو طوطیآن را که بود از دل خود آینه رویی