انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 690 از 718:  « پیشین  1  ...  689  690  691  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۳

خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی

شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی

پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی

درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی

سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی

ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی

تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی

زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟

ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۴

زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری

بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری

بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری

به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بی قراری

بود یک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری

خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری

به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری

به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری

خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۵

هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی

دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی

ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی

سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی

تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی

چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی

هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی

به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی

برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی

اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی

ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی

نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی

شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی

نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۶

به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی

چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی

شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!

مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی

مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی

اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی

اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی

بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی

به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!

ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی

به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی

برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی

ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی

اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی

ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی

دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی

مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی

دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی

علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی

ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی

هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟

خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی

چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی

ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی

مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی

اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی

به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۷

اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی

فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی

اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی

نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی

گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی

لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی

خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی

به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی

ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی

مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی

دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی

پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی

چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی

برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی

چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی

کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی

به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی

ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی

به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی

به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟

زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی

تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی

دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی

اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی

توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی

اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی

ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی

ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی

نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی

ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی

بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی

در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی

توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۸

اگر بی پرده خود را دیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی

اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی

لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی

شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی

مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی

نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی

نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی

تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی

لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی

روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی

تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی

چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی

برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی

عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی

مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۶۹

تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی

خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی

شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی

به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی

اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟

زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی

دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی

دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی

بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی

مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۰

تو دست افشانی جان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟

تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟

ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟

ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟

ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟

ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟

تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟

تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟

تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟

رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟

تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟

تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟

گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟

ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟

ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟

به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟

ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟

نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟

ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟

گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟

به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۱

مکن ای بی وفا ناآشنایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی

نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی

به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی

به این بیگانگان آشناروی
مبادا هیچ کس را آشنایی

اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی

ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه بی دست و پایی

تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی

نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟

خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی

ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی

مصیبت خانه پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی

چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی

به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی

ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی

خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۲

گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی

آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی

تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟

تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی

از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی

بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟

هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی

ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی

روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی

خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی

از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی

چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 690 از 718:  « پیشین  1  ...  689  690  691  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA