غزل شماره ۶۹۶۳ خرابم کرده چشم نیم مستیکه دارد همچو مژگان پیشدستیشرابی خاص در پیمانه داردز چشم مست او هر می پرستیپریزادی است مژگانت که از چشمگرفته در بغل آهوی مستیدرین پستی چه می کردم چو شهبازنمی دادم اگر دستی به دستیسرافرازی رسد آزاده ای راکه دارد در بغل چون سرودستیز نقصان می پذیرد مه تمامیدرستی ها بود در هر شکستیتزلزل نیست در اطوار عاشقبنای عشق را نبود نشستیزبون آرزو تا کی توان بود؟چه عاجزمانده ای در خار بستی؟ز خود تا نگذری صائب چو مرداناگر در کعبه باشی بت پرستی
غزل شماره ۶۹۶۴ زمین از ترکتاز او غباریفلک از کاروانش شیشه باریبهشت از گلشن لطفش نسیمیجحیم از آتش قهرش شراریبهار از گلستانش برگ سبزیخزان از دفتر او رقعه داریبه هر سو همچو خالش تیره روزیبه هر جانب چو زلفش بی قراریبود یک چاربرگه چار عنصردر آن گلشن که او دارد قراریخرابات است کاسه سرنگونیکه از بزمش فتاده برکناریبه گلشن داد رخساری گشادهبه گلخن داد چشم سرمه داریبه سنبل خاطر آشفته بخشیدبه شبنم داد چشم اشکباریخداوندا به صائب رحمتی کنکه شد یک قطره خوی از شرمساری
غزل شماره ۶۹۶۵ هوا را گر به فرمان کرده باشیدو صد بتخانه ویران کرده باشیدل سنگین خود گر نرم سازیفرنگی را مسلمان کرده باشیترا آن روز دولت رو نمایدکه رو از خلق پنهان کرده باشیسخاوت با سخاوت پیشگان کنکه با یک شهر احسان کرده باشیتنورت گرم باشد همچو خورشیدقناعت گر به یک نان کرده باشیچو لاله سرخ رو از خاک خیزیاگر داغی به دامان کرده باشیهوس را عشق کردن آنچنان استکه موری را سلیمان کرده باشیبه عبرت زین تماشاگاه کن صلحکه آتش را گلستان کرده باشیبرون آرد سر از دریا حبابتهوا را گر به زندان کرده باشیاگر پیش از رحیل از خواب خیزیسفر را بر خود آسان کرده باشیترا از حرف لب بستن چنان استکه یوسف را به زندان کرده باشینگردد خیره از خورشید تاباننگاهی را که حیران کرده باشیشود روشن ترا حال من آن روزکه اخگر در گریبان کرده باشینخواهی گرد عالم گشت صائباگر در خویش جولان کرده باشی
غزل شماره ۶۹۶۶ به روی گرم اگر تابنده باشیچراغ مردم بیننده باشیچو گل گر با لب پرخنده باشیبهار مردم بیننده باشیشبی گر بر مراد بنده باشیالهی تا قیامت زنده باشی!مباد از قتل من شرمنده باشیتو می باید که دایم زنده باشیمکش چون شمع پا از تربت منکه دایم روشن و تابنده باشیاگر با خار خشک ما بسازیهمیشه همچو گل در خنده باشیاگر داری شبی را زنده با ماچو شمع آسمانی زنده باشیبجو اکنون دلم را، ورنه بسیارمرا از دیگران جوینده باشیبه بوسی کردی از مردن خلاصمرسانیدی به جانم، زنده باشی!ترا داده است زیبایی قماشیکه در هر جامه ای زیبنده باشیبه جان هر دو عالم گر خرندتز خوبی بیشتر ارزنده باشیبرآید زود گرد از هر دو عالمز شوخی گر چنین پوینده باشیز خوبی برخوری ای سرو آزادبه دل گر راست با این بنده باشینخواهی یافتن غیر از دل منشکار لایق ار جوینده باشیاگر کار مرا چون زلف مشکیننیندازی به پا، پاینده باشیز روی گرم اگر داری نصیبیچراغ مردم بیننده باشیدل من آن زمان سیراب گرددکه در چاه ذقن افکنده باشیمبر زنهار از خورشیدرویانکه دایم چون مسیحا زنده باشیدهی بر باد ناموس حیا رااگر چون گل، پریشان خنده باشیعلم باشی به خوبی همچو نرگساگر سر پیش پا افکنده باشیز جان کندن نخواهی منع من کردبه دندان گر لبی را کنده باشیهم اینجا صلح کن با ما، چه لازمکه در محشر ز ما شرمنده باشی؟خبر داری ز درد و داغ یعقوباگر دل از عزیزی کنده باشیچه خوش باشد که آن دست نگارینبه دوشم همچو زلف افکنده باشیز شاهد بوسه خواه، از ساقیان میز مطرب نغمه، گر خواهنده باشیمشو غافل ز پاس پرده شرماگرچه همچو گل خوش خنده باشیاگر چون زلف از دل سر نپیچیز شب بیداری دل زنده باشیبه نقد امروز را خوش دار صائبمبادا در غم آینده باشی
غزل شماره ۶۹۶۷ اگر دل از علایق کنده باشیبه منزل بار خود افکنده باشیفلک ها را توانی پشت سر دیدبه نور عشق اگر دل زنده باشیاگر دل برکنی زین چاردیواردر خیبر ز جا برکنده باشینسازی از منی گر پاک خود راهمان یک قطره آب گنده باشیگریبان تو طوق لعنت توستاگر از کبر و عجب آکنده باشیلباس آدمیت بر تو پینه استاگر چون گرگ و سگ درنده باشیخط آزادگی بر جبهه داریاگر در خواجگی ها بنده باشیبه غیر از پشت پای خود چو نرگسنمی بینی، اگر بیننده باشیثناگوی تو باشد هر گیاهیاگر سرچشمه زاینده باشیمکن چون صبحدم در فیض تقصیرکه دایم با لب پرخنده باشیدعای تیره روزان آب خضرستاگر چون مهر و مه تابنده باشیپریشانی ز آفت ها حصارستهمان بهتر که زیر ژنده باشیچنان گرم از بساط خاک بگذرکه شمع مردم آینده باشیبرات رستگاری جبهه توستگر از اعمال خود شرمنده باشیچو خواهد بخش کردن مرگ مالتهمان بهتر که خود بخشنده باشیکم از گوی سعادت نیست فرداسری کز شرم پیش افکنده باشیبه دعوی چون صدف مگشای لب رااگر پر گوهر ارزنده باشیندارد زندگانی آنقدر قدرکه بر جان چون شرر لرزنده باشیبه کوشیدن توان آباد گردیدشوی آباد گر کوشنده باشیبه جستن یافت هر کس یافت چیزینمی جویی تو، چون یابنده باشی؟زلیخای جهان کوتاه دست استاگر پیراهن تن کنده باشیتو آن روز از عزیزانی که از خودزیاد از دیگران شرمنده باشیدهان خویش را گر پاک سازیبه گوهر چون صدف زیبنده باشیاگر شب را چو انجم زنده داریهمیشه با رخ تابنده باشیتوانی دست با رستم فرو کوفتاگر خود را ز پا افکنده باشیاگر زین جسم خاکی برنیاییغبار دیده بیننده باشیندارد احتیاج شمع خاکتاگر با سینه سوزنده باشیترا صبح از غریبی می رهاننداگر چون شمع، شب گرینده باشینخواهی خنده زد بر گریه شمعز شهد وصل اگر دل کنده باشیز آب زندگانی سربرآریاگر در آتش سوزنده باشیبود همت پر و بال آدمی رامبادا طایر پرکنده باشیدر آن عالم توانی زیست ایمندرین عالم اگر ترسنده باشیتوانی کوس شاهی زد در آفاقاگر صائب خدا را بنده باشی
غزل شماره ۶۹۶۸ اگر بی پرده خود را دیده باشیگل از فردوس اینجا چیده باشیاشارت کن که خون خود بریزماگر از دوستان رنجیده باشیلباس شرم صد چاک است، ترسمکه در خلوت به خود چسبیده باشیشود حسن از گداز عشق فربهچها بر خویشتن بالیده باشیمرا با خاک ره در بردبارینمی سنجی، اگر سنجیده باشینداری تاب درد دل، همان بهکه احوال مرا نشنیده باشینخواهی کرد منع من ز فریادسپندی گر در آتش دیده باشیتو از اهل دلی چون غنچه آن روزکه سر در جیب خود دزدیده باشیلباس مغفرت آماده داریاگر چشم از جهان پوشیده باشیروی دامن کشان فردای محشراگر دامن ز دنیا چیده باشیتا ملک سلیمان چشم مورستاگر ملک قناعت دیده باشیچراغ از خانه خواهد داشت خاکتاگر در خون دل غلطیده باشیبرومندی خطر بسیار داردهمان به تخم آتش دیده باشیعبیر خلد گرد دامن توستغباری از دلی گر چیده باشیمباش ایمن ز زخم خار صائباگر در پای گل خوابیده باشی
غزل شماره ۶۹۶۹ تجلی سنگ را نومید نگذاشتمترس از دورباش لن ترانیخموشی را امانت دار لب کنپشیمانی ندارد بی زبانیشراب کهنه و یار کهن راغنیمت دان چو ایام جوانیبه حرف عشق سرگرم که باشدحیات شمع از آتش زبانیاگر عاشق نمی بودیم صائبچه می کردیم با این زندگانی؟زهی رویت بهار زندگانیبه لعلت زنده نام بی نشانیدو زلفت شاهراه لشکر چیندو چشمت خوابگاه ناتوانیدو روزی شوق اگر از پا نشیندشود ارزان متاع سرگرانیبدآموز هوس عاشق نگرددنمی آید ز گلچین باغبانیمکن چون خضر بر خود راه را دورکه نزدیک است راه جانفشانی
غزل شماره ۶۹۷۰ تو دست افشانی جان را چه دانی؟تو شور این نمکدان را چه دانی؟تو چون خس رو به ساحل می کنی سیردل دریای عمان را چه دانی؟ترا در سردسیر تن مقام استبهار عالم جان را چه دانی؟ترا پا در گل تعمیر رفته استحضور کنج ویران را چه دانی؟ترا بر نعمت الوان بود چشمجراحت های الوان را چه دانی؟ترا نشکسته در پا نوک خاریعیار نیش مژگان را چه دانی؟تو کز صور قیامت برنخیزیاشارات خموشان را چه دانی؟تو در آیینه محوی چون سکندرمقام آب حیوان را چه دانی؟تو در صید مگس چون عنکبوتیشکار شیرمردان را چه دانی؟رگ خواب ترا غفلت گرفته استحضور صبح خیزان را چه دانی؟تو دایم از غم رزقی پریشانسر زلف پریشان را چه دانی؟تو چون فرشی ز نقش خویش غافلمقام عرش رحمان را چه دانی؟گرفتم داغ ظاهر را شمردیجراحت های پنهان را چه دانی؟ترا غفلت جوال پنبه کرده استصدای شهپر جان را چه دانی؟ترا درد طلب از جا نبرده استنشاط پایکوبان را چه دانی؟به گرد خویش دایم می زنی چرختو راز چرخ گردان را چه دانی؟ترا با اطلس و مخمل بود کارقماش گلعذاران را چه دانی؟نیفتاده است از دست تو چیزیتو حال خاک بیزان را چه دانی؟ترا ننشسته بر رخسار گردیصفای خاکساران را چه دانی؟گرفتم در گهر صاحب وقوفیبهای عقد دندان را چه دانی؟به گوشت می رسد حرفی ز صائبتو حال دردمندان را چه دانی؟
غزل شماره ۶۹۷۱ مکن ای بی وفا ناآشناییدر آتش سوخت گل از بی وفایینگیرد در دل عاشق شکستمفسون چرب نرم مومیاییبه طوف کعبه انصاف رو کنببر زنار کافر ماجراییبه این بیگانگان آشنارویمبادا هیچ کس را آشناییاگر گیرد غبار خاطرم اوجنیاید بر زمین تیر هواییز دست خصم بیرون می کنم تیغبه زور پنجه بی دست و پاییتکلف نیست در طرز سلوکممنم شهری و عالم روستایینمی چسبد به کلک و نامه دستمچه بنویسم ز بیداد جدایی؟خمار زرد روی هجر داردشراب لاله رنگ آشناییندانم جمع چون کرده است لالهدل پرداغ با گلگون قباییمصیبت خانه پر دود ما راز روزن نیست چشم روشناییچرا باشم گران در چشم مردم؟شلاین نیستم در آشناییبه چندین شانه از زلف درازشبرون کردند چین نارساییز چشم مشتری گردید پنهانمتاعم از غبار نارواییخزان صائب اگر این رنگ داردمیان رنگ و بو افتد جدایی
غزل شماره ۶۹۷۲ گر بگذری ز هستی آرام جان بیابیگر خط کشی به عالم خط امان بیابیآن گوهری که جویی در جیب آسمان هاگر پاکشی به دامن در خود روان بیابیتا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشیکی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باششاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابیاز روزی مقدر قانع به خون دل شوتا آب و دانه خود در آشیان بیابیبی زحمت تردد گردون نیافت قرصیخواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟هر چند در سعادت مشهور چون هماییمغز تو آب گردد تا استخوان بیابیز افسردگی جهان را افسرده می شماریاز رهروان چو گردی عالم روان بیابیروزی که نفس سرکش فرمان پذیر گرددنه توسن فلک را در زیر ران بیابیخاک مراد عالم اکسیر خاکساری استهر حاجتی که خواهی زین آستان بیابیاز بی نشان حجاب است نام و نشان سالکبی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابیچون باد صبحگاهی منشین ز پای صائبشاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی