انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 691 از 718:  « پیشین  1  ...  690  691  692  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۳

تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟

تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟

تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی

لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟

در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟

رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی

خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟

غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟

از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی

هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟

گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی

وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۴

افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی

عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی

ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی

از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی

از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی








غزل شماره ۶۹۷۳


اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی

شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی

در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی

در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی

خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی

شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی

هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی

شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۶

از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی

از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی

چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی

جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی

تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی

در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی

غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی

بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی

چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی

طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی

از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی

اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی

از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی

شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی

تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی

با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۷

آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی

از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی

نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی

جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی

از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی

حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی

صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۸

یا غمم را شمار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی

در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی

چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی

خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی

کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی

عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی

خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی

جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی

در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی

خانه زرنگار بسیارست
چهره زرنگار بایستی

میوه ما چو میوه منصور
بر سر شاخسار بایستی

جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بی قرار بایستی

شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی

بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی

شیشه نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی

رفت نیرنگ های چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی

دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بایستی

تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی

دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی

عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۷۹

تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری

دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری

از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری

دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری

خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری

با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری

تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری

آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری

باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری

نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری

قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری

گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری

سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری

نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری

می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری

چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری

جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری

سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری

به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری

نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری

مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری

در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری

پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری

آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری

دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری

می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری

یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری

سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری

صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۰

دلفروزست جام خاموشی
ما و عیش مدام خاموشی

نطق هر چند با شکوه بود
نیست با احتشام خاموشی

از حوادث کند سپرداری
تیغ جان را نیام خاموشی

ایمن از انقلاب سهو و خطاست
ملک با انتظام خاموشی

زردرویی نمی کشد ز خمار
باده لعل فام خاموشی

دل تاریک را کند روشن
نور ماه تمام خاموشی

هرگز از باده پشیمانی
نشود تلخ کام خاموشی

ندرد پرده کسی هرگز
در مجالس مقام خاموشی

پیش عارف بهشت دربسته است
فیض دارالسلام خاموشی

فیض ذکر خفی دهد به نفس
اهل حق را دوام خاموشی

مار انگشت را بکوبد سر
سخن با نظام خاموشی

پستی نطق می شود معلوم
چون برآیی به بام خاموشی

درنیاید به سر ز تندروی
هر که دارد زمام خاموشی

پاکبازان محو را نبود
باقی لاکلام خاموشی

در نظر بحر آرمیده بود
صائب از احتشام خاموشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۱

نمی آید از من دگر بردباری
دو دست من و دامن بی قراری

من و طفل شوخی که صد خانه زین
ز مردان تهی ساخت در نی سواری

معلم کباب است از شوخی او
کند برق را ابر چون پرده داری؟

کند کبک تقلید رفتار او را
ادب نیست در مردم کوهساری!

مرا کارافتاده صائب به شوخی
که کاری ندارد به جز زخم کاری








غزل شماره ۶۹۸۲

ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی

دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی

بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی

نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی

بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی

درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی

به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی

چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی

نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی

مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟

که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی

خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی

فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی

به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۳

منزه ز لاف است حیران معنی
به مقدار دعوی است نقصان معنی

سخن کف بود بحر پرشور جان را
خموشی است مهر نمکدان معنی

سراپایت از فکر تا درنگیرد
نگردی چراغ شبستان معنی

چه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟
چه سازد فلک ها به جولان معنی؟

ره دور معنی نهایت ندارد
رباطی است لفظ از بیابان معنی

کند کشتی لفظ را بادبانی
قلم در کفم وقت جولان معنی

فسانی است هر تیغ روشن گهر را
بود پاکی لفظ افسان معنی

به گوش آید از عرش آواز، صائب
زند تیشه چون بر رگ کان معنی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۴

تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟

صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟

من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری

از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟

بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری

گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری

سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری

آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟

روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 691 از 718:  « پیشین  1  ...  690  691  692  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA