غزل شماره ۶۹۷۳ تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازیلوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ستاین قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟در یک شمار باشد جادو و دود، تا کیاین قسم جادویی را از دل پناه سازی؟رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیرییک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازیخندید صبح پیری وقت سفیدکاری استطومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزیتا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر راهر موی بر تن خود زرین گیاه سازیهر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی استصبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟گر ترک دودگیری، آیینه درون رادر عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازیوقت است وقت صائب کز دود لب ببندیروشنگر دل خود ذکر اله سازی
غزل شماره ۶۹۷۴ افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگیدر جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگیعقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساختچشم تمام خوابی رخسار نیمرنگیما را به یک نوازش بستان ز دست عالمآخر گران نگردد دیوانه ای به سنگیاز صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگیاز خود برون دویدیم دیوانه وار صائبهر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی غزل شماره ۶۹۷۳ اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلیبازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلیشیرافکنان غم را در چشم خاک ریزدبر هر طرف که تازد دامن سوار طفلیدر عالم مکافات هرباده را خماری استتلخی زندگانی باشد خمار طفلیدر برگریز پیری شد رخنه های آفتهر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلیخطی کشید بر خاک گردون کینه پرورهر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلیشد از فشار گردون موی سفید و سرزدشیری که خورده بودیم در روزگار طفلیهر چند گرد پیری بر رخ نشست ما رامشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلیشد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی استهر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
غزل شماره ۶۹۷۶ از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانیخار و خسی است پیشش اسباب زندگانیاز سرگذشتگان را در عالم شهادتتیغ خم تو باشد محراب زندگانیچون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟دل را سیه نسازد گر آب زندگانیجان هواپرستان با باد همعنان استباشد حباب کم عمر در آب زندگانیتا از کتان هستی یک رشته تاب باقی استدر زیر ابر باشد مهتاب زندگانیدر بحر نیستی بود آسوده کشتی ماسرگشته ساخت ما را گرداب زندگانیغیر از سیاهی داغ رنگ دگر نداردآیینه سکندر از آب زندگانیبی چشم زخم فرش است در دیده های حیرانبیداریی اگر هست در خواب زندگانیچون شکرست شیرین زهر اجل به کامشنوشیده است هر کس خوناب زندگانیطومار زندگی را طی می کند به یک شباز شمع یاد گیرید آداب زندگانیاز باده توبه کردن مشکل بود وگرنهسهل است دست شستن از آب زندگانیاندیشه تزلزل در عالم فنا نیستبر جان همیشه لرزد سیماب زندگانیاز آب تلخ گردد عرض حیات افزونگرطول عمر افزود از آب زندگانیشد هر که چون سکندر آیینه سد راهشلب تشنه باز گردد از آب زندگانیتا چون حباب بی مغز دلبسته هواییدر پرده حجابی از آب زندگانیبا کوه درد و محنت خوش باش کز گرانیصائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
غزل شماره ۶۹۷۷ آن را که نیست قسمت از روزی خداییدایم گرسنه چشم است چون کاسه گداییاز لاغری نکاهد، از فربهی نبالدآن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایینفس خسیس دایم کار خسیس جویدپیوسته زنده باشد آتش به ژاژخاییجان هواپرستان در فکر عاقبت نیستگرد هدف نگردد تیری که شد هواییاز یک فسرده گردد صد زنده دل فسردهاز مایه شیر جاری واماند از رواییحسن تمام با خود عین الکمال دارددر آبله است پنهان حسن برهنه پاییصائب شکستگی را بر خویش بسته ای توورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
غزل شماره ۶۹۷۸ یا غمم را شمار بایستییا جهان غمگسار بایستیدر بلا جان آسمانی ماچون زمین بردبار بایستیچشم صورت نگار بسیارستدل معنی نگار بایستیخواب سنگین غفلت ما راسایه ای پایدار بایستیکار بسیار و اندک است حیاتعمر در خورد کار بایستیعبرت روزگار بسیارستچشم عبرت، هزار بایستیخنکی های چرخ از حد رفتاین خزان را بهار بایستیجان درین تنگنا چه جلوه کند؟کبک در کوهسار بایستیدر قفس شیر دست و پا نزنددل برون زین حصار بایستیخانه زرنگار بسیارستچهره زرنگار بایستیمیوه ما چو میوه منصوربر سر شاخسار بایستیجان ما در هوای عالم قدسچون شرر بی قرار بایستیشمع بالین ما سیه کاراندل شب زنده دار بایستیبحر بی لنگر حوادث رالنگری از وقار بایستیشیشه نازک دل ما راطاق ابروی یار بایستیرفت نیرنگ های چرخ از حداین خزان را بهار بایستیدل در خاک و خون فتاده مابر توکل سوار بایستیتا کند مرغ ما دلی خالیچار موسم بهار بایستیدوزخ اعتبار سوخت مراترک این اعتبار بایستیعالم آرمیده را صائبشوخی چشم یار بایستی
غزل شماره ۶۹۷۹ تلخ منشین شراب اگر داریشور کم کن کباب اگر داریدلی از روزگار خالی کنشیشه ای پر شراب اگر داریاز جگرتشنگان دریغ مدارقطره ای چون سحاب اگر داریدهن خویش کن چو آبله مهرچشم آب از سراب اگر داریخشک مگذر ز خار آبله وارهمه یک قطره آب اگر داریبا تو طوفان چه می تواند کرد؟شیشه ای پر شراب اگر داریتخت از تاج می توانی کردچون گهر آب و تاب اگر داریآشیان در زمین پست مکنپر و بال عقاب اگر داریباش بیدار در دل شبهادر لحد چشم خواب اگر دارینفسی راست می توانی کردخلوتی چون حباب اگر داریقدم خویش را شمرده گذاردر رسیدن شتاب اگر داریگنج امید فرش خانه توستدل و جان خراب اگر داریسر به آزادگی برآر چو سروحذر از انقلاب اگر دارینفس خود شمرده ساز چو صبحخبری از حساب اگر داریمی توانی ز گلرخان گل چیددیده بی حجاب اگر داریچون غزالان به ناف پیچ بسازهوس مشک ناب اگر داریجمع کن خویش را چو شبنم گلچشم بر آفتاب اگر داریسپرانداز پیش اهل جدلصد جواب صواب اگر داریبه فشاندن نگاهداری کننعمت بی حساب اگر دارینیست چون نافه حاجت اظهاردر گره مشک ناب اگر داریمشو از چشم بستگان غافلیوسفی در نقاب اگر داریدر صحبت به روی خلق ببندهوس فتح باب اگر داریپیرو سایه خودی همه جاپشت بر آفتاب اگر داریآب در شیر خود مکن ز چراغدر سرا ماهتاب اگر داریدار پوشیده ریزش خود رادر سخاوت حجاب اگر داریمی دهد جا به دیده ات گوهررشته سان پیچ و تاب اگر دارییک قلم پرده های غفلت توستصد مجلد کتاب اگر داریسبک از خواب می توانی خاستخشت بالین خواب اگر داریصائب از باده کهن مگذرآرزوی شباب اگر داری
غزل شماره ۶۹۸۰ دلفروزست جام خاموشیما و عیش مدام خاموشینطق هر چند با شکوه بودنیست با احتشام خاموشیاز حوادث کند سپرداریتیغ جان را نیام خاموشیایمن از انقلاب سهو و خطاستملک با انتظام خاموشیزردرویی نمی کشد ز خمارباده لعل فام خاموشیدل تاریک را کند روشننور ماه تمام خاموشیهرگز از باده پشیمانینشود تلخ کام خاموشیندرد پرده کسی هرگزدر مجالس مقام خاموشیپیش عارف بهشت دربسته استفیض دارالسلام خاموشیفیض ذکر خفی دهد به نفساهل حق را دوام خاموشیمار انگشت را بکوبد سرسخن با نظام خاموشیپستی نطق می شود معلومچون برآیی به بام خاموشیدرنیاید به سر ز تندرویهر که دارد زمام خاموشیپاکبازان محو را نبودباقی لاکلام خاموشیدر نظر بحر آرمیده بودصائب از احتشام خاموشی
غزل شماره ۶۹۸۱ نمی آید از من دگر بردباریدو دست من و دامن بی قراریمن و طفل شوخی که صد خانه زینز مردان تهی ساخت در نی سواریمعلم کباب است از شوخی اوکند برق را ابر چون پرده داری؟کند کبک تقلید رفتار او راادب نیست در مردم کوهساری!مرا کارافتاده صائب به شوخیکه کاری ندارد به جز زخم کاری غزل شماره ۶۹۸۲ ورق تا نگردانده باد خزانیغنیمت شمر نوبهار جوانیدو روزی است همراهی جسم با جانرفیقی طلب کن که بر جا نمانیبساط فلک قطع کردن نیایدچو شطرنج ازین مرکب استخوانینظر بر تو دارند آتش عنانانمبادا ازین کاروان بازمانیبپیوند با چرخ پیش از بریدنکه در قبضه خاک عاجز نمانیدرین انجمن خویش را میهمان دانمنه بر دل خود غم میزبانیبه آه گرانمایه کن صرف دم راکه طومار آه است خط امانیچو ابروی خوبان خمش باش و گویاکه چندین زبان است در بی زبانینگردد چو آهوی چین مشک خونتبه از خون خود خاک را گر ندانیمرو بیش ازین در پی لاله رویاندرین بحر خون چند کشتی برانی؟که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟اگر آستین بر دو عالم فشانیخمش باش در بحر هستی که ماهیزبان محیط است از بی زبانیفتاده است ناسازگاری بتان راچو بی نسبتی لازم میهمانیبه فکرسرای بقا باش صائبمنه دل به تعمیر دنیای فانی
غزل شماره ۶۹۸۳ منزه ز لاف است حیران معنیبه مقدار دعوی است نقصان معنیسخن کف بود بحر پرشور جان راخموشی است مهر نمکدان معنیسراپایت از فکر تا درنگیردنگردی چراغ شبستان معنیچه پر وا کند در دل بیضه عنقا؟چه سازد فلک ها به جولان معنی؟ره دور معنی نهایت نداردرباطی است لفظ از بیابان معنیکند کشتی لفظ را بادبانیقلم در کفم وقت جولان معنیفسانی است هر تیغ روشن گهر رابود پاکی لفظ افسان معنیبه گوش آید از عرش آواز، صائبزند تیشه چون بر رگ کان معنی
غزل شماره ۶۹۸۴ تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟صحرا همه دریا شد از آب عقیق تواین سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقماز توست همه عالم چندان که مرا داریاز شش جهت عالم ما رو به تو آوردیمای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک منپایی که ز خون من چون گل به حنا داریگویند دوا بوسه است بیماری جان ها راتقصیر مکن زنهار گر زان که روا داریسامان جمال تو در چشم نمی گنجدخود نیز نمی دانی در پرده چها داریآورد به جان ما را هجران ستمکارشای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟روشنگر آیینه است فیض نظرپاکانرخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟