انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 692 از 718:  « پیشین  1  ...  691  692  693  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۵

هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری

در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری

مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری

هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری

هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری

چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری

هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری

تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟

از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟

از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری

چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری

تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری

تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری

چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری

این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۶

در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری

خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری

هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری

دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری

رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری

ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۷

خاک سیه روز را شمع شبستان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی

جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی

هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده عشق را نادره مهمان تویی

قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی

نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی

آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله مصر را یوسف کنعان تویی

درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی

تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی

نیست به غیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی

از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده جامد و حیوان تویی

غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده اهل بیابان تویی

عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی

نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ابداع را زلف پریشان تویی

گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی

از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی

هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی

هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی

نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی

دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی

در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله نعمان تویی

شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی

چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی

از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۸

حرف آن لب در میان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای

در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای

غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای

شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای

از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای

چهره گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای

شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای

چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای

در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای

خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای

ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای

عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای

عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای

بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تائمل بر نشان افکنده ای

صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۸۹

کشتی تن را شکستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی

از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی

شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی

بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی

در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی

راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی

کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی

قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی

بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی

تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی

از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی

پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی

چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی

می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی

شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی

من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی

کاسه خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی

بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی

این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۰

پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی

تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی

تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی

تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی

تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی

تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی

تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی

تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی

گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی

راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی

روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی

پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی

مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی

کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی

سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی

خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی

تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۱

مرکز عیش است آن دهان که تو داری
عمر دوباره است آن لبان که تو داری

از دل یاقوت آه سرد برآرد
این لب لعل گهرفشان که تو داری

خانه صبر مرا به آب رساند
این گل روی عرق فشان که تو داری

گرد برآرد ز شیشه خانه دلها
این دل سنگین بی امان که تو داری

چشم تماشاییان چو حلقه رباید
این قد و بالای چون سنان که تو داری

حلقه کند زود نام شهرت یاقوت
گرد لب آن خط دلستان که تو داری

نقطه موهوم را دو نیم نماید
در دهن تنگ آن زبان که تو داری

پنجه خورشید را چو موم گدازد
این نگه آتشین عنان که تو داری

در جگر زهد خشک شیشه شکسته است
این لب میگون می چکان که تو داری

هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد
ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!

چین جبینی بس است کشتن ما را
تیر نمی خواهد این کمان که تو داری

صائب مسکین کناره کرد ز عالم
تا به کنار آرد آن میان که تو داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۲

ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای

از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای

جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای

هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای

تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای

از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای

از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۳

با دختر رز دگر نشستی
پیمان خدای را شکستی

دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی

گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟

بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی

کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی

آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی

موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی

دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی

بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی

دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۴

رویی به طراوت قمر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری

در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری

شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری

زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری

چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده شرم پرده در داری

شرمی که ز باده آب می گردد
در مستی ها تو بیشتر داری

تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری

شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری

از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟

دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری

خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری

از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری

نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری

وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری

انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 692 از 718:  « پیشین  1  ...  691  692  693  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA