انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 693 از 718:  « پیشین  1  ...  692  693  694  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۹۹۵

دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟

گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی

من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی

چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟

نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی

من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی

پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی

بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی

قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی

پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟

می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی

گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!

سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
قصــــایـــد






شماره ۱

در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)


ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نکهت مشکین لباست خوشه چین

موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین

غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره افسرده ای از زمزمت در ثمین

در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین

مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین

میهمانداری به الوانهای نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین

طاق ابروی ترا تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین

مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین

شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوشخند توست جوی انگبین

عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین

تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین

با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین

آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین

از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین

روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین

بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین

گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین

تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین

هر گنهکاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین

ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟

تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین

تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین

انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین

در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین

نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟

هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین

گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین

تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین

در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین

ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین

گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟

ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین

غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین

هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین

می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین

هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین

بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین

تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین

خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین

تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین

در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین

نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین

شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین

سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین

چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۲

در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی


منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار

چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار

دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار

نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار

دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار

صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار

در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار

جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار

تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار

لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار

هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار

هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار

گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار

یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار

هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار

گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار

لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار

بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار

از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار

زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار

آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار

با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار

منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار

ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار

از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار

از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار

از خاندان کاظم و از دوده حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار

صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار

چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عقرناک او میار

رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار

از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار

صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار

خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطه عدالت او می کند مدار

شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار

شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار

شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار

آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار

آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار

زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار

بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار

در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار

آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار

آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پرده ناموس روزگار

آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه وقار

آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار

درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار

هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار

تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟

پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار

تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار

شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار

اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار

انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار

برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار

روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار

در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار

پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار

چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار

بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار

ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار

خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار

بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار

زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار

بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار

تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار

اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟

این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟

در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار

امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۳

در مدح حضرت رضا(ع)

این حریم کیست کز جوش ملایک روزبار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار

کیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اش
آب می گردد به گرد دیده ها پروانه وار

این شبستان خوابگاه کیست کز موج صفا
دود شمعش می رباید دل چو زلف مشکبار

یارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیست
کز فروغش می شود چشم ملایک اشکبار

این مقام کیست کز هر بیضه قندیل او
سر برآرد طایری چون جبرئیل نامدار

کیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوش
می برد از چشم ها چون بوی پیراهن غبار

این مزار کیست یارب کز هجوم زایران
غنچه می گردد در او بال ملایک در مطار

جلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیز
کز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتار

ساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبش
شیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیار

این همایون بقعه یارب از کدامین سرورست
کز شرافت می زند پهلو به عرش کردگار

سرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضا
آن که دارد همچو دل در سینه عالم قرار

جدول بحر رسالت کز وجود فایضش
خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دار

گوهر بحر ولایت کز ضمیر انورش
هر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکار

آن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهند
چون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصار

آسمان از باغ قدرش غنچه نیلوفری است
یک گل رعناست از گلزار او لیل و نهار

مهره مومی است در سرپنجه او آسمان
می دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرار

حاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهد
شق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انار

می شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدف
در دل دریا شکوه او نماید گر گذار

راز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتد
پرده بردارد اگر از روی خورشید اشتهار

آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفی است
پیش عالم او بود چون روز روشن آشکار

گر سپر از موم باشد در دیار حفظ او
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

بوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته است
تا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهار

تیغ او چون سربرآرد از نیام مشکفام
می شود صبح قیامت از دل شب آشکار

آن که تیغ کهکشان در قبضه فرمان اوست
چون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟

تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببین
آن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سار

چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟
آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکار

همچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته است
در رضای او رضای حضرت پروردگار

شکوه غربت غریبان را ز خاطر بار بست
در غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقار

زهر در انگور تا دادند او را دشمنان
ماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبار

تاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنند
تا شد از انگور کام شکرینش زهربار

وه چه گویم از صفای روضه پرنور او
کز فروغش کور روشن می شود بی اختیار

گوشوار خود به رشوت می دهد عرش برین
تا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بار

می توان خواند از صفای کاشی دیوار او
عکس خط سرنوشت خلق را شبهای تار

روضه پر نور او را زینتی در کار نیست
پنجه خورشید مستغنی است از نقش و نگار

خیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتاب
گر نمی شد قبه نورانی او زرنگار

می توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلف
از محجرهای او خلد برین را آشکار

همچو اوراق خزان بال ملایک ریخته است
هر کجا پا می نهی در روضه آن شهریار

می توان رفتن به آسانی به بال قدسیان
از حریم روضه او تا به عرش کردگار

قلزم رحمت حبابی چند بیرون داده است
نیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمار

زیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته است
قبه نورانی آن سرو عرش اقتدار

از محجرهای زرینش که دام رحمت است
می توان آمرزش جاوید را کردن شکار

تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریان
از عبیر خلد افشانند زلف مشکبار

هر شب از گردون ز شوق سجده خاک درش
قدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسار

کشتی نوح است صندوقش که از طوفان غم
هر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنار

خادمان صندوق پوش مرقدش می ساختند
گر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغدار

با کمال بی نیازی مرقد زرین او
می کند با دام سیمین مرغ دلها را شکار

اشک شمع روضه او را ز دست یکدگر
حور و غلمان می ربایند از برای گوشوار

نقد می سازد بهشت نسیه را بر زایران
روضه جنت مثالش در دل شبهای تار

می توان خواند از جبین رحل مصحف های او
رازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکار

بس که قرآن در حریم او تلاوت می کنند
صفحه بال ملایک می شود قرآن نگار

هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او
شمعها انگشت بردارند بهر زینهار

تا دم صبح از فروغ قبه زرین او
آب می گردد به چشم اختران بی اختیار

هر شبی صد بار از موج صفا در روضه اش
در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار

حسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار را
آب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیار

اختیار خدمت خدام این در می کند
هر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگار

از صفای جبهه خدام او دلهای شب
می توان کردن مصحف خط غبار

از سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحر
بر خداجویان شود برق تجلی آشکار

از نوای عندلیبان سر گلدسته اش
قدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصار

داغ دارد چلچراغ او درخت طور را
این چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگار

از سر دربانی فردوس، رضوان بگذرد
گر بداند می کنندش کفشدار این مزار

خضر تردستی که میراب زلال زندگی است
می کند سقایی این آستان را اختیار

می فتد در دست و پای خادمانش آفتاب
تا مگر چون عودسوز آنجا تواند یافت بار

مطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته است
چون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟

روز محشر سر برآرد از گریبان بهشت
هر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وار

می کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر
هر که را تابوت گردانند گرد این مزار

چشمه کوثر به استقبالش آید روز حشر
هر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غبار

از فشار قبر تا روز جزا آسوده است
هر که اینجا از هجوم زایران یابد فشار

می رود فردا سراسر در خیابان بهشت
هر که را امروز افتد در خیابانش گذار

هر که باشد در شمار زایران درگهش
می تواند شد شفیع عالمی روز شمار

آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر
از سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزار

بر جبین هر که باشد سکه اخلاص او
از لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیار

می شود همسایه دیوار بر دیوار خلد
در جوار روضه او هر که را باشد مزار

هر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریم
ایمن از تاریکی قبرست تا روز شمار

می گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشت
هر که از خاک درش با خود برد یک سرمه وار

بر جبین هر که بنشیند غبار درگهش
داخل جنت شود از گرد ره بی انتظار

هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند
سوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خار

آن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حج
فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۴

در مدح حضرت رضا(ع)

عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب
در زیر بال موج منه بیضه حجاب

تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونه شراب

تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش می آتش شباب

تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب

سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب

با عقل آنچه باده گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب

زلف ایاز را به دم تیغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه شراب

عقل سبک رکاب چه سازد به زور می
چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟

شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب

از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب

در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق مینای می شراب

کفرست بر چراغ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب

چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز واکند نقاب

با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟

سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟

می در کدوی سر که ندارد حلاوتی
ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب

از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسان مست را نشمارند در حساب

در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک می شبانه کن ای خانمان خراب

برنامه سیاه میفزا گناه می
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب

دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب

در راه اشک، چشم ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟

فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس ز باده درین نشأه اجتناب

جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی
آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب

اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب

زنهار چون حباب نگردی به گرد می
کز می بنای خانه تقوی شود خراب

بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن
از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب

فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی
از نام می بشوی دهن را به هفت آب

بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب

سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب

آن کعبه امید که صندوق مرقدش
گردیده پایتخت دعاهای مستجاب

بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب

با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب

گردد چو خون مرده به شریان تاک، می
نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب

نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب

قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب

تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب

روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب

جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا
عفوش کشد به روی خطا پرده صواب

هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضه آن آسمان جناب

قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حباب

معلوم می شود که دل آفرینش است
زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب

خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فلک جناب

هرگاه می رسد به گل جام روضه اش
تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب

نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب

کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب

چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب

موجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دل سراب

از دود شمع روضه او صبح صدق کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب

روح اللهی که از نفسش می چکد حیات
نازد به خاکروبی آن آسمان جناب

بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست
از شرم خویش در پس درمانده آفتاب

در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب

شوق خطاب بر در دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟

ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب

حج پیاده در قدمش روی می نهد
هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب

خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب

گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته شعاع به قندیل آفتاب

از موی عنبرین تو دزدیده است بوی
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب

یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب

از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب

از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب

غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب

حفاظ روضه تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله آواز خود کباب

از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب

علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب

از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب

از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟

هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب

ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتابروی ضمیرت کند حجاب

از بال و پرفشانی طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلی چون پر غراب

زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب

در سایه همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۵

در مدح شیخ صفی

نشست گل به سریر چمن سلیمان وار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار

شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار

زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار

کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار

شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار

فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار

به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار

فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار

رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار

سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار

ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار

چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو
که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار

ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار

نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار

بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار

ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار

بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار

فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار

ز بس که آینه خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار

چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار

میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار

فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار

شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه رخسار

نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار

چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار

کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار

ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار

به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار

ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار

ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار

ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار

اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه دیگرست در گفتار

زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار

ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار

کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار

ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار

بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ته سنگ است این بلند حصار

نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار

چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار

ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار

اگر چه سلسله عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار

عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار

کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار

چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار

ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار

به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار

ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار

نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار

به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار

تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار

به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار

دل خراب نمانده است در زمانه تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟

به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟

که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار

ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار

چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار

تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟

اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار

اگر به بینه صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار

رواج مذهب اثناعشر به عهده توست
بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار

به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه نبوی را ز چارموجه برآر

همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار

موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۶

در مدح شیخ صفی

ای روی چون بهشت ترا کوثر آینه
رخسار آتشین ترا مجمر آینه

در جلوه گاه حسن تو چون پرده های چشم
افتاده است بر سر یکدیگر آینه

آیینه سیر چشم ز نقش مراد شد
روزی که شد رخ تو مصور در آینه

می بود اگر به دور تو، زان لعل آبدار
می داد آب خضر به اسکندر آینه

جوهر چو موی بر سر آتش نشسته است
تا از فروغ روی تو شد انور آینه

چون لشکر پری، پی نظاره بافته است
در جلوه گاه حسن تو پر در پر آینه

چون چشم عاشقان مژه بر هم نمی زنند
از حیرت جمال تو سیمین بر آینه

از بیم تیر غمزه خارا شکاف تو
پنهان شده است در زره جوهر آینه

دارد چو صبح بیضه خورشید زیر پر
از چهره تو در ته بال و پر آینه

در ساغر بلور می لعل خوشنماست
حسن تراست رتبه دیگر در آینه

چون دیده حباب بود پرده دار بحر
از حسن پرشکوه تو چشم هر آینه

آید به چار موجه چو دریای حسن تو
لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه

حیرت فزاست بس که جمال تو، می برد
هر روز تازه نسخه به چشم تر آینه

داروی بیهشی کندش چشم مست تو
گر فی المثل غبار نشیند بر آینه

در چشم آفتاب فکنده است خویش را
در روزگار حسن تو چون شبپر آینه

از اشتیاق روی تو وقت است بگسلد
دیوانه وار سلسله جوهر آینه

هر دم به صورت دگر آید به چشم خلق
زان حسن بی قیاس چو جادوگر آینه

در روزگار چهره زنگار سوز تو
کج می کند نگاه به روشنگر آینه

از روی آتشین تو سوزنده مجمری است
مشاطه چون سپند نسوزد بر آینه؟

از فیض نوشخند لب روح بخش تو
چون آب زندگی شده جان پرور آینه

حسن ترا به مجلس می احتیاج نیست
هم شاهدست و هم می و هم ساغر آینه

در عهد جلوه خط عنبرفشان تو
وقت است موم خویش کند عنبرآینه

چون آفتاب دیده، ز نور جمال تو
ریزد سرشک گرم ز چشم تر آینه

ماه از حجاب سر به گریبان هاله برد
تا چهره تو گشت مصور در آینه

بر حسن بی مثال تو در پرده نظر
محضر درست می کند از جوهر آینه

خود را چسان در آینه بینی، که می شود
از لطف گوهر تو پری پیکر آینه

از آب و تاب خنده دندان نمای تو
گنجینه ای شده است پر از گوهر آینه

جوهر چو مو به دیده آیینه بشکند
حسنت دهد چو عرض تجمل در آینه

حسن تو بی نیاز ز نظارگی بود
طاوس را بس است ز بال و پر آینه

ناشسته روی تر بود از ماه پیش مهر
گردد به عارض تو مقابل گر آینه

از پاکدامنان نکند حسن احتراز
با آفتاب خفته به یک بستر آینه

گفتی که غوطه زد مه کنعان به رود نیل
آورد تا مثال ترا در بر آینه

از انفعال روی تو از بس گداخته است
گردیده است چون مه نو لاغر آینه

بر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟
پای گهر چگونه نلغزد بر آینه؟

بر حسن بی مثال تو واکرده است چشم
مشکل قبول نقش کند دیگر آینه

این دستگاه حسن به یوسف نداده اند
یک چشم حیرت است ز پا تا سر آینه

صد پیرهن چو طلق ببالد به خویشتن
گر بنگری ز روی توجه در آینه

دارد به دست و زانوی خوبان همیشه جا
از سجده که کرده جبین انور آینه؟

از سجده شهی که ز شوق جمال او
هر صبح آورد فلک از خاور آینه

شاه بلند قدر صفی کز فروغ او
شد همچو آفتاب بلند اختر آینه

روزی که داد صفحه آیینه را جلا
این نقش دیده بود سکندر در آینه

راز نهان چرخ ز طبع منیر او
روشنتر از چراغ نماید در آینه

تا جبهه نیاز بر این آستانه سود
گردید روشناس به هر کشور آینه

در روزگار طبع سخن آفرین او
چون طوطیان شده است زبان آور آینه

هر کس به داغ بندگیش سرفراز شد
بندد به جبهه همچو شه خاور آینه

هر جا که رای روشن او افکند بساط
آید به چشم چون کف خاکستر آینه

چون روی مرگ، خصم نبیند ز تیغ او؟
در دست اهل زنگ بود منکر آینه

ابریشم بریده شود زلف جوهرش
گردد چو خنجر تو مصور در آینه

رای ترا به رای سکندر چه نسبت است
یک فرد باطل است ازین دفتر آینه

در سایه حمایت دست تو چون محیط
بیرون ز آب خشک دهد گوهر آینه

تا نسبتش به رای منیر تو کرده اند
بیند چو پیش روی ز پشت سر آینه

خورشید ذره ذره در او جلوه گر شود
تیغ ترا به دل گذراند گر آینه

بر دست و پای عکس شود بند آهنین
گر سایه کمند تو افتد بر آینه

بی اختیار کوچه دهد همچو رود نیل
عزم تو گر اشاره نماید بر آینه

بر تیغ کوه سینه زند همچو آفتاب
پوشد زره ز حفظ تو گر در بر آینه

گردد اگر ز رای متین تو صیقلی
ایمن ز موریانه بود دیگر آینه

گر در حریم رای تو روشن کند سواد
خواند چو آب راز نهان از بر آینه

در عهد سیر چشمی طبع کریم تو
گردانده است روی ز سیم و زر آینه

از جبهه تو نور ولایت بود عیان
زان سان که آفتاب نماید در آینه

بندد به چهره پرده زنگار زهره اش
گر بنگری به دیده هیبت در آینه

خصم سیاهروی تو گر بنگرد در او
گردد سیاه همچو دل کافر آینه

بر خاک رهگذار تو مالد اگر جبین
تا حشر زنگ سبز نگردد در آینه

چون دولت تو پرده براندازد از جمال
آرد به رونما، ز حلب قیصر آینه

وصف ترا که صیقل آیینه دل است
بر لوح دل نوشته به آب زر آینه

رای ترا به صیقل مهر احتیاج نیست
کمتر سیاهی است درین لشکر آینه

قصر تو چون سپهر و در او آفتاب جام
بزم تو چون بهشت و در او کوثر آینه

تا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تو
مد شهاب شد قلم و دفتر آینه

چندان که ماه نور ستاند ز آفتاب
تا از فروغ حسن بود انور آینه

بادا چراغ دولت بیدار صبح و شام
در بزمگاه خاص تو روشن هر آینه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۷

در مرثیه شاه صفی

پادشاهی و جوانی سد راه او نشد
کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار

در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت
بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار

در محرم کرد عزم قندهار و در صفر
کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار

رفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمام
سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار

چارده سال هلالی مذهب اثناعشر
بود از شمشیر گردون صولت او پایدار

بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام
اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار

همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش
مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار

«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیل
گشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تبار

دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل
کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار

چهره او بود باغ دلگشای عالمی
دیدنش می برد از آیینه بینش غبار

بود بر فرق سلیمان سایه بال پری
بر سر تاج زر او جیغه های زرنگار

گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد
طایران قدس را می کرد خلق او شکار

صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب
مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار

در بهشت خلق او منع تماشایی نبود
جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار

بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو
چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار

غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود
در دل خارا خبر می داد از عقد شرار

ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج
محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار

ذره تا خورشید را در پایه خود می شناخت
بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار

پیش چشم خرده بین او رموز کاینات
در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار

هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود
ابجد او بود خط سرنوشت روزگار

باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود
داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار

آب می شد از گناه دیگران آزرم او
آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار

حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد
با کمال اقتدار از خسروان نامدار

بی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود
داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار

تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب
در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار

با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود
سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار

آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش
بود کار او رواج دین حق لیل و نهار

سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل
بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
همتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثار

بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود
وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار

بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان
در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار

لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود
داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار

نقره انجم روان می شد ز جوی کهکشان
چرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشار

جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین
ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار

در زمان او که بود اضداد با هم متفق
چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار

خار از بیم سیاست در زمان عدل او
دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار

مسند اقبالش از دست دعای خلق بود
بود چتر دولت او سایه پروردگار

هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل
آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار

ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل
کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار

بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت
شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار

در جوانی داد دولت را به فرزند جوان
تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار

کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را
شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار

کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ
صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار

کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را
بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار

داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار

یارب این شاه جوان بخت بلند اقبال را
تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار

آه کز سنگین دلی های سپهر بی مدار
روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار

در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع
آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار

آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش
ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار

از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد
آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار

آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت
کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار

آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان
شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار

آن که آب دست او می داد جان بیمار را
کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار

آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان
رفت از عالم برون آن شهریار نامدار

آن که از قربانیانش بود آهوی حرم
پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار

کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر
آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار

دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ
آن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگار

رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد
برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار

زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب
صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار

داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد
مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار

ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست
تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار

لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد
بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار

خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها
این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار

رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار

چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟
شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار

سازگار او نشد آب و هوای این جهان
داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار

چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد
بود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرار

چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش
داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۸

در مدح شاه عباس دوم

ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار
صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار

طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب
گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار

صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو
می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار

آفتاب سایه پرور را تماشا می کند
هر که می بیند ترا در سایه پروردگار

تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست
بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار

مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی
سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار

دین و دولت را تویی فرمانروای راستین
گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار

همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست
دین حق قایم به توست از خسروان روزگار

از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد
چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار

بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است
عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار

در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان
در نسب داری شرف بر خسروان نامدار

پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر
جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟

سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو
در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار

در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان
زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار

زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل
چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار

شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود
شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار

داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه
دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار

هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت
بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار

نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را
جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار

سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین
آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار

گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز
می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار

گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار

از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش
تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار

سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق
گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار

خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود
شد به دوران تو چون سد سکندر استوار

فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است
تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار

شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو
می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار

نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر
بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار

نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین
عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار

از حریر شعله جای خواب می سازد سپند
بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار

نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو
می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار

بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان
می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار

رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود
در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار

می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات
می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار

پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست
می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار

هست تأیید الهی شامل احوال تو
می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار

کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند
تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار

از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا
اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار

آستانت سجده گاه سرفرازان می شود
رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار

می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان
چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار

می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور
هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار

می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش
حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار

جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند
در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار

می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب
باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۹

در مدح شاه عباس دوم

هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال

ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال

چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال

ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال

رسید قافله بوی پیرهن از مصر
نماند دیده پوشیده غیر عین کمال

هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال

چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال

هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال

گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال

رسید دور شکفتن به غنچه تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال

ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال

به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال

صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال

ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال

توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال

به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال

نتیجه اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال

به امر حق بود آن سایه خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه او نور اختر اقبال

چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال

کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال

سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال

سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟

اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال

چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال

ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل

نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال

دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال

کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال

رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفیدموی برون آید از رحم چون زال

کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال

تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال

اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال

ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال

در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال

هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال

که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال

زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال

اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال

ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال

رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال

چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال

چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال

بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال

به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال

شده است مایده لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال

ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال

به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال

چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال

اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال

شود ز نور گهرخیز دیده روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال

به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال

به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال

نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال

چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال

نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال

چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال

به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال

اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟

چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال

جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال

اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال

که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال

برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال

تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله یوسف است و قصه زال

چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال

که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال

چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال

همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال

چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 693 از 718:  « پیشین  1  ...  692  693  694  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA