غزل شماره ۶۹۹۵ دارد از خط گل رخسار تو فرمان خداییچون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایینقطه را هست به این بسمله پیوند خداییمن همان روز که دل را به سر زلف تو بستمدست در خون جگر شستم از امید رهاییچون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منورزین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهیهیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کراییمن سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجاییپاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمتگو بدانند حریفان که تو در خانه ماییبال پرواز ندارد نگه خاک نشینانظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآییقمری از طوق عبث می کند آغوش طرازیتو نه آن سرو روانی که به آغوش درآییپیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیردحیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟می شود ناف غزالان ختا دیده روزندر حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشاییگفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتنآمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!سالها خانه نشین گشت به امید تو صائبچه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
قصــــایـــد شماره ۱ در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)ای سواد عنبرین فامت سویدای زمینمغز خاک از نکهت مشکین لباست خوشه چینموجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیمرشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتینغنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طورقطره افسرده ای از زمزمت در ثمیندر بیابان طلب یک العطش گوی تو خضردر حریم قدس یک پروانه ات روح الامینمصرع برجسته ای دیوان موجودات رااز حجر اینک نشان انتخابت بر جبینمیهمانداری به الوانهای نعمت خلق راچون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چینطاق ابروی ترا تا دست قدرت نقش بستقامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمینمردم چشم جهان بین سپهر اخضریجای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرینشش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توستکهکشان از نوشخند توست جوی انگبینعالم اسباب را از طاق دل افکنده اینیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشینتا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گراندر کشاکش بود از خمیازه رگهای زمینبا صفای جبهه صاف تو از کم مایگیچون دروغ راست مانندست صبح راستینآب شوری در قدح داری و از جوش سخامی کنی تکلیف خلق اولین و آخریناز ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنیپای عصیان هر که را لغزید از اهل زمینروی عالم را ز برگ لاله داری سرخترگر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرینبوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پابر امید آن که خدام ترا بوسد زمینگرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیستنقش دیوارست اینجا شهپر روح الامینتا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دستمی کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمینهر گنهکاری که زد بر دامن پاک تو دستگرد عصیان پا کردی از رخش با آستینساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ایچون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه اتپهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمینتا شبستان فنا جایی ناستد چون شررگر به روی آتش دوزخ فشانی آستینانبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفیندر هوای حسن شورانگیز آب زمزمتجمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشیننیستی گر مهردار رحمت پروردگارچون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟هست اسماعیل یک قربانی لاغر تراکز نم خونش نکردی لاله گون روی زمینگر زبان ناودانت چون قلم می داشت شقپاک می شد از غبار معصیت روی زمینتا در تکلیف بر روی جهان واکرده ایدر پس درمانده است از شرم، فردوس بریندر حریم جنت آسای تو اهل دید رادر نظر می آید از هر شمع جوی انگبینناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای استاز حریم لطف نازل گشته در شان زمینگر نه ای روشنگر آیینه دلها، چراجامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟ایمنند از آتش دوزخ پرستاران توحق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمینغفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دستبرنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمینهیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدنچون در رحمت نداری گر چه دربان در کمینمی زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سالمی دهی سامان کار اولین و آخرینهیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شددر تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنینبهترین خلق بعد از بهترین انبیاابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلینتا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بودذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمینخانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بودگر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دینتا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمانتا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمیندر زمان رحمت سرشار عصیان سوز تومد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبیننقطه بسم اللهی فرقان موجودات رادر سواد توست علم اولین و آخرینشهپر رحمت بود هر حرفی از نام علیاین دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمینسرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلالروشن از خورشید رویت نرگس عین الیقینچون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیستجز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
شماره ۲ در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفیمنت خدای را که به توفیق کردگاراز ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکارچون کاروان حاج، خروشان و کف زنانآمد به خاکبوس نجف آب خوشگواردریای رحمت ازلی جوش فیض زدشد نهر سلسبیل ز فردوس آشکارنهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیماز آسمان خاک نجف گشت آشکاردشتی که بود چون جگر تشنه حسینداغ بهار خلد شد و رشک لاله زارصافی دلان که بود تیمم شعارشانسجاده ها بر آب فکندند موج واردر وادیی که ریگ روان بود آب اوآب حیات بخش خضر یافت انتشارجز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماندزین آب در سراسر این خاک مشکبارتخم امید ریگ روان بخت سبز یافتچشم سفید در نجف رست از غبارلب تشنگان خاک نجف ترزبان شدنداز چشمه سار شکر به توفیق کردگارهر پاره سنگ او گهر آبدار شدهر شاخ خشک او شجری گشت میوه دارهر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاکمنصوروار رفت به معراج شاخسارگردید گل گشاده جبین چون کف علیبرگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقاریعقوب وار روشنی بی زوال یافتنرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبارهر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شدمژگان حور گشت در او هر زبان خارگل بر هوا فکند کلاه نشاط راسنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبارلشکرکش بهار رسید از ریاض غیباز دوش نخل شد علم سبز آشکاربحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوشصحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگاراز بهر توتیا نتوان یافتن در اوچندان که چشم کار کند ذره ای غبارزین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شوربودند در شکنجه غم تلخ روزگارآخر ز فیض ساقی کوثر تمام سالعید غدیر شد به مقیمان این دیاربا خلق گفته بود بهشتی بود فراتپیغمبر خدای به لفظ گهر نثارمنشور رحمتش چو به مهر نجف رسیدسر حدیث مخبر صادق شد آشکارای کوثر مروت هر چند با حسینسنگین دلی نمود فرات ستیزه کاراز بهر پاک کردن راه گناه خویشامروز آمده است به مژگان اشکباراز دور در مقام ادب ایستاده استبا جبهه پر از عرق شرم چون بهاراز خاندان کاظم و از دوده حسینکرده است اختیار شفیعی بزرگوارصاحب لوای مذهب اثناعشر صفیکامروز ازوست سکه دین جعفری عیارچون رحمت تو شامل ذرات عالم استاین جرم را به روی عقرناک او میاررخصت بده که از سر اخلاص تا به حشربر گرد روضه تو بگردد به اعتذاراز خاک، جای سبزه برون آورد زبانبهر دعای دولت این شاه تاجدارصبح ظهور حضرت مهدی که حصن دیناز اعتقاد راسخ او گشت استوارخورشید آسمان عدالت که آفتاببر نقطه عدالت او می کند مدارشاهنشهی که بینه صاحب الزماناز نام او ظهور نموده است در شمارشاهی که با مروج دین نبی به حقنامش موافق است به تأیید کردگارشاهی کز آسمان نسب نامه صفیخورشیدوار سرزده از برج هشت و چارآن سایه خدای که سال جلوس اوشد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکارآن آیه ظفر که نسب نامه گهرشمشیر او درست نماید به ذوالفقارزد بحر پنبه با کف گوهر نثار اوخون از عروق پنجه مرجان شد آشکاربالاترست پایه قدر تو از فلکداری به صورت ار چه به زیر فلک قراردر ظاهر ارچه خامه سوار سخن بودباشد به زیر ران سخن کلک مشکبارآن تیغ آبدار شجاعت که حزم اوبر گرد روزگار کشید آهنین حصارآن پرده دار عصمت حق کز حمایتشمحفوظ ماند پرده ناموس روزگارآن آسمان حلم که چون توتیا کندبر کوه قاف اگر فکند سایه وقارآن فارس جهان عدالت که فارس رااز ظلم پاک کرد به شمشیر آبداردرهم شکست خسرو اقلیم روم رادر چشم تنگ ازبک ظالم شکست خارهر کس قدم ز دایره خود برون گذاشتدر زیر پا فکند سرش را چراغ وارتیغش بلند کرده بازوی صفوت استاز گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟پیوسته مشورت به دل خویش می کنددر خارج احتیاج ندارد به مستشارتعمیر آب و گل نکند، چون فروتنانبر گرد خود ز لشکر دلها کند حصارشهباز دلربای سخاوت به روی دستدر پهن دشت سینه مردم کند شکاراول عمارتی که در آفاق رنگ ریختتعمیر آستان نجف بود و آن دیارانجام کارش از رخ آغاز روشن استپیداست حسن سال ز آیینه بهاربرخیز چون گذاشت بنا کار ملک راخواهد بنای دولت او بود پایدارروی دلش بود به خدا هر کجا که هستمعمار رو به قبله بنا کرده این دیاردر طبع پاک طینت او انقلاب نیستچون آب گوهرست ستاده به یک قرارای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکرگوشی به روزنامه توفیق خود بدارپیش از تو خسروان دگر آبروی سعیبسیار ریختند درین خاک مشکبارچون این طلسم فیض به نام تو بسته استبر مدعای خویش نگشتند کامکارمنت خدای را که به نام تو بسته بودبر مدعای خویش نگشتند کامکارمنت خدای را که به نام تو ثبت بودبر پیش طاق کعبه توفیق این دو کاربردن فرات را به زمین بوسی مرتضیدیگر عمارت حرم آن بزرگوارز اقبال بی زوال به کمتر توجهییک بنده تو کرد تمام این دو شاهکارخاک ره ائمه اثناعشر تقیکز کلک راست خانه جهان را دهد قراربی شک چنین تهیه اسباب می شودآن را که یار گردد تأیید کردگارزین کار نامدار که اقبال شاه کردشاهان روزگار گرفتند اعتباربی چشم زخم، تاج جهانگیر ترازیبنده بود در ازل این لعل آبدارتا دامن قیامت ای شاه دین پناهبشکن کلاه فخر به شاهان روزگاراقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟توفیق این چنین به که داده است کردگار؟این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟این همت بلند که را بوده دستیار؟در شکر حق بکوش که معمور گشته استدنیا و دینت از مدد آفریدگارامیدوار باش که در آفتاب حشرخواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
شماره ۳ در مدح حضرت رضا(ع) این حریم کیست کز جوش ملایک روزبارنیست در وی پرتو خورشید را راه گذارکیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اشآب می گردد به گرد دیده ها پروانه واراین شبستان خوابگاه کیست کز موج صفادود شمعش می رباید دل چو زلف مشکباریارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیستکز فروغش می شود چشم ملایک اشکباراین مقام کیست کز هر بیضه قندیل اوسر برآرد طایری چون جبرئیل نامدارکیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوشمی برد از چشم ها چون بوی پیراهن غباراین مزار کیست یارب کز هجوم زایرانغنچه می گردد در او بال ملایک در مطارجلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیزکز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتارساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبششیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیاراین همایون بقعه یارب از کدامین سرورستکز شرافت می زند پهلو به عرش کردگارسرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضاآن که دارد همچو دل در سینه عالم قرارجدول بحر رسالت کز وجود فایضشخاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دارگوهر بحر ولایت کز ضمیر انورشهر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکارآن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهندچون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصارآسمان از باغ قدرش غنچه نیلوفری استیک گل رعناست از گلزار او لیل و نهارمهره مومی است در سرپنجه او آسمانمی دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرارحاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهدشق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انارمی شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدفدر دل دریا شکوه او نماید گر گذارراز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتدپرده بردارد اگر از روی خورشید اشتهارآنچه تا روز جزا در پرده شب مختفی استپیش عالم او بود چون روز روشن آشکارگر سپر از موم باشد در دیار حفظ اوتیغ خورشید قیامت را کند دندانه داربوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته استتا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهارتیغ او چون سربرآرد از نیام مشکفاممی شود صبح قیامت از دل شب آشکارآن که تیغ کهکشان در قبضه فرمان اوستچون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببینآن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سارچون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکارهمچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته استدر رضای او رضای حضرت پروردگارشکوه غربت غریبان را ز خاطر بار بستدر غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقارزهر در انگور تا دادند او را دشمنانماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبارتاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنندتا شد از انگور کام شکرینش زهرباروه چه گویم از صفای روضه پرنور اوکز فروغش کور روشن می شود بی اختیارگوشوار خود به رشوت می دهد عرش برینتا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بارمی توان خواند از صفای کاشی دیوار اوعکس خط سرنوشت خلق را شبهای تارروضه پر نور او را زینتی در کار نیستپنجه خورشید مستغنی است از نقش و نگارخیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتابگر نمی شد قبه نورانی او زرنگارمی توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلفاز محجرهای او خلد برین را آشکارهمچو اوراق خزان بال ملایک ریخته استهر کجا پا می نهی در روضه آن شهریارمی توان رفتن به آسانی به بال قدسیاناز حریم روضه او تا به عرش کردگارقلزم رحمت حبابی چند بیرون داده استنیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمارزیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته استقبه نورانی آن سرو عرش اقتداراز محجرهای زرینش که دام رحمت استمی توان آمرزش جاوید را کردن شکارتا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریاناز عبیر خلد افشانند زلف مشکبارهر شب از گردون ز شوق سجده خاک درشقدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسارکشتی نوح است صندوقش که از طوفان غمهر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنارخادمان صندوق پوش مرقدش می ساختندگر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغداربا کمال بی نیازی مرقد زرین اومی کند با دام سیمین مرغ دلها را شکاراشک شمع روضه او را ز دست یکدگرحور و غلمان می ربایند از برای گوشوارنقد می سازد بهشت نسیه را بر زایرانروضه جنت مثالش در دل شبهای تارمی توان خواند از جبین رحل مصحف های اورازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکاربس که قرآن در حریم او تلاوت می کنندصفحه بال ملایک می شود قرآن نگارهر شب از جوش ملک در روضه پرنور اوشمعها انگشت بردارند بهر زینهارتا دم صبح از فروغ قبه زرین اوآب می گردد به چشم اختران بی اختیارهر شبی صد بار از موج صفا در روضه اشدر غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دارحسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار راآب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیاراختیار خدمت خدام این در می کندهر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگاراز صفای جبهه خدام او دلهای شبمی توان کردن مصحف خط غباراز سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحربر خداجویان شود برق تجلی آشکاراز نوای عندلیبان سر گلدسته اشقدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصارداغ دارد چلچراغ او درخت طور رااین چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگاراز سر دربانی فردوس، رضوان بگذردگر بداند می کنندش کفشدار این مزارخضر تردستی که میراب زلال زندگی استمی کند سقایی این آستان را اختیارمی فتد در دست و پای خادمانش آفتابتا مگر چون عودسوز آنجا تواند یافت بارمطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته استچون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟روز محشر سر برآرد از گریبان بهشتهر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وارمی کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذرهر که را تابوت گردانند گرد این مزارچشمه کوثر به استقبالش آید روز حشرهر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غباراز فشار قبر تا روز جزا آسوده استهر که اینجا از هجوم زایران یابد فشارمی رود فردا سراسر در خیابان بهشتهر که را امروز افتد در خیابانش گذارهر که باشد در شمار زایران درگهشمی تواند شد شفیع عالمی روز شمارآتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشراز سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزاربر جبین هر که باشد سکه اخلاص اواز لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیارمی شود همسایه دیوار بر دیوار خلددر جوار روضه او هر که را باشد مزارهر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریمایمن از تاریکی قبرست تا روز شمارمی گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشتهر که از خاک درش با خود برد یک سرمه واربر جبین هر که بنشیند غبار درگهشداخل جنت شود از گرد ره بی انتظارهر که را چون مهر در پا خار راهش بشکندسوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خارآن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حجفکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟
شماره ۴ در مدح حضرت رضا(ع) عقل ضعیف خویش نگه دار از شرابدر زیر بال موج منه بیضه حجابتا از سهیل عقل توان سرخ روی بودرنگین مساز چهره به گلگونه شرابتخم افکن شرار شود پنبه زار مغزچون جمع شد به آتش می آتش شبابتا چون چنار مشرق آتش نگشته ایکوتاه دار دست ازین آب سینه تابسر پنجه با شراب زدن کار عقل نیستعقل است شیر برف و شراب است آفتاببا عقل آنچه باده گلرنگ می کندبا کاغذین سپر نکند ناوک شهابزلف ایاز را به دم تیغ دادن استدادن عنان دل به کف موجه شرابعقل سبک رکاب چه سازد به زور میچون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟شیرست عقل و باده گلرنگ آتش استرسم است شیر می کند از آتش اجتناباز رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن استکآیینه خرد شود از باده زنگ یابدر مغرب زوال رود آفتاب شرمچون سر زند ز مشرق مینای می شرابکفرست بر چراغ حیا آستین زدننور چراغ ایمن ایمان بود حجابچون آفتاب، عقل ز روزن بدر زنددر مجلسی که دختر رز واکند نقاببا زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟سیلاب فتنه از دل خم جوش می زندیونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟می در کدوی سر که ندارد حلاوتیای عقل در گذر ز سر خوردن شراباز بخل ذاتی است بتر جود عارضیاحسان مست را نشمارند در حسابدر راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟ترک می شبانه کن ای خانمان خراببرنامه سیاه میفزا گناه میموی سیاه را نکند هیچ کس خضابدل خانه خداست چو مصحف عزیزدارزان پیشتر که سیل شرابش کند خرابدر راه اشک، چشم ندامت سفید شدچند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ رویهر کس ز باده درین نشأه اجتنابجادوگرست دختر رز، دست ازو بشویآتش دم است شیشه می، رو ازو بتاباشک ندامت از دل آگاه گل کندپیوسته خیزد از طرف قبله این سحابزنهار چون حباب نگردی به گرد میکز می بنای خانه تقوی شود خراببر گرد خود ز توبه محکم حصار کناز روی شیشه خانه مشرب مکن حجابفردا حریف ساقی کوثر نمی شویاز نام می بشوی دهن را به هفت آببگذر ز تاک بدگهر و آب او که هستهر دانه ایش خونی فرزند بوترابسلطان ابوالحسن علی موسی آن که هستگلمیخ آستانه او ماه و آفتابآن کعبه امید که صندوق مرقدشگردیده پایتخت دعاهای مستجاببوی گل محمدی باغ خلق اودر چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناببا اسب چوب از آتش دوزخ گذر کندتابوت هر که طوف کند گرد آن جنابگردد چو خون مرده به شریان تاک، مینهیش چو تازیانه برآرد به احتسابنشگفت اگر ز پرتو عهد درست اوبیرون رود شکستگی از رنگ ماهتابقدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخیک چار برگه است عناصر در آن جنابتمکین او چو بر کمر کوه پا نهدکوه سخن شنو ندهد بازپس جوابروزی که دست او به شفاعت علم شودخجلت کشد ز دامن پاک گنه ثوابجودش به شیر پرده دهد طعمه سخاعفوش کشد به روی خطا پرده صوابهر شب شود به صورت پروانه جلوه گرروح الامین به روضه آن آسمان جنابقندیل تا به سقف حریمش نبست نقشدریای رحمت ازلی بود بی حبابمعلوم می شود که دل آفرینش استزان گشت مرقدش ز جهان سینه ترابخورشید از افق نتواند سفید شداز جوش زایران در آن فلک جنابهرگاه می رسد به گل جام روضه اشتغییر رنگ می کند از خجلت آفتابنبود عجب که مرقد او گریه آوردآری ز آفتاب شود دیده ها پر آبکفرست پا به مصحف بال ملک زدنبرگرد او بگرد به مژگان چو آفتابچون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟دلهای شب اگر نکند طوف آن جنابموجش کشد به رشته گهرهای آبدارگر یاد دست او گذرد در دل سراباز دود شمع روضه او صبح صدق کیشهر صبحدم به نور کند موی خود خضابروح اللهی که از نفسش می چکد حیاتنازد به خاکروبی آن آسمان جناببر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیستاز شرم خویش در پس درمانده آفتابدر دور او که فتنه به دامن کشیده پایدر خانه کمان فکند تیر، رخت خوابشوق خطاب بر در دل حلقه می زندتا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاباز دفتر عتاب تو مدی خط شهابحج پیاده در قدمش روی می نهدهر کس شود ز طوف حریم تو کامیابخورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟ننهاده است بر سر مصحف کسی کتابگردون به نذر مرقد پاک تو بسته استسررشته شعاع به قندیل آفتاباز موی عنبرین تو دزدیده است بویدر شرع ازان شده است هدر خون مشک نابیوسف تمام پیرهن خود فتیله کردرشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاباز تربت تو خاک خراسان حیات یافتآری ز دل به سینه رسد فیض بی حساباز زهر رشک، خاک نشابور سبز گشتتا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیابغربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شدروزی که گشت شاه غریبان ترا خطابحفاظ روضه تو چو آواز برکشندبلبل شود به شعله آواز خود کباباز دوری تو کعبه سیه پوش گشته استای آفتاب مغرب غربت بر او بتابعلم تو بر سفینه منبر چو پا نهادیونان کشید سر ز خجالت به زیر آباز بس به مرقد تو اشارت نموده استنیلوفری شده است سرانگشت آفتاباز بوستان خشم تو یک حنظل است چرخمریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفتآید به صبح حشر برون همچو آفتابای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طوراز آفتابروی ضمیرت کند حجاباز بال و پرفشانی طاوس آرزوآورده ام ز هند دلی چون پر غرابزان پیشتر که عدل الهی به انتقاماز خون من نگار کند پنجه عقابدر سایه همای شفاعت مرا بگیرتا سر برآورم ز گریبان آفتاب
شماره ۵ در مدح شیخ صفی نشست گل به سریر چمن سلیمان وارگشود چون پریان بال، ابر گوهربارشکوه از افق شاخ همچو صبح دمیدشفق نگار شد از لاله دامن کهسارزمین ز تربیت ابر یوسفستان شدز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوارکشید بر چنان تنگ خاک را در برکه خون دوید چمن را ز لاله بر رخسارشد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوشز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکارفلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابرزمین چو صفحه مسطر کشیده از انهاربه نیش برق رگ ارغوان گشود سحابشکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدارفلک ز دیده حیران گدای نرگس شدزمین ز بس که برآراست خویش را ز بهاررسید قوت نشو و نما به معراجیکه ناپدید شود در گل پیاده، سوارسپند ریشه دوانید در دل آتشدمید سنبل و ریحان به جای دود ازنارز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدنچو زلف از آینه در خاک ریشه اشجارچنان گرفتگی از صفحه جهان شد محوکه گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفارز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثرز بس که برد ز دلها هوای سیر قرارنفس گداخته بیرون دوید چون یوسفز اشتیاق گل از خانه صورت دیواربط شراب چو طاوس مست بال گشودکشید سر به گریبان خود چو بوتیمارز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خمدوید دختر رز رو گشاده در بازاربلند شد ز خرابات بانگ نوشانوشبه هر دو دست سر خود گرفت استغفارفلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزحز موج لاله چو منقار کبک شد کهسارز بس که آینه خاک ته نما گردیدچو می ز شیشه نماید گل از پس دیوارچو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشانبه فرق زاهد خشک از رطوبت سرشارمیان خانه و گلزار هیچ فرقی نیستکه می توان همه جا چید گل ز فیض بهاردهان غنچه هوا با گلاب شبنم شستکه مدح خسرو آفاق را کند تکرارفروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفیکه چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدارشهی که دست گهربار تا برون آوردزمین به آب گهر شست صفحه رخسارنظر به همت والای او سپهر کبودبساط سبزه بود زیر پای سرو و چنارچگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفرهمیشه تکیه بر او می کنند در پیکارکند به چهره مریخ رنگ جامه بدلچو از نیام برآرد بلارک خونخوارز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهرچنان که پوست کند دور از تن خود ماربه تلخی از کف ساقی پیاله می گیردز بس که همت او دارد از گرفتن عارز عدل او سرسبز بهار در خطرستبه پای رهروی از خار اگر رسد آزارز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان رانمی کند به عصا تکیه نرگس بیمارز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنمهمیشه زرد بود آفتاب را رخساراگر چه پاس ادب می کشد عنان سخنخطاب را مزه دیگرست در گفتارزهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهارمطیع امر تو دور سپهر، خاتم وارز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلودز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهارچو آفتاب نمایان بود ز سینه صبحز طرف جبهه تو نور حیدر کرارکدام فخر به این می رسد که از شاهانترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبارز گلشن تو نهالی است بارور اقبالز مجلس تو چراغی است دولت بیداربنای قدر تو جایی رسیده از رفعتکه سبزه ته سنگ است این بلند حصارنشتسه است مربع سپند بر آتشجهان به دور تو از بس گرفته است قرارچنان که از پری میوه شاخ خم گرددشده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بارز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ استنقاب غنچه نیارد گشود باد بهاراگر چه سلسله عدل بست نوشروانکه عدلش افکند آوازه در بلاد و دیارعدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی استکه هست سلسله جنبان به غافلان در کارکتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشیدز بس که عدل تو افسون مهر برد به کارچنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگرانکه نی سوار ز آتش کند دلیر گذارز نیزه تو برافراخته است قامت فتحظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخساربه دستگاه شکوه تو آسمان تنگ استکند محیط چسان در دل حباب قرار؟مثال کلبه زال است و طاق نوشروانبه جنب قصر جلال تو گنبد دوارمثال کلبه زال است و طاق نوشروانبه جنب قصر جلال تو گنبد دوارز بس به عهد تو اضداد مهربان همندز بس به دور تو وحشت گرفته است کنارز چشم شیر گذارد چراغ بر بالینچو میل خواب کند آهوی سبکرفتارنفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کندبرآورد ز دل سنگ خرده های شراربه دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگگرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غارتو تا ضعیف نوازی شعار خود کردیز برگ کاه بود پشت کوه بر دیواربه حضرت تو اگر مور عرض حال کندبه روی دست دهی مسندش سلیمان واردل خراب نمانده است در زمانه توکه را ز پادشهان است اینقدر آثار؟به درگه تو که دولتسرای اقبال استچرا پناه نیارند خسروان کبار؟که از حمایت جد تو ملک باختگانرسیده اند به معراج سلطنت بسیارازین جناب مدد خواست میرزا بابرچو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کارچراغ بخت همایون ازین اجاق گرفتزبانه ای و جهانگیر گشت دیگربارتویی دوازدهم از نژاد شیخ صفیجهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟اگر چه بینه حاجت ندارد این دعویکه عدل حجت قاطع بود بر این گفتاراگر به بینه صاحب الزمان نگرییکی است نام تو با بینات آن به شماررواج مذهب اثناعشر به عهده توستبکوش و دست ازین شیوه ستوده مداربه تیغ عدل یکی کن چهار مذهب راسفینه نبوی را ز چارموجه برآرهمیشه تا که بود سال و ماه در گردشمدام تا که بود اختلاف لیل و نهارموافقان ترا شب چو روز روشن بادمخالفان ترا روز باد چون شب تار
شماره ۶ در مدح شیخ صفی ای روی چون بهشت ترا کوثر آینهرخسار آتشین ترا مجمر آینهدر جلوه گاه حسن تو چون پرده های چشمافتاده است بر سر یکدیگر آینهآیینه سیر چشم ز نقش مراد شدروزی که شد رخ تو مصور در آینهمی بود اگر به دور تو، زان لعل آبدارمی داد آب خضر به اسکندر آینهجوهر چو موی بر سر آتش نشسته استتا از فروغ روی تو شد انور آینهچون لشکر پری، پی نظاره بافته استدر جلوه گاه حسن تو پر در پر آینهچون چشم عاشقان مژه بر هم نمی زننداز حیرت جمال تو سیمین بر آینهاز بیم تیر غمزه خارا شکاف توپنهان شده است در زره جوهر آینهدارد چو صبح بیضه خورشید زیر پراز چهره تو در ته بال و پر آینهدر ساغر بلور می لعل خوشنماستحسن تراست رتبه دیگر در آینهچون دیده حباب بود پرده دار بحراز حسن پرشکوه تو چشم هر آینهآید به چار موجه چو دریای حسن تولرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینهحیرت فزاست بس که جمال تو، می بردهر روز تازه نسخه به چشم تر آینهداروی بیهشی کندش چشم مست توگر فی المثل غبار نشیند بر آینهدر چشم آفتاب فکنده است خویش رادر روزگار حسن تو چون شبپر آینهاز اشتیاق روی تو وقت است بگسلددیوانه وار سلسله جوهر آینههر دم به صورت دگر آید به چشم خلقزان حسن بی قیاس چو جادوگر آینهدر روزگار چهره زنگار سوز توکج می کند نگاه به روشنگر آینهاز روی آتشین تو سوزنده مجمری استمشاطه چون سپند نسوزد بر آینه؟از فیض نوشخند لب روح بخش توچون آب زندگی شده جان پرور آینهحسن ترا به مجلس می احتیاج نیستهم شاهدست و هم می و هم ساغر آینهدر عهد جلوه خط عنبرفشان تووقت است موم خویش کند عنبرآینهچون آفتاب دیده، ز نور جمال توریزد سرشک گرم ز چشم تر آینهماه از حجاب سر به گریبان هاله بردتا چهره تو گشت مصور در آینهبر حسن بی مثال تو در پرده نظرمحضر درست می کند از جوهر آینهخود را چسان در آینه بینی، که می شوداز لطف گوهر تو پری پیکر آینهاز آب و تاب خنده دندان نمای توگنجینه ای شده است پر از گوهر آینهجوهر چو مو به دیده آیینه بشکندحسنت دهد چو عرض تجمل در آینهحسن تو بی نیاز ز نظارگی بودطاوس را بس است ز بال و پر آینهناشسته روی تر بود از ماه پیش مهرگردد به عارض تو مقابل گر آینهاز پاکدامنان نکند حسن احترازبا آفتاب خفته به یک بستر آینهگفتی که غوطه زد مه کنعان به رود نیلآورد تا مثال ترا در بر آینهاز انفعال روی تو از بس گداخته استگردیده است چون مه نو لاغر آینهبر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟پای گهر چگونه نلغزد بر آینه؟بر حسن بی مثال تو واکرده است چشممشکل قبول نقش کند دیگر آینهاین دستگاه حسن به یوسف نداده اندیک چشم حیرت است ز پا تا سر آینهصد پیرهن چو طلق ببالد به خویشتنگر بنگری ز روی توجه در آینهدارد به دست و زانوی خوبان همیشه جااز سجده که کرده جبین انور آینه؟از سجده شهی که ز شوق جمال اوهر صبح آورد فلک از خاور آینهشاه بلند قدر صفی کز فروغ اوشد همچو آفتاب بلند اختر آینهروزی که داد صفحه آیینه را جلااین نقش دیده بود سکندر در آینهراز نهان چرخ ز طبع منیر اوروشنتر از چراغ نماید در آینهتا جبهه نیاز بر این آستانه سودگردید روشناس به هر کشور آینهدر روزگار طبع سخن آفرین اوچون طوطیان شده است زبان آور آینههر کس به داغ بندگیش سرفراز شدبندد به جبهه همچو شه خاور آینههر جا که رای روشن او افکند بساطآید به چشم چون کف خاکستر آینهچون روی مرگ، خصم نبیند ز تیغ او؟در دست اهل زنگ بود منکر آینهابریشم بریده شود زلف جوهرشگردد چو خنجر تو مصور در آینهرای ترا به رای سکندر چه نسبت استیک فرد باطل است ازین دفتر آینهدر سایه حمایت دست تو چون محیطبیرون ز آب خشک دهد گوهر آینهتا نسبتش به رای منیر تو کرده اندبیند چو پیش روی ز پشت سر آینهخورشید ذره ذره در او جلوه گر شودتیغ ترا به دل گذراند گر آینهبر دست و پای عکس شود بند آهنینگر سایه کمند تو افتد بر آینهبی اختیار کوچه دهد همچو رود نیلعزم تو گر اشاره نماید بر آینهبر تیغ کوه سینه زند همچو آفتابپوشد زره ز حفظ تو گر در بر آینهگردد اگر ز رای متین تو صیقلیایمن ز موریانه بود دیگر آینهگر در حریم رای تو روشن کند سوادخواند چو آب راز نهان از بر آینهدر عهد سیر چشمی طبع کریم توگردانده است روی ز سیم و زر آینهاز جبهه تو نور ولایت بود عیانزان سان که آفتاب نماید در آینهبندد به چهره پرده زنگار زهره اشگر بنگری به دیده هیبت در آینهخصم سیاهروی تو گر بنگرد در اوگردد سیاه همچو دل کافر آینهبر خاک رهگذار تو مالد اگر جبینتا حشر زنگ سبز نگردد در آینهچون دولت تو پرده براندازد از جمالآرد به رونما، ز حلب قیصر آینهوصف ترا که صیقل آیینه دل استبر لوح دل نوشته به آب زر آینهرای ترا به صیقل مهر احتیاج نیستکمتر سیاهی است درین لشکر آینهقصر تو چون سپهر و در او آفتاب جامبزم تو چون بهشت و در او کوثر آینهتا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تومد شهاب شد قلم و دفتر آینهچندان که ماه نور ستاند ز آفتابتا از فروغ حسن بود انور آینهبادا چراغ دولت بیدار صبح و شامدر بزمگاه خاص تو روشن هر آینه
شماره ۷ در مرثیه شاه صفی پادشاهی و جوانی سد راه او نشدکرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کناردر خور اقبال روزافزون خود جایی نیافتبال بر هم زد برون رفت از جهان بی مداردر محرم کرد عزم قندهار و در صفرکرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقاررفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمامسوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدارچارده سال هلالی مذهب اثناعشربود از شمشیر گردون صولت او پایداربهره از عمر گرامی یافت یک قرن تماماول قرن دوم رفت از جهان بی مدارهمچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتشمهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیلگشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تباردیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدلکاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذارچهره او بود باغ دلگشای عالمیدیدنش می برد از آیینه بینش غباربود بر فرق سلیمان سایه بال پریبر سر تاج زر او جیغه های زرنگارگفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهادطایران قدس را می کرد خلق او شکارصبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتابمایه عیش جهانی بود چون فصل بهاردر بهشت خلق او منع تماشایی نبودجنت بی پاسبانی بود در هنگام باربود با خلق جهان چون صبح صادق خنده روچین نمی گردید هرگز از جبینش آشکارغنچه سربسته پیشش نامه واکرده بوددر دل خارا خبر می داد از عقد شرارماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کجمحور چرخ ظفر بود از سنان آبدارذره تا خورشید را در پایه خود می شناختبود در مردم شناسی بی نظیر روزگارپیش چشم خرده بین او رموز کایناتدر دل شب همچو انجم بود یکسر آشکارهیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبودابجد او بود خط سرنوشت روزگارباطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بودداشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگارآب می شد از گناه دیگران آزرم اوآیتی از رحمت حق بود و عفو کردگارحفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکردبا کمال اقتدار از خسروان نامداربی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بودداشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنارتاج فرق پادشاهان بود از راه نسبدر حسب ممتاز بود از خسروان روزگاربا همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بودسرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کارآفتابی بود از نور ولایت جبهه اشبود کار او رواج دین حق لیل و نهارسعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گلبود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیارچون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر راهمتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثاربزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بودوقت پیمان بود چون سد سکندر استواربر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرماندر مقام خویش قهر و لطف را می برد کارلطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بودداشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهارنقره انجم روان می شد ز جوی کهکشانچرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشارجوهر تیغ شجاعت بود از چین جبینذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزاردر زمان او که بود اضداد با هم متفقچشم شیران بود شمع بزم آهوی تتارخار از بیم سیاست در زمان عدل اودامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبارمسند اقبالش از دست دعای خلق بودبود چتر دولت او سایه پروردگارهر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقلآه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصارماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیلکاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیاربی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشتشاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهاردر جوانی داد دولت را به فرزند جوانتا به کام دل شود از عمر و دولت کامکارکرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک راشمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودارکرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغصلح کرد از یک جهت با رومیان نابکارکرد از تدبیر محکم رخنه های ملک رابعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدارداد دولت را به فرزند جوان عباس شاهتا بماند نام او در هر دو عالم پایداریارب این شاه جوان بخت بلند اقبال راتا دم صبح قیامت در جهان پاینده دارآه کز سنگین دلی های سپهر بی مدارروشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تاردر بهار نوجوانی کرد عالم را وداعآسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگارآن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اشناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و باراز قضای آسمانی بر زمین پهلو نهادآن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخارآن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشتکرد از خاک سیه بالین و بستر اختیارآن که رویش بود عالم را بهار ارغوانشد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزارآن که آب دست او می داد جان بیمار راکرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثارآنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبانرفت از عالم برون آن شهریار نامدارآن که از قربانیانش بود آهوی حرمپنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکارکرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفرآن که می شد لشکر عالم بر اسب او سواردفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگآن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگاررفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکردبرق جولانی که در یک جا نمی بودش قرارزیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتابصبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زارداغ جانسوز شهید کربلا را تازه کردمرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبارورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیستتا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرارلوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شدبس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبارخون به جای آب می آمد برون از چشمه هااین مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهساررفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستاندست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بارچون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگارسازگار او نشد آب و هوای این جهانداشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یارچون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکردبود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرارچون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفشداشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار
شماره ۸ در مدح شاه عباس دوم ای زمان دلگشایت نوبهار روزگارصبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکارطینت پاک تو از خاک شریف بوترابگوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقارصولت شیر خدا از بازوی اقبال تومی شود چون نور خورشید از مه نو آشکارآفتاب سایه پرور را تماشا می کندهر که می بیند ترا در سایه پروردگارتا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بستبوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیارمرشد کامل تویی سجاده ارشاد راتا شود نور ظهور صاحب الامر آشکارگرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهیسر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کاردین و دولت را تویی فرمانروای راستینگر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمارهمچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوستدین حق قایم به توست از خسروان روزگاراز رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شدچون بروج آسمانی مذهب هشت و چهاربیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن استعصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصاردر حسب ممتازی از فرمانروایان جهاندر نسب داری شرف بر خسروان نامدارپادشاهان دگر دارند تاجی سر به سرجز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تودر صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویباردر جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوانزود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکارزنده کردی نام جد سامی خود را ز عدلچون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگارشمع بالین مزارش عمر جاویدان بودشهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگارداری اخلاق صفی با شوکت عباس شاهدیده بد دور بادا از تو ای عالی تبارهر چه باید با خود آورده است ذات کاملتبی نیاز از مایه دریاست در شاهوارنیست صیقل احتیاج آیینه خورشید راجوهر ذات تو مستغنی است از آموزگارسایه چتر تو تا افتاد بر روی زمینآسمان دیگر از روی زمین شد آشکارگرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوزمی نویسد قطعه از خون عدو در کارزارگرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهفاز تهیدستی دل خود می خورد در کنج غاراز خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اشتا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دارسفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیقگر کند سهم خدنگت در دل خارا گذارخانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بودشد به دوران تو چون سد سکندر استوارفتنه در چشم پریرویان حصاری گشته استتا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکارشد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تومی گریزد از نهیب مور در سوراخ، مارنیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتربس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبارنافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمینعنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهاراز حریر شعله جای خواب می سازد سپندبس که شد در روزگارت وضع عالم برقرارنیست هر صید زبون شایسته نخجیر تومی کند شاهین اقبال تو دلها را شکاربر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمانمی بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کاررم به چشم آهوان خواب فراموشی شوددر رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکارمی رباید حلقه از چشم غزالان نیزه اتمی کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کارپایه تخت فلک قدر تو از دست دعاستمی شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکارهست تأیید الهی شامل احوال تومی کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدارکارپردازان نصرت منتظر ایستاده اندتا ترا سازند بر رخش جهانگیری سواراز سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترااولین فتح تو خواهد بود ملک قندهارآستانت سجده گاه سرفرازان می شودرو به درگاه تو می آرند شاهان کبارمی شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهانچون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمارمی شود عباس، سابع چون کند در خویش دورهفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدارمی نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویشحق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزارجاودان باشی که چون صید حرم آسوده انددر پناه دولتت خلق جهان از گیرودارمی کند تا اقتباس نور، ماه از آفتابباد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار
شماره ۹ در مدح شاه عباس دوم هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلالبه خانه شرف آمد به دولت و اقبالز درد سال غباری که داشت جام سپهربه صاف کرد مبدل محول الاحوالچو زلف رو به درازی نهاد روز نشاطچو خال پای به دامن کشید شام ملالایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمودبرید زلف به شمشیر ذوالفقار مثالرسید قافله بوی پیرهن از مصرنماند دیده پوشیده غیر عین کمالهوا چو دست کریمان گهرفشان گردیدکنار خاک شد از برگ عیش مالامالچو ماهیی که در آب حیات، خضر افکندحیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفالهوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاکگشود همچو پری ابر نوبهاران بالگشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریختبرات عیش به دامان هر شکسته نهالرسید دور شکفتن به غنچه تصویرگره ز کار جهان باز کرد باد شمالز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالیدرسید موج گل و لاله تا رکاب هلالبه مومیایی ابر بهار گشت درستاگر شکستگیی داشت چند روز نهالصدا چو تیر ز کف رفته برنمی گرددز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبالز خاک ریشه اشجار را توان دیدنچنان که سنبل سیراب را ز آب زلالتوان به آب کشید از نسیم دست و دهناگر ز ابر هوا تر شود به این منوالبه آن شکوه به برج حمل درآمد مهرکه شهریار جوان بخت بر سپهر جلالنتیجه اسدالله، شاه دین عباسکه هست تیغ کجش شیر فتح را چنگالبه امر حق بود آن سایه خدا دایمچنان که تابع شخص است سایه در افعالچو آفتاب نمایان بود ز سینه صبحز طرف جبهه او نور اختر اقبالچنان که هست ز سبابه رایت ایمانازوست نوبت صاحبقرانی از امثالکراست زهره شود راست چون الف پیشش؟که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دالسبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفرچو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثالسپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکشکراست زهره که با او طرف شود به قتال؟اگر به قلعه رویین چرخ رو آردکلید ماه نو آرد قضا به استقبالچنان که خامه به خط سطر را کند باطلشود شکسته ز یک تیر او صف ابطالز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتدصدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآلنفس به کامش ابریشم بریده شودکسی که خنجر او را درآورد به خیالدلیر بر سر گردنکشان رود چون ابرپلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبالکفن ز شهپر کرکس کند دلیران راهمای ناوک او باز چون کند پر و بالرسد به رستم اگر در رحم صلابت اوسفیدموی برون آید از رحم چون زالکند چو زخم زبان کار در دل آهنز غنچه ناوک او را اگر کنند نصالتهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزشبه روز حشر زبانش بود زدهشت لالاگر شود کجک روزگار تیغ کجششود چو ابر بهاران سبک رکاب جبالز آتش غضب او در آستین نیامز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نالدر آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربافتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزالهلال نیست نمایان بر این رواق بلندکه شیر چرخ فکند از نهیب او چنگالکه دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟که آفتاب زند قطره در رکاب هلالزره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟نمی توان ره سیلاب بست با غربالاگر به چرخ کند کوه حلم او سایهچو صبح آرد شود استخوان او در حالز ابر معدلت او کمین نموداری استکه تخم، سبز در آتش بود چو دانه خالرسیده است به جایی عروج همت اوکه آسمان بلندست سبزه پامالچو بحر تا به قیامت نمی شودخالیشود ز ابر کفش دامنی که مالامالچو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفشدراز کرده ز مرجان کف از برای سؤالبر آسمان جلالش هلال عید، بودخجل ز کوشش خود همچو طایر یک بالبه عهد معدلتش وقت خواب آسایشز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزالشده است مایده لطف او به نوعی عامکه در رحم عوض خون خورند می اطفالز خلق اوست برومند خاکدان جهانکه تازه روی ز ریحان بود همیشه سفالبه غیر جام که برگردد از کفش خالیدگر که از کرم او نمی رسد به نوالچگونه سوی شکر کاروان مور رود؟چنان به خاک درش رو نهاده اند آمالاگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتوچو آفتاب برآید ز بیضه زرین بالشود ز نور گهرخیز دیده روزندر آن حریم که گردد گهرفشان ز مقالبه وام گیرد اشهب ز عنبر خلقشزند چو دور به گرد جهان نسیم شمالبه آفتاب روان است امر نافذ اوچنان که بر جگر تشنه حکم آب زلالنه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوهنشسته در عرق خون ز انفعال جبالچو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیماگر به کوه کند عزم راسخش اقبالنظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپروازدر آشیانه نشسته است و می زند پر و بالچنان به عهدش کسب کمال شیرین استکه روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفالبه دور او که برافتاده است خانه نزولز آبگینه اجازت طلب کند تمثالاگر نه خلق بود بر شکوه او غالبکراست زهره که لب واکند برش به مقال؟چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهانز آستین بدر آرد چو دست بحر نوالجهان پناه خدیو! بلند اقبالا!که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمالاگر به مدح تو اطناب می کنم چون موجبه خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلالکه مدحت تو و اجداد پاک طینت توکلید خلد برین است ای فرشته خصالبرای حسن مآل است مدح سنجی مننه از برای زر و سیم و ملک و مال و منالتلاش قرب تو با این کلام بی سر و بنهمان معامله یوسف است و قصه زالچنان که کرد سلیمان قبول گفته مورقبول کن ز من عاجز این شکسته مقالکه هیچ کم نشود شوکت سلیمانیبه حرف مور ضعیفی اگر کند اقبالچه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بالهمیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگز برج حوت به برج حمل کند اقبالچو خاتمی که به فرمان دست می گرددبه مدعای تو گردد مدام گردش سال