شماره ۱۰ در مدح شاه عباس دوم و تهنیت ورود او به اصفهانمنت ایزد را که با اقبال و دولت هم عنانروی در برج شرف آورد خورشید جهانسایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کردنوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوانآفتاب دولت بیدار از مشرق دمیدبخت خواب آلود عالم جست از خواب گرانمسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصراز سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهانچشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافتاز غبار موکب این مرشد روشن روانجامه جان های رسمی را بدل کردند خلقاز قدوم روح بخش این مسیحای زماندر بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشتریخت در پای سمند آن شه صاحبقرانچون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کردخاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهاناز غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمینوز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمانیافت میدان سعادت، شهسوار تازه ایساده از گرد کدورت شد دل نقش جهانزنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ایکرد نهری هر طرف از گریه شادی روانچشم پل کز انتظار شاه آب آورده بودشد منور همچو چشم پیر کنعان در زماناز گل عباسیش باغ صفی آباد راگشت منشور بهار تازه هر برگ خزانگرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمشچون جواهر سرمه شد در پله قیمت گرانهیچ کس را در دل از گردون تمنایی نمانددیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامرانجوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرمسایه لطف خدا عباس شاه نوجوانآن که از بهر دعای نوبهار دولتشغنچه تصویر را در کام می گردد زبانمور را ملک سلیمان در نمی آید به چشمتا جهان را همت دریادلش شد میزبانتا همای دولت او شهپر نصرت گشوداز نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهانمشرق پروین شد از خجلت جبین آفتابرایت بیضای رای روشنش تا شد عیاندفتر بال هما تقویم پارین گشته استچتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهانعالم پرشور را از حادثات روزگارجوهر شمشیر او گردید منشور امانابر نیسان سخایش چون گهرریزی کندچون صدف دریادلان را باز می ماند دهانپای فیلان سایه دست حمایت می شوددر زمان حفظ او بر فرق مور ناتوانچون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجشطاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهانحکم بر عالم به فرمان شریعت می کندهست با فرماندهی در شرع از فرمانبرانکشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنارگر معلم سازد از فرمان حفظش بادبانماهیان را در زمان حفظ او دام بلاچون دعای جوشن از آفات دارد در امانبس که شد دست ضعیفان در زمان او قویسیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنانتا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزیدمهر نتواند ربودن شبنمی از بوستانبس که در ایام او دست تعدی کوته استبر بساط ماه می گردد کتان دامن کشانرشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشتگر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشانسینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازینتیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحانچون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاببا خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستانمی گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگمی رباید حلقه از چشم غزالان با سناناختر صاحبقرانی از جبین روشنشاز بیاض صبح چون خورشید می تابد عیانگر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیستدر جوانی یافت دولت از شهنشاه جوانمی شود از زهر چشمش پردلان را زهره آبآه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میاندارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویشپیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دانهر چه باید، با خود آورده است ذات کاملشفارغ از کسب کمالات است چون قدوسیانپرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجابجلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهانفطرت والای او بی زحمت تعلیم و درسصاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمانمهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیستخامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمانخانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماندبس که شد معمور در دوران عدل او جهانکمتر از داغ دل لاله است در دامان دشتدر فضای وسعت خلقش سواد آسمانگر چه صبح دولت او است آغاز طلوعاز فروغش آب می گردد به چشم اخترانگرچه بخت سبز او را اول نشو و نماستبر شکوهش می کند تنگی فضای آسمانگرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط استتلخ دارد خواب را بر شهریاران جهانحلقه در گوش زبردستان عالم می کشدجوهر تیغش به فرمان خدای مستعانآسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلندمذهب اثناعشر را چون بروج آسمانتیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدریچون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علیختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمانیارب این شاه جوان را در جهان پاینده دارتا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان
شماره ۱۱ در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپومنت ایزد را که از لطف خدای مستعانعالم افسرده شد از باد نوروزی جوانروی در برج شرف آورد خورشید منیرحوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبانیونس خورشید تابان آمد از ماهی برونبا حمل همشیر شد در سبزه زار آسمانمهر تابان بیضه های برف را در هم شکستجلوه گر گردید طاوس بهاران از میانزهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمینکرد بیرون اندک اندک آفتاب مهرباناز شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نموددر زمین با گنج زر قارون سرما شد نهانگر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بوداز کف خورشید شد اعجاز داودی عیانهر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بودجلوه خورشید پاشید از همش در یک زمانشد ز هیبت زهره دیو سفید برف آبساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمانشوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکستتا لوای معدلت واکرد ابر درفشانمحو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برفتا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیانشد دل سنگین سرما از فروغ لاله آببرف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتانلاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برونبرف شد چون لشکر رومی پریشان در زمانغنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهاربوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زباندر کشیدن ریشه سنبل برآید از زمیندام را در خاک اگر سازند صیادان نهانشب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روزگشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقرانجوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هستنور عالمگیری از سیمای اقبالش عیاندر حریم دیده ها افکند بستر خواب امنتا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهاندین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافتشرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکانشهسوار صیت او آورد تا پا در رکابپای در زنجیر ماند آوازه نوشیرواندامن دولت نمازی گشت در ایام اواز نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهانسوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاکپاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهارپادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتندپادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شانحلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکندخون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روانشهریاران دگر دارند دنیایی و بسپادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهانبس که شد دست ضعیفان در زمان او قویمه حصاری می شود در هاله از بیم کتانرایت بیضای او چون صبح هر جا واشودلشکر دشمن شود چون خرده انجم نهانپنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جانخانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماندبس که شد معمور در ایام عدل او جهانخون عرق کرده است از شرم کف دریا دلشنیست مرجان این که گردیده است از دریا عیانچون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر رامی دهد وز شرم همت می شود گوهرفشانگر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق راهمچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخاننطق او هر جا که بگشاید سر درج سخنمستمع را مغز گوهر می شود در استخواننیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت رابندگان تاجدار از پادشاهان زمانچون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حقکرد تالار فلک قدری بنا در اصفهانوه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیشمی دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمانگر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ایزین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهاناین عمارت را چنین پیشانیی در کار بودکز گشاد او نماند عقده در کار جهانعالمی در سایه بال هما آسوده شدتا همای طره اش واکرد بال زرفشانمی شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتیآستانش سجده گاه سرفرازان جهانجاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهرجلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان
شماره ۱۲ در فتح قندهار و مدح شاه عباس دومصبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکارطی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصارتشریف نور داد به ذرات کایناتچون آفتاب اختر اقبال شهریارشد مشتری ز اوج سعادت جهان فروزگشت از افق نهان زحل تیره روزگارمالید زهره دست نوازش به دوش چنگروی زمین ز ماه علم شد شفق نگاربرداشت تیر، خامه زرین آفتابکاین فتح را به صفحه دوران کند نگارماند از نهیب خنجر مریخ صولتانچون خون مرده دست زحل سیرتان ز کاراز فتح باب ملک شکرخیز هند، شدشیرین دهان تیغ شهنشاه تاجداردر عنفوان عزم گرفت از خدیو هندزاقبال بی زوال به چل روز چل حصارلبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبحکام جهان ز چاشنی فتح قندهارآن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بودآمد دگر به دست سلیمان روزگارخالی فزود بر رخ ایران ز روی هندتیغ جهانگشای شهنشاه نامداربتخانه های نخوت دارای هند رابر یکدگر شکست به توفیق کردگارشاخ غرور والی هندوستان شکستبیخ نفاق کنده شد از باغ روزگاردر هند گشت خطبه اثناعشر بلندشد کامل العیار زر از نام هشت و چاراز باغ ملک سبزه بیگانه را درودشمشیر همچو داس شهنشاه کامکارشد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهیهر گوشه زد صلای طرب نغمه هزارزان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوستشد پاک روی مملکت از خال عیب و عارفیلان مست عرصه هندوستان شدنداز زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیارافتاد چون عصای کلیم از سنان شاهدر نیل هند هر طرفی رخنه گذارچون ابر تیره ای که پریشان شود ز بادشد خصم روسیاه به یک حمله تارومارچون نوعروس ملک جهان را قضای حقعقد دوام بست به آن تیغ آبدار:مانند نقل، خاک شکرخیز هند رادر مقدم گرامی او ریخت روزگاردامان دشت و سینه کهسار و پشت خاکاز کشته سیاه دلان گشت لاله زاردلهای همچو بیضه فولاد پردلانگردید شق ز هیبت شمشیر، چون انارگشتند تار و مار سیاهان پی سفیدمانند بز ز عطسه شمشیر آبداراز برق تیغ و خنجر بی زینهار، شددر فوج خصم، هر علم انگشت زینهاراز خرمی نماند اثر در ریاض هنددر برگریز روی نهاد آن سیه بهاراز مهره های گردن پامال گشتگانگردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دارگردنکشان به جبهه نوشتند عبدهبر خاک آستانه آن آسمان وقارگردان به مهره تفک اصحاب فیل راکردند همچو مرغ ابابیل سنگسارشد آفتاب عمر عدو پای در رکابتا شد هلال تیغ کج شاه آشکارآشوبی از مهابت او در جهان فتادکز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهساراز تیغ کج به گردن شیران نهاد طوقاز تیر کرد کار جهان راست نیزه وارگشتند خشک چون شه شطرنج خسروانبر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدارشد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیمتا رخ نهاد شاه به میدان کارزاریک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاکاز فتحنامه ها که روان شد به هر دیاراز عزم خویش کرد خبردار خصم راوانگه به ترکتاز برآورد ازو دمارملک این چنین به تیغ ستانند خسرواناز عاجزی است مکر ز شاهان نامدارجای شگفت نیست گر آن شهریار کرداقبال سوی هند در آغاز گیروداررسم است این که چرخ فلک سیر، ابتداسرپنجه را به خون کلاغان کند نگاراز قندهار کرد جهانگیری ابتداصاحبقران عهد به تأیید کردگارآری چو آفتاب کشد تیغ از نیاماول زند به قلب شب تیره روزگارزد بر زمین سوخته هند خویش رااول شرر که جست ازان تیغ شعله بارآری شراره ای که جهانگیر می شودآتش زند به سوخته، آغاز انتشارزین فتح نامدار که رو داد در ربیعاز باغ روزگار عیان شد دو نوبهارخورشید بی زوال به برج شرف رسیدآورد از شکوفه بهاران زر نثارچون نخل پرشکوفه لوای سفید شاهافشاند برگ عیش به دامان روزگاراز خاک، جای سبزه درین موسم ربیعرویید بخت سبز ز الطاف کردگارچون اهل قندهار ز کوتاه دیدگیبستند در به روی شهنشاه کامکارفرمان شه رسید که آن حصن را کنندیکسان به خاک راه، دلیران نامداراز شاه یافتند چو فولاد پنجگانفرمان رخنه کردن آن آهنین حصارحصنی که بد چو بیضه فولاد ریختهشد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دارگردید از تردد زنبورک و تفکپر رخنه همچو شان عسل حصن قندهارشد چون کبوتران معلق فلک مسیرهر خشت از بروج فلک سای آن حصارچون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشمراهی دگر نماند به جز راه اعتذارزان مظهر مروت و مردی و مردمیجستند امان به جان و سر از تیغ آبدارآزاد کرد و داد به آن زینهاریانخط امان به شکر ظفر شاه کامکارشد زین دو کار، جوهر مردی و مردمیاز ذات بی مثال شهنشاه آشکارجای شگفت نیست اگر زان که آمدنداز حصن قندهار سیاهان به زینهارکآرد زحل کلید مه نو به اضطراباقبال اگر کند سوی این نیلگون حصارزین نوبهار فتح که در موسم ربیعآورد رو به گلشن این شاه نامداراز فتح بی شمار خبر می دهد که هستفهرست سال نیک، خط سبز نوبهارز انشای این سفر که شه دین پناه کردشاهان روزگار گرفتند اعتبارهم سرفراز شد به طواف امام دینهم نامدار شد به فتوحات بی شمارهم دین حق گرفت ز شمشیر او رواجهم فرق ملک یافت ازو تاج افتخارآثار جد خویش به شمشیر تازه کردنگذاشت روح والد خود را به زیربارامروز روح شاه صفی گشت شاد ازوامروز شد تسلی ازو جد نامداردر شکر این عطیه کف چون محیط شاهاز روی خاک شست به آب گهر غبارمعمور کرد از زر و گوهر سپاه رامنشور ملک داد به شیران کارزاردست دعای لشکر شب را به زر گرفتاز لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزارحاصل به دست و تیغ درین کارزار کرداحیای مردمی و کرم شاه ذوالفقارتاریخ این فتوح ز الهام غیب شد«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»شاهی که صبح دولتش این کارها کندخواهد گرفت روی زمین آفتاب واریارب به فضل خویش تو این پادشاه رااز هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار
شماره ۱۳ در شکست یافتن داراشکوه از قلعه داران ایرانی قندهارشکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدارآفتاب فتح طالع شد ز برج قندهارمظهر صاحبقرانی، شاه عباس دومدر جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکاربار دیگر از ته بال و پر زاغان هندبیضه اسلام چون خورشید گردید آشکاراز جنود آسمانی لشکر اصحاب فیلبار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسارگر چه کم بودند مردان حصاری از سه الفزان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزارتیر روی ترکش هندوستان، داراشکوهآه خون آلود شد از خاکمال این حصاررخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختنداز برای دفنشان روز یورش آمد به کارسرکشان هند را شمشیر کج بیدار کردزین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیاروالی هندوستان از بیم تیغ غازیانچون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقراراز ازل مشقی که می کردند از بهر گریزهندیان روسیه را عاقبت آمد به کارزان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خونجسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنارتا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیانباد در کف عاقبت رفتند تا دارالبواردر تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ایکوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکارچون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفیدهندیان گشتند یکسر زردروی و شرمساراز سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگزردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرارآنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهابمنهزم گردد، چنان گردید هندو تاروماربس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیانکوه بزکش شد سراسر کوههای قندهارخاک را از بس به خون هندیان آمیختندچون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبارلشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیلآنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقاربس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسانشهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزارگر در آتش کشته خود را نمی انداختندکوهها از هندوان کشته می شد آشکارراه خشکی هند را از کابل و ملتان نماندریختند از بس که خون هندیان وقت فرارتا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خونمی توان رفتن به کشتی از سواد قندهارجوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درختزین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصاربعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگرزین شکست تازه کاندر هند گردید آشکاراین که عمری خاک می کردند بر سر فیل هازین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکارزین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتادریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسارتا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندیدهر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزارآنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفاشد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقاربرخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشرختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتارپیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس استقصه دارا و اسکندر برای اعتبارکوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرفمی گذارد این چنین گردون سزایش در کنارصورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گرچون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»
شماره ۱۴ در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهانچه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمدکه از خاور زمین صاحبقران کامکار آمدبه آیینی که در برج شرف خورشید باز آیدبه دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمدچه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران راکه منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمدز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزونبه صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمدگواهی می دهد سرسبزی بخت برومندشکه در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمدز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرقبه نور آفتاب آن سایه پروردگار آمدهلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شدچه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمدشب قدر و صباح عید شد روز و شب عالمز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمدتعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین رویدازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمدز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولتبه جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمدزبان شکر می روید به جای سبزه از خاکشکه خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمدبه شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پلز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمدصدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شدکه آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمدنظرها خیره می گردید از خورشید رخسارشغبار موکب او از ترحم پرده دار آمدچنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندانبه دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمدبه خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر راز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمدبه آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی رابحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمدحصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتمبه دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمدبه آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالشبه شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمدز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیریز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمدنمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرینچو عالمگیری او را زمان گیرودار آمدبه فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اولفسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمدکدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمدز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجانبه ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمدزهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانهچهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمدچه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شدچه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمدیکی شد داور هندوستان با چار فرزندشبه این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمدچنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش راکه خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمدزهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزونکه عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمدچنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالشخدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمدمروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر راچو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمدپی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهددو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمدیکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالشز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمداگر این است روزافزونی اقبال، دولت رابه خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمدچو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزیبه دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمدپی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»مخلد باد یارب سایه او بر سر عالمکه ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
شماره ۱۵ در صفت گرما و مدح شاه عباس دومبس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتابچون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتابدر هوای تابه نعل ماهیان در آتش استبس که از تأثیر گرما آتشین گردید آبباد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیشمی شود روشن چراغ کشته با صد آب و تابخاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمینمی کند در چشم انجم جلوه تیر شهاباز سر آتش نمی خیزد سپند بی قراربس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تابقرص خام ماه چون خورشید گردید آتشینشد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاباین نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضهاکرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آبآتش دوزخ گوارا می شود بر کافرانگر به این گرمی بود هنگامه روز حسابکرده از بس شدت گرما هوا را آتشیناز بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباباز حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرمگر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتابگرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شدبادبان کشتی دریای آتش هر حبابسنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریرمی تراود از عروق سنگ یاقوت مذابمی جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرشگر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آبدر مزاج مرغ آتشخوار از تاب هواسردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تابدود می خیزد به جای گرد از روی زمینمی چکد آتش به جای قطره از دست سحابچون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلابطوق قمری جلوه گرداب دارد در نظرسرو از تاب هوا از بس که گردیده است آباز عرق تر می کند پیراهن فانوس راشمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاببیستون از تاب گرما زر دست افشار شدسهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آبگرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهرسوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاببلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترستگرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تابچون گنهکاران عریانند در صحرای حشردر بیابان پر آتش جلوه موج سراباز بحر کمان تا سر برون آورده استشهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آبجوهر شمشیر گردد موج در جوی نیامگر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آبنیست جوی شیر جاری در بساط بیستونکز حرارت استخوان سنگ گردیده است آبکیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمتخلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شداز نسیم خلق او خون در بدنها مشک نابکیمیای شادی عالم که در دوران اودر رحم اطفال می نوشند جای خون شراببر فراز زین سلیمان است بر تخت هوابر سر مسند بود در دامن صبح آفتاباز گریبان برنمی آرند سر گردنکشانتیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقابگر به خاطر آورد اقبال روزافزون اوبدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتابدر حریم بیضه ریزد شهپر پرواز راگر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقابکشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گربر کف دریا مثالش جام لبریز شرابعطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشکدر گلستانی که گیرند از گل خلقش گلابتا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشانتا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شرابدوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاهدشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب
شماره ۱۶ در مدح شاه عباس دومزنگی شب را کند خورشید منظر ماهتابمهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتابشست داغ تیرگی از نامه اعمال شبکرد با روز از صفا شب را برابر ماهتابداد بیرون عنبر شب نوبهار خویش راکرد مغز آفرینش را معطر ماهتابچون دهان صبحدم از خنده شادی گرفتهمچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتابکرد مهد خاک را چون مادران مهربانکشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاببرد چون ابر بهاران بس که تردستی به کارریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتابدر سمنزار بهشت جاودان سیار کردمغزها را از نسیم روح پرور ماهتابنقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه راتشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاباز برات عیش جیب و دامنی خالی نمانددر بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتابعالمی را شیرمست از جلوه مستانه کردکرده است از می دماغ خود مکرر ماهتابدر ته چادر جهانی را ز برق حسن سوختآه اگر آید برون از زیر چادر ماهتابگرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیقجام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتابکار آتش می کند در گرمی هنگامه هاگر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتابزهر جانفرسای غم را از عروق خاکیانمی کشد چون شیر با رخسار انور ماهتابخشکی سودا ز مغز خاک بیرون می بردبا رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتابکرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک رابس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتابمیکشان در پرده شبها صبوحی می زنندکرد فیض صبح را در شب مصور ماهتابگرچه باران می رساند خانه تقوی به آبدر شکست توبه دارد شور دیگر ماهتابمی توان چشم از در و دیوار عالم آب دادکرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتابمشربی دارد چو پیر دیر با موی سفیدز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتابدر قدح صهبای روشن می نماید خویش رادر کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاباز رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کردجوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاببادبان کشتی می را فلک پرواز کردتا فکند از چهره پرنور چادر ماهتابکرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلقخاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتابصحبت روشن ضمیران کیمیای دولت استخاک را از چهره سیمین کند زر ماهتابگر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شورمی کند در بزم می طوفان دیگر ماهتابمی گذارد نعل در آتش هلال جام رااز طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاببخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمینبس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاباز فروغ باده بزم بهشت آیین شاهمی زند سرپنجه با خورشید انور ماهتابآفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاهکز فروغ رای او گردید انور ماهتاباقتباس نور کرد از رایت بیضای اوکرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتابچون چراغ روز باشد پیش رای روشنشمی کند هر چند عالم را منور ماهتاببی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شدسود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتابباد عالم روشن از پیشانی اقبال اوتا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
شماره ۱۷ در مدح شاه عباس دومزنگی شب را کند خورشید منظر ماهتابمهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتابشست داغ تیرگی از نامه اعمال شبکرد با روز از صفا شب را برابر ماهتابداد بیرون عنبر شب نوبهار خویش راکرد مغز آفرینش را معطر ماهتابچون دهان صبحدم از خنده شادی گرفتهمچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتابکرد مهد خاک را چون مادران مهربانکشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاببرد چون ابر بهاران بس که تردستی به کارریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتابدر سمنزار بهشت جاودان سیار کردمغزها را از نسیم روح پرور ماهتابنقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه راتشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاباز برات عیش جیب و دامنی خالی نمانددر بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتابعالمی را شیرمست از جلوه مستانه کردکرده است از می دماغ خود مکرر ماهتابدر ته چادر جهانی را ز برق حسن سوختآه اگر آید برون از زیر چادر ماهتابگرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیقجام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتابکار آتش می کند در گرمی هنگامه هاگر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتابزهر جانفرسای غم را از عروق خاکیانمی کشد چون شیر با رخسار انور ماهتابخشکی سودا ز مغز خاک بیرون می بردبا رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتابکرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک رابس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتابمیکشان در پرده شبها صبوحی می زنندکرد فیض صبح را در شب مصور ماهتابگرچه باران می رساند خانه تقوی به آبدر شکست توبه دارد شور دیگر ماهتابمی توان چشم از در و دیوار عالم آب دادکرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتابمشربی دارد چو پیر دیر با موی سفیدز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتابدر قدح صهبای روشن می نماید خویش رادر کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاباز رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کردجوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاببادبان کشتی می را فلک پرواز کردتا فکند از چهره پرنور چادر ماهتابکرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلقخاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتابصحبت روشن ضمیران کیمیای دولت استخاک را از چهره سیمین کند زر ماهتابگر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شورمی کند در بزم می طوفان دیگر ماهتابمی گذارد نعل در آتش هلال جام رااز طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاببخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمینبس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاباز فروغ باده بزم بهشت آیین شاهمی زند سرپنجه با خورشید انور ماهتابآفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاهکز فروغ رای او گردید انور ماهتاباقتباس نور کرد از رایت بیضای اوکرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتابچون چراغ روز باشد پیش رای روشنشمی کند هر چند عالم را منور ماهتاببی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شدسود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتابباد عالم روشن از پیشانی اقبال اوتا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
شماره ۱۸ در مدح شاه عباس دومسرمه چشم ملایک شد غبار اصفهاناز وجود فایض الجود شهنشاه زمانشاه عباس بلند اقبال کز پیشانیشمی توان دید اختر صاحبقرانی را عیانسایه لطف خدا کز آفتاب رایتشغوطه زد روی زمین در سایه امن و امانآنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدرپادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شانسایه دست ولایت آن بلند اقبال راهست چون مهر نبوت جد او را پشتبانکشتی نوح است در ایام او مهد زمینگردش جام است در دوران او دور زمانآنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفرشسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهانز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشریک سر و گردن گذشته است از بروج آسمانگر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیستهفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقرانپایه تخت گران تمکینش از دست دعاستهست از بال ملک آن ظل حق را سایبانجوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمینپای خوابیده است با عزم سبکسیرش زماندولت بیدار او تا سایبان عالم استمی کند در خواب کار اژدها چوب شبانهمت او برتر و خشک جهان ابقا نکردگشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کانبیضه اسلام از و شد چون فلک محکم اساسدرد دین او کند کار مسیحای زماندر خم محراب تیغش، سجده بی سر کندهر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشانمد بسم الله ممتازست از تیر شهابرایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟دستگاه بحر افزون است از ظرف حبابقدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمانحلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قافاز گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهانمی شود انگشت زنهاری علم در فوج خصمچون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقراندر نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیمبا خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبانتا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ اوگر کند شمشیر بر سد سکندر امتحاناز سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهرراست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سناندر صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاهقدر او زیر فلک باشد فراز آسمانپشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمینپشت دست گوهرافشانش محیط درفشانصیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صیدبس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمانریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعالگر ببیند چهره خندان او را زعفرانپرده فانوس گردد آب بر نور شرارحفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بانفتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده استدر زمان دولت بیدار او خواب گرانرخنه های فتنه را از بس که محکم کرده استمار نتواند به زنهار آورد بیرون زبانگر شود شیرازه گلشن نظام دولتشگل نگرداند ورق تا حشر از باد خزانآنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغهابخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوانمنبری کز خطبه او سربلندی یافته استبام گردون را تواند شد ز رفعت نردبانزری کز سکه اقبال او شد سرخ روچون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روانرشته مسطر شود در گوهر شهوار گمچون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشانتنگ میدان تر بود از حلقه انگشتریملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمانمی کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم راهمتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهانبس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل اوبحر را طوفان شود افسانه خواب گرانگر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغآب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهانپیش عدل او که از آوازه عالم را گرفتپای در زنجیر دارد شهرت نوشیروانگر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمینپله خاک از سبکباری رود بر آسماناختر اقبال او تا شد نمایان از فلکروشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمانهمچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شوددست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشاندر صف پیکار چون شمشیر او عریان شودخاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمانمی شود انگشت زنهاری نیستان شیر راگر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیاندر زمانش کاروانی بی نیازست از دلیلکز سر رهزن بود در راهها سنگ نشانبستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شدنیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسباناز سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظممنتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهانچشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیشبگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبانگر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوهمی شود جای عرق، خون از مساماتش روانجلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ماعفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمانبی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شودهر که را گردد شکوه محفلش قفل زباندشمن بی مغز را از تیغ جوهردار اواز هجوم زخم، جوهردار گردد استخوانچرخ را چون عامل معزول در دوران اوسبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشاندر زمان تیغ بی زنهار عالمسوز اوتیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زباندشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهرتا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امانپوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زرهشست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمانبس که شد دست ضعیفان در زمان او قویبرق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستانبرق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکردآنچه شمشیر کج او کرد با هندوستانزان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجککز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشاننگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلدمنتظم شد بس که در دوران او وضع جهانتیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشنددر شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبانیوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیلدیده بد دور باد از این سلیمان زمانتا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهرباد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکاناز عنایات الهی روزگار دولتشمتصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان
شماره ۱۹ در مدح شاه عباس دومهوا را کند پر ز اختر شکوفهزمین را کند بحر گوهر شکوفهز پیراهن یوسفی مغزها رابه هر جلوه سازد معطر شکوفهکف تازه رویی است از بحر رحمتکه باشد به گوهر برابر شکوفهز گلزار غیبی به ما دور گردانبود نامه و نامه آور شکوفهبه صنع الهی است هر تیره دل رابه صد شمع کافور رهبر شکوفهز چتر پریزاد و تخت سلیماندهد یاد بر شاخ اخضر شکوفهز هر غنچه چون محمل لیلی آردبرون ماه سیمای دیگر شکوفهدر آیینه آب از عکس سازدپری را به شیشه مصور شکوفهز احیای اشجار روشندلان رادهد یاد از صبح محشر شکوفهچو بال پری بر بساط سلیمانبر آفاق شد سایه گستر شکوفهنهان ساخت چون رشته در عقد گوهررگ شاخها را سراسر شکوفهندیدی به وادی اگر محرمان راببین پهن در خاک اغبر شکوفهچو شیر از رگ شاخها زهردی رابه نرمی برآورد یکسر شکوفهشب و روز را کرد با هم برابرز نور جبین منور شکوفهازان همچو صبح است خندان و روشنکه خورشید گل راست خاور شکوفهچو راهی که از برف پوشیده گرددنهان شد چنان شاخ ها در شکوفهمگر نامه عاشق بی قرارست؟که گیرد هوا چون کبوتر شکوفهز افشاندن فلس، آب روان راچو ماهی کند سیم پیکر شکوفهز دستار آشفته اش می کند گلکه در پرده خورده است ساغر شکوفههوای که برده است از دل قرارش؟که در بیضه آرد برون پر شکوفهز حفظش به صد دست شاخ است عاجزز بس شیر مست است دیگر شکوفهتوانگر کند مفلسان طرب رابراتی است از نقد خوشتر شکوفهبگیر از گلستان برات نشاطینبسته است چندان که دفتر شکوفهز دست گهر ریز هر کف زمین راکند چون صدف پر ز گوهر شکوفهز آب گهر خاک سیراب گرددچنین گر کند خنده تر شکوفهنقاب لطیفی است کز خوش قماشیشود چهره با روی دلبر شکوفهنماند نهان حسن در زیر چادربه یک جانب انداخت معجر شکوفهشود خون به تدریج شیر، از چه رو شدبدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟کند شمع کافور در روز روشنز سیم است از بس توانگر شکوفهز کم فرصتی های فصل بهارانبود بر جناح سفر هر شکوفهگشود از دل خاکیان عقده ها رابه دندان چون عقد گوهر شکوفهز آیینه گیرند اگر پشت در زرگرفت آب را روی در زر شکوفهچو شیری که از مهر فرزند زایدزند جوش زان گونه از بر شکوفهازان خواب فصل بهارست شیرینکه جامی است پر شیر و شکر شکوفهکند بر عصا تکیه در عهد طفلیز مستی چو پیر معمر شکوفهزمین را لباس و هوا راست معجرکتان است و مهتاب انور شکوفهبلورین شود ساق سرو و صنوبرزند این چنین غوطه گر در شکوفهشود شاخها سر به سر سیم ساعدکند باغ را چون سمنبر شکوفهکه دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟به هر شاخ بنگر مصور شکوفهچو مریم که عیسی بود در کنارشگرفته چنان میوه در بر شکوفهز بس چرب نرمی، به خاکی نهادانگواراست چون شیر مادر شکوفهچو صوفی نهان در ته خرقه داردز هر برگ، مینای اخضر شکوفهچو شیری کز انگشت اطفال زایدبرآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفهازان در نظرهاست شیرین که داردز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفهندیدی بر آیینه سیماب لرزانبه هر صفحه آب بنگر شکوفهتوان یافت فیض صبوحی دل شبز بس کرد شب را منور شکوفهتوان یافت فیض صبوحی دل شبز بس کرد شب را منور شکوفهگرفته است در نقره خام یکسرزمین را چو مهتاب انور شکوفهاگر سیر مهتاب در روز خواهیگذر کن به بستان و بنگر شکوفهز خون جام اهل نظر نیست خالیکه بادام را باشد احمر شکوفهبه لوح زمین می کند نقطه ریزیکه از فال نیکو خورد بر شکوفهچه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟که عریان شد از حلیه یکسر شکوفهپراندند بهر چه ناخن به چوبش؟اگر نیست نقدش مزور شکوفهشکستند ازان بیضه ها در کلاهشکه نخوت به سر داشت از زر شکوفهنمی گشت بازیچه هر نسیمیاگر مغز می داشت در سر شکوفهسبکسار و پوچ است، ازان هر زمانیزند دست در شاخ دیگر شکوفهچو پیر خرابات از تازه روییکند ملک دلها مسخر شکوفهکم از کهکشان نیست هر کوچه باغیز بس ریخت بر خاک اختر شکوفهبه هر جا رسی می توان واکشیدنکه شد بستر و بالش پر شکوفهندیدی اگر روز روشن ستارهفروزان ز هر شاخ بنگر شکوفهبیفشان زر و سیم کز باد دستیبرومند گردید از بر شکوفهبه ریزش ز اقران سرآمد توان شدازان شد بر اشجار سرور شکوفهتو هم شیشه را پنبه بردار از سرچو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفهگرو کن به می هر چه داری ز پوششچو انداخت دستار از سر شکوفهدر این موسم از کشتی باده مگذرکه سامان دهد بادبان هر شکوفهچو سیماب کز شعله گردد سبکپاشد از آتش گل سبک پر شکوفهبه ناخن خراشد زمین چمن راز شرم نثار محقر شکوفهچو عیسی به گهواره گردید گویابه مدح شه دادگستر شکوفهبهار جهان، شاه عباس ثانیکه بر نام او می زند زر شکوفهچنان آرمیده است عالم به عهدشکه بر خود نلرزد ز صرصر شکوفهزمین عنبر تر شد از بوی خلقشبهاری است زان عنبر تر شکوفهبه باغی که افتد به دولت گذارششود اختر سعد یکسر شکوفههوا مشکبو گردد از عطسه گلشود گر ز خلقش معطر شکوفهشود عاجز از ثبت یکروزه جودششجر گر شود کلک و دفتر شکوفهز حفظش به بال و پر کاغذ آیدبه ساحل ز دریای آذر شکوفهز صبح جبینش بود فتح لامع میوه بود مژده آور شکوفهبود فتح ها در لوای سفیدشچو رنگین ثمرها نهان در شکوفهزمین بوس شه می کند هر بهاریازان رو بود نیک اختر شکوفهنگه دار سررشته حرف صائباگر چه بود در و گوهر شکوفهسخن مختصر ساز، هر چند گرددز تکرار قند مکرر شکوفهمکن دست کوته ز دامن دعا رابود در گذر تا چو اختر شکوفههمی تا ز تأثیر باد بهارانشود از درختان مصور شکوفهنهال برومند اقبال او راثمر کام دل باد و گوهر شکوفه