انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 694 از 718:  « پیشین  1  ...  693  694  695  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۱۰

در مدح شاه عباس دوم و تهنیت ورود او به اصفهان

منت ایزد را که با اقبال و دولت هم عنان
روی در برج شرف آورد خورشید جهان

سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد
نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان

آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید
بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران

مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر
از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان

چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت
از غبار موکب این مرشد روشن روان

جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق
از قدوم روح بخش این مسیحای زمان

در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت
ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران

چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد
خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان

از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین
وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان

یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای
ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان

چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود
شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان

از گل عباسیش باغ صفی آباد را
گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان

گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش
چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران

هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند
دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران

جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم
سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان

آن که از بهر دعای نوبهار دولتش
غنچه تصویر را در کام می گردد زبان

مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم
تا جهان را همت دریادلش شد میزبان

تا همای دولت او شهپر نصرت گشود
از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان

مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب
رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان

دفتر بال هما تقویم پارین گشته است
چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان

عالم پرشور را از حادثات روزگار
جوهر شمشیر او گردید منشور امان

ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان

پای فیلان سایه دست حمایت می شود
در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان

چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش
طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان

حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند
هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران

کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار
گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان

ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا
چون دعای جوشن از آفات دارد در امان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان

تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید
مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان

بس که در ایام او دست تعدی کوته است
بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان

رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت
گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان

سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین
تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان

چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب
با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان

می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ
می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان

اختر صاحبقرانی از جبین روشنش
از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان

گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست
در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان

می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب
آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان

دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش
پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان

هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش
فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان

پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب
جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان

فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس
صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان

مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست
خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در دوران عدل او جهان

کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت
در فضای وسعت خلقش سواد آسمان

گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع
از فروغش آب می گردد به چشم اختران

گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست
بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان

گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است
تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان

حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد
جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان

آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند
مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان

تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری
چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟

ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی
ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان

یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار
تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۱

در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپو

منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان

روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان

یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان

مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان

زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان

از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان

گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان

هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان

شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان

شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان

شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان

لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان

غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان

در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان

شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران

جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان

در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان

دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان

شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان

دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان

سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک
پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار

پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان

شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان

رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان

پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان

خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان

گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان

نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان

نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان

چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان

وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان

گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان

این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان

عالمی در سایه بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان

می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان

جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »

تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۲

در فتح قندهار و مدح شاه عباس دوم

صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار
طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار

تشریف نور داد به ذرات کاینات
چون آفتاب اختر اقبال شهریار

شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز
گشت از افق نهان زحل تیره روزگار

مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ
روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار

برداشت تیر، خامه زرین آفتاب
کاین فتح را به صفحه دوران کند نگار

ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان
چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار

از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد
شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار

در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند
زاقبال بی زوال به چل روز چل حصار

لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح
کام جهان ز چاشنی فتح قندهار

آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود
آمد دگر به دست سلیمان روزگار

خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند
تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار

بتخانه های نخوت دارای هند را
بر یکدگر شکست به توفیق کردگار

شاخ غرور والی هندوستان شکست
بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار

در هند گشت خطبه اثناعشر بلند
شد کامل العیار زر از نام هشت و چار

از باغ ملک سبزه بیگانه را درود
شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار

شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی
هر گوشه زد صلای طرب نغمه هزار

زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار

فیلان مست عرصه هندوستان شدند
از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار

افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه
در نیل هند هر طرفی رخنه گذار

چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد
شد خصم روسیاه به یک حمله تارومار

چون نوعروس ملک جهان را قضای حق
عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:

مانند نقل، خاک شکرخیز هند را
در مقدم گرامی او ریخت روزگار

دامان دشت و سینه کهسار و پشت خاک
از کشته سیاه دلان گشت لاله زار

دلهای همچو بیضه فولاد پردلان
گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار

گشتند تار و مار سیاهان پی سفید
مانند بز ز عطسه شمشیر آبدار

از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد
در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار

از خرمی نماند اثر در ریاض هند
در برگریز روی نهاد آن سیه بهار

از مهره های گردن پامال گشتگان
گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار

گردنکشان به جبهه نوشتند عبده
بر خاک آستانه آن آسمان وقار

گردان به مهره تفک اصحاب فیل را
کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار

شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب
تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار

آشوبی از مهابت او در جهان فتاد
کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار

از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق
از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار

گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان
بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار

شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم
تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار

یک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاک
از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار

از عزم خویش کرد خبردار خصم را
وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار

ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان
از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار

جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد
اقبال سوی هند در آغاز گیرودار

رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا
سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار

از قندهار کرد جهانگیری ابتدا
صاحبقران عهد به تأیید کردگار

آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام
اول زند به قلب شب تیره روزگار

زد بر زمین سوخته هند خویش را
اول شرر که جست ازان تیغ شعله بار

آری شراره ای که جهانگیر می شود
آتش زند به سوخته، آغاز انتشار

زین فتح نامدار که رو داد در ربیع
از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار

خورشید بی زوال به برج شرف رسید
آورد از شکوفه بهاران زر نثار

چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه
افشاند برگ عیش به دامان روزگار

از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع
رویید بخت سبز ز الطاف کردگار

چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی
بستند در به روی شهنشاه کامکار

فرمان شه رسید که آن حصن را کنند
یکسان به خاک راه، دلیران نامدار

از شاه یافتند چو فولاد پنجگان
فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار

حصنی که بد چو بیضه فولاد ریخته
شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار

گردید از تردد زنبورک و تفک
پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار

شد چون کبوتران معلق فلک مسیر
هر خشت از بروج فلک سای آن حصار

چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم
راهی دگر نماند به جز راه اعتذار

زان مظهر مروت و مردی و مردمی
جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار

آزاد کرد و داد به آن زینهاریان
خط امان به شکر ظفر شاه کامکار

شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی
از ذات بی مثال شهنشاه آشکار

جای شگفت نیست اگر زان که آمدند
از حصن قندهار سیاهان به زینهار

کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب
اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار

زین نوبهار فتح که در موسم ربیع
آورد رو به گلشن این شاه نامدار

از فتح بی شمار خبر می دهد که هست
فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار

ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار

هم سرفراز شد به طواف امام دین
هم نامدار شد به فتوحات بی شمار

هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج
هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار

آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد
نگذاشت روح والد خود را به زیربار

امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو
امروز شد تسلی ازو جد نامدار

در شکر این عطیه کف چون محیط شاه
از روی خاک شست به آب گهر غبار

معمور کرد از زر و گوهر سپاه را
منشور ملک داد به شیران کارزار

دست دعای لشکر شب را به زر گرفت
از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار

حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد
احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار

تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد
«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»

شاهی که صبح دولتش این کارها کند
خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار

یارب به فضل خویش تو این پادشاه را
از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۳

در شکست یافتن داراشکوه از قلعه داران ایرانی قندهار

شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار

مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار

بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار

از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار

گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار

تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار

رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار

سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار

والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار

از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار

زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار

تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار

در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار

چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار

از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار

آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار

بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار

خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار

لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار

بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار

گر در آتش کشته خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار

راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار

تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار

جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار

بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار

این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار

زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار

تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار

آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار

برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار

پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟

برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه دارا و اسکندر برای اعتبار

کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار

صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۴

در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان

چه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد

به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد

چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد

ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد

گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد

ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد

هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد

شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد

تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد

ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد

زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد

به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد

صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد

نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد

چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد

به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد

به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد

حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد

به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد

ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد

نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد

به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد

کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد

ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد

زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد

چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد

یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد

چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد

زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد

چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد

مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد

پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد

یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد

اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد

چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد

پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»

مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۵

در صفت گرما و مدح شاه عباس دوم

بس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتاب
چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب

در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است
بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب

باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش
می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب

خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین
می کند در چشم انجم جلوه تیر شهاب

از سر آتش نمی خیزد سپند بی قرار
بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب

قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین
شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب

این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب

آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران
گر به این گرمی بود هنگامه روز حساب

کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین
از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب

از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم
گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب

گرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شد
بادبان کشتی دریای آتش هر حباب

سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر
می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب

می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب

در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب

دود می خیزد به جای گرد از روی زمین
می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب

چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟
گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب

طوق قمری جلوه گرداب دارد در نظر
سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب

از عرق تر می کند پیراهن فانوس را
شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب

بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد
سهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آب

گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر
سوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاب

بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب

چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر
در بیابان پر آتش جلوه موج سراب

از بحر کمان تا سر برون آورده است
شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب

جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام
گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب

نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون
کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب

کیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمت
خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟

مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد
از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب

کیمیای شادی عالم که در دوران او
در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب

بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا
بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب

از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان
تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب

گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او
بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب

در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را
گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب

کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر
بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب

عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب

تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب

دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۶

در مدح شاه عباس دوم

زنگی شب را کند خورشید منظر ماهتاب
مهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب

شست داغ تیرگی از نامه اعمال شب
کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب

داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را
کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب

چون دهان صبحدم از خنده شادی گرفت
همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب

کرد مهد خاک را چون مادران مهربان
کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب

برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار
ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب

در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد
مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب

نقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه را
تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب

از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند
در بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتاب

عالمی را شیرمست از جلوه مستانه کرد
کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب

در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت
آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب

گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق
جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب

کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها
گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب

زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان
می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب

خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد
با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب

کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را
بس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتاب

میکشان در پرده شبها صبوحی می زنند
کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب

گرچه باران می رساند خانه تقوی به آب
در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب

می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد
کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب

مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید
ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب

در قدح صهبای روشن می نماید خویش را
در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب

از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد
جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب

بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد
تا فکند از چهره پرنور چادر ماهتاب

کرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلق
خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خاک را از چهره سیمین کند زر ماهتاب

گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور
می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب

می گذارد نعل در آتش هلال جام را
از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب

بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین
بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب

از فروغ باده بزم بهشت آیین شاه
می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب

آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه
کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب

اقتباس نور کرد از رایت بیضای او
کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب

چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش
می کند هر چند عالم را منور ماهتاب

بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد
سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب

باد عالم روشن از پیشانی اقبال او
تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۷

در مدح شاه عباس دوم

زنگی شب را کند خورشید منظر ماهتاب
مهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب

شست داغ تیرگی از نامه اعمال شب
کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب

داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را
کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب

چون دهان صبحدم از خنده شادی گرفت
همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب

کرد مهد خاک را چون مادران مهربان
کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب

برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار
ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب

در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد
مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب

نقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه را
تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب

از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند
در بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتاب

عالمی را شیرمست از جلوه مستانه کرد
کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب

در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت
آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب

گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق
جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب

کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها
گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب

زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان
می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب

خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد
با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب

کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را
بس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتاب

میکشان در پرده شبها صبوحی می زنند
کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب

گرچه باران می رساند خانه تقوی به آب
در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب

می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد
کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب

مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید
ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب

در قدح صهبای روشن می نماید خویش را
در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب

از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد
جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب

بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد
تا فکند از چهره پرنور چادر ماهتاب

کرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلق
خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خاک را از چهره سیمین کند زر ماهتاب

گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور
می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب

می گذارد نعل در آتش هلال جام را
از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب

بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین
بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب

از فروغ باده بزم بهشت آیین شاه
می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب

آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه
کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب

اقتباس نور کرد از رایت بیضای او
کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب

چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش
می کند هر چند عالم را منور ماهتاب

بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد
سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب

باد عالم روشن از پیشانی اقبال او
تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۸

در مدح شاه عباس دوم

سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان
از وجود فایض الجود شهنشاه زمان

شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش
می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان

سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش
غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان

آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

سایه دست ولایت آن بلند اقبال را
هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان

کشتی نوح است در ایام او مهد زمین
گردش جام است در دوران او دور زمان

آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر
شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان

ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر
یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان

گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست
هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران

پایه تخت گران تمکینش از دست دعاست
هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان

جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین
پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان

دولت بیدار او تا سایبان عالم است
می کند در خواب کار اژدها چوب شبان

همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان

بیضه اسلام از و شد چون فلک محکم اساس
درد دین او کند کار مسیحای زمان

در خم محراب تیغش، سجده بی سر کند
هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان

مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب
رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟

دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب
قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان

حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف
از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان

می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم
چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران

در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم
با خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبان

تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او
گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان

از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان

در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه
قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
پشت دست گوهرافشانش محیط درفشان

صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید
بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان

ریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعال
گر ببیند چهره خندان او را زعفران

پرده فانوس گردد آب بر نور شرار
حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان

فتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده است
در زمان دولت بیدار او خواب گران

رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است
مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان

گر شود شیرازه گلشن نظام دولتش
گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان

آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها
بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان

منبری کز خطبه او سربلندی یافته است
بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان

زری کز سکه اقبال او شد سرخ رو
چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان

رشته مسطر شود در گوهر شهوار گم
چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان

تنگ میدان تر بود از حلقه انگشتری
ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان

می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را
همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان

بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او
بحر را طوفان شود افسانه خواب گران

گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ
آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان

پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت
پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان

گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین
پله خاک از سبکباری رود بر آسمان

اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک
روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان

همچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شود
دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان

در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود
خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان

می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را
گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان

در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل
کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان

بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد
نیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسبان

از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم
منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان

چشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیش
بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان

گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه
می شود جای عرق، خون از مساماتش روان

جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما
عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان

بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود
هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان

دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او
از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان

چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشان

در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او
تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان

دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر
تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان

پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره
شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان

برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد
آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان

زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک
کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان

نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان

تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند
در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان

یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل
دیده بد دور باد از این سلیمان زمان

تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر
باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان

از عنایات الهی روزگار دولتش
متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۹

در مدح شاه عباس دوم

هوا را کند پر ز اختر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه

ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه

کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه

ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه

به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه

ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه

ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه

در آیینه آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه

ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه

چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه

نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه

ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه

چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه

شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه

ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بی قرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه

ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه

ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه

هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه

ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه

توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه

بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه

ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه

ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده تر شکوفه

نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه

نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه

شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟

کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه

ز کم فرصتی های فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه

گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه

ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه

چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه


ازان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه

کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه

زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه

بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه

شود شاخها سر به سر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه

که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه

چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه

ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه

چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه

چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه

ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه

ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه

توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه

توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه

گرفته است در نقره خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه

اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه

ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه

به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه

چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه

پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه

شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه

نمی گشت بازیچه هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه

سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه

چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه

کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه

به هر جا رسی می توان واکشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه

ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه

بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه

به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه

تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه

گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه

در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه

چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه

به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه

چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه

بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه

چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه

زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه

به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه

هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه

شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه

ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه

ز صبح جبینش بود فتح لامع
میوه بود مژده آور شکوفه

بود فتح ها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه

زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه

نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه

سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه

مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه

همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه

نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 694 از 718:  « پیشین  1  ...  693  694  695  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA