شماره ۲۰ در مدح شاه عباس دومروی در برج شرف آورد دیگر آفتابکرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتابکشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفتبر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاباز تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشیدعاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتابکرد در بر جوشن داودی از ابر بهاروز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتابمی توان دانست دارد فکر عالمگیرییزین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتابمی کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبحقاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاببرق می سوزد به آسانی حجاب ابر راوحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاببا دو دست صبح می گیرد سر خود آسمانبر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاببا تن تنها مسخر می کند آفاق رانیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتابرای روشن سروران را برق شمشیر قضاستکرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتابحسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرارمی زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاببا ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده استتا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیستمی دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاببا هزاران خامه زرین برون آمد ز غیبتا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتابخاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شدداد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاباز گریبانی که از صبح بهاران باز کردکرد مغز آفرینش را معطر آفتابمی کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبحطوطیان آسمانی را به شکر آفتابنیست نور عاریت بر جبهه نورانیشزان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتابایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازلنیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاببا بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلیحسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتابهست احسان عمیمش شامل نزدیک و دورهر که را در بر نباشد هست بر در آفتابیک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دلذره ها را در سماع آورد یکسر آفتابهمچو ماه نو رکاب خویش را از زر کندبر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتابشرم احسان می شود اهل کرم را پرده داردر بهار آید برون از ابر کمتر آفتابزان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کندچشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتابدایم از خط شعاعی مد احسانش رساستزین سبب بر اختران گردیده سرور آفتابگوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدفدیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتابدولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسددر بهاران بیش از ایام دیگر آفتابچهره اش زان است نورانی که نگذارد به شباز دل بیدار پهلو را به بستر آفتابگر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمینبرندارد از سجود بندگی سر آفتابسجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهانمی کند دریوزه همت ز هر در آفتابکرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفتهمت از صاحبقران هفت کشور آفتابتیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاهکز فروغ جبهه او شد منور آفتابنسبت خورشید با آن روی نورانی خطاستچون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شودچون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتابشبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربوددر زمان دولت آن دادگستر آفتابکرد در زر خاک را دست زرافشانش نهانساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتابشد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصیماه نو را کرد گر بدر منور آفتاببی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشمگر کند فرمان که برگردد به خاور آفتابجد او را بود در فرمان، عجب نبود اگربر خط فرمان اولادش نهد سر آفتابآسیای آسمان را سنگ زیرین می شودکوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتابسایه دستی اگر از حفظ او آرد به دستنخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاببارگاه آن بلند اقبال را چون بندگانهست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاباز زوال ایمن بود تا دامن آخر زمانبر سپهر جاه او دوران کند گر آفتابرتبه گوهر به معنی از صدف بالاترستگر ز قدر او به صورت هست برتر آفتابتا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خوابگر شود در بحر جود او شناور آفتابدست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهارتا کند نظاره آن روی انور آفتابکاسه دریوزه می سازد هلال عید راتا ستاند نور ازان رای منور آفتابشب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاهتوتیا سازد اگر از خاک آن در آفتابنیست گر از بندگان او، چرا از ماه نومی کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورددر ته خاکستر گردون چو اخگر آفتابتا به خاک آستان او بدوزد خویش راتا بد از خط شعاعی رشته زر آفتابز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جوددر معادن می دهد سامان گوهر آفتاببحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهارشد به ذوق همت او کیمیاگر آفتابنیست کافی دست گوهربار او را گر کندسنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتابآب شد دل خصم را از رایت بیضای اونخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟نیست با ملک سلیمان غافل از احوال موربا کمال قدر باشد ذره پرور آفتابخشم عالمسوز او در رزم می گردد عیانمی نماید گرمی خود روز محشر آفتابپاک می سازد نظرها را برای دیدنشدیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتابشمسه ایوان او را در خور و شایسته بودبا فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتابسالها شد می کند خالص طلای خویش راتا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتابپیش شکرخند لطف او نمی گردد سفیدگرچه قند صبح را سازد مکرر آفتابدید تا در خانه زین آن بلنداقبال رابر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتابمحضر هر کس به توقیع قبول او رسیدمی شود از روشنی هر مهر محضر آفتابتا به آب قدرت این نه آسیا گردان بودتا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاببر مراد این بلند اختر بود گردان سپهربرنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
شماره ۲۱ در مدح حضرت سیدالشهداء (ع) خاکیان را از فلک امید آسایش خطاستآسمان با این جلالت گوی چوگان قضاستپرده خارست اگر دارد گلی این بوستاننوش این غمخانه را چاشنی زهر فناستساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بسهست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاستداغ ناسورست هست این خانه را گر روزنیآه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراستسختی دوران به ارباب سعادت می رسداستخوان از سفره این سنگدل رزق هماستنیست سالم دامن پاکان ز دست انداز اوگرگ تهمت یوسف گل پیرهن را در قفاستسنگ می بارد به نخل میوه دار از شش جهتسرو از بی حاصلی پیوسته در نشو و نماستقرص مهر و ماه گردون را کسی نشکسته استاز دل خود روزی مهمان درین مهمانسراستهر زبانی کز فروغ صدق دارد روشنیزنده زیر خاک دایم چون چراغ آسیاستتیرباران قضا نازل به مردان می شوداز نیستان شیر را آرامگاه و متکاستهست اگر آسایشی در زیر تیغ و خنجرستدیده حیران قربانی بر این معنی گواستبا قضای آسمان سودی ندارد احتیاطبیشتر افتد به چه هر کس درین ره با عصاستکی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟کز سیه روزان این ماتم سرا آب بقاستنیست غیر از نامرادی در جهان خاک مرادمدعای هر دو عالم در دل بی مدعاستعارفانی را که سر در جیب فکرت برده اندچون ز ره صد چشم عبرت بین نهان زیر قباستلب گشودن می شود موج خطر را بال و پرلنگر این بحر پرآشوب، تسلیم و رضاستزیر گردون ما ز غفلت شادمانی می کنیمورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاستهر گدا چشمی نباشد مستحق این نوالدرد و محنت نزل خاص انبیا و اولیاستزخم دندان ندامت می رسد سبابه رااز میان جمله انگشتان، که ایمان را گواستدر خور ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ایضربت تیغ شهادت طعمه شیر خداستنیست هر نخجیر لاغر لایق فتراک عشقآل تمغای شهادت خاصه آل عباستکی دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟چرخ کز لب تشنگان او شهید کربلاستآنچه از ظلم و ستم بر قرة العین رسولرفت از سنگین دلان، بر صدق این معنی گواستمظهر انوار ربانی، حسین بن علیآن که خاک آستانش دردمندان را شفاستابر رحمت سایبان قبه پر نور اوروضه اش را از پر و بال ملایک بوریاستدست خالی برنمی گردد دعا از روضه اشسایلان را آستانش کعبه حاجت رواستدر رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدشبی تردد جای او در مقعد صدق خداستدر ره او زایران را هر چه از نقد حیاتصرف گردد، با وجود صرف گردیدن بجاستچون فتاده است این مصیبت ز ایران را عمر کاهدر تلافی زان طوافش روح بخش و جانفزاستنیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعیگر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاستکور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجبکان حریم خاص مالامال از نور خداستبا لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دینآب را خاک مذلت در دهان زین ماجراستزین مصیبت می کند خون گریه چرخ سنگدلاین شفق نبود که صبح و شام ظاهر برسماستعقده ها از ماتمش روی زمین را در دل استدانه تسبیح، اشک خاک پاک کربلاستدر ره دین هر که جان خویش را سازد فدادر گلوی تشنه او آب تیغ آب بقاستتا بدخشان شد جگرگاه زمین از خون اوهر گیاهی کز زمین سر برزند لعلی قباستنیست یک دل کز وقوع این مصیبت داغ نیستگریه فرض عین هفتاد و دو ملت زین عزاستمی دهد غسل زیارت خلق را در آب چشماین چنین خاک جگرسوزی ز مظلومان کراست؟بهر زوارش که می آیند با چندین امیدهر کف خاک از زمین کربلا دست دعاستمردگان با اسب چوبین قطع این ره می کنندزندگان را طاقت دوری ز درگاهش کجاست؟از سیاهی داغ این ماتم نمی آید بروناین مصیبت هست بر جا تا بجا ارض و سماستاز جگرها می کشد این نخل ماتم آب خویشتا قیامت زین سبب پیوسته در نشو و نماستگر چه از حجت بود حلم الهی بی نیازاین مصیبت حجت حلم گرانسنگ خداستقطره اشکی که آید در عزای او به چشمگوشوار عرش را از پاکی گوهر سزاستز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟شهپر روح الامین جاروب این جنت سراستسبحه ای کز خاک پاک کربلا سامان دهندبی تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداستچند روزی بود اگر مهر سلیمان معتبرتا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاستخاک این در شو که پیش همت دریا دلشزایران را پاک کردن از گنه کمتر سخاستمغز ایمان تازه می گردد ز بوی خاک اواین شمیم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیازمی توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاستتا شد از قهر الهی طعمه دوزخ یزیدنعره هل من مزید از آتش دوزخ نخاستتکیه گاهش بود از دوش رسول هاشمیآن سری کز تیغ بیداد یزید از تن جداستآن که می شد پیکرش از برگ گل نیلوفریچاک چاک امروز مانند گل از تیغ جفاستآن که بود آرامگاهش از کنار مصطفیپیکر سیمین او افتاده زیر دست و پاچرخ از انجم در عزایش دامن پر اشک شدتا به دامان جزا گر ابر خون گرید رواستمدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادبآن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاستسال تاریخ مدیح این امام المتقینچون نهد «جان » سر به پایش «مدح شاه کربلاست »
شماره ۲۲ درتهنیت ورود شاه عباس دوم از مازندران به اصفهان منت خدای را که سلیمان روزگارآمد به تخت سلطنت از سیر و از شکارزین ابر رحمتی که ز مازندران رسیدسرسبز شد جهان و جوان گشت روزگارآن سایه خدا که جهان روشن است ازوآورد رو به برج شرف آفتاب واربر فرق تاج خسروی از لطف ایزدیدر بر دعای جوشنش از حفظ کردگارآورده زیر خاتم اقبال وحش و طیرصید مراد بسته به فتراک تابداراز تیغ کج به گردن شیران نهاده طوقوز تیر راست کرده دل دام و دد فگارفرمانروای عالم و صاحبقران عهدخورشید آسمان شرف، ظل کردگارعباس شاه کز خم ابروی تیغ اومحراب فتح و قبله نصرت شد آشکارآن کعبه مراد که فرماندهان کننداز خاکبوس درگه او کسب افتخارشاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسبدولت ز شان ذاتی او یافت اقتدارعباس شاه اول از اخلاق دلپذیرممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگارعباس شاه ثانی، چون نقش آخریناز اولین تمامتر آمد به روی کارز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیرگنجینه ای است پر ز گهرهای شاهواربازوی ملک و هیکل دین را وجود اوحرز یمانی است ز آفات روزگارآیینه گر سکندر و جمشید جام داشتدست و دل گشاده به او داده کردگاردارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قافدر قبضه شجاعت او تیغ آبداراز قرص آفتاب نهد ناف بر زمینحلمش اگر به توسن گردون شود سواربرق جلال او چو کشد تیغ از نیامبر شیر، نیستان شود انگشت زینهاراقبال اگر به کوه کند عزم راسخشچون رود نیل کوچه دهد از پی گذاراز داغهاش دود چو مجمر شود بلندگر در دل پلنگ کند خشم او گذاردریا بود سراب اگر دست اوست ابرگردون پیاده است اگر او بود سوارز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخشسد سکندری است ز پیمان استواربازوی او گرفته دست ولایت استدم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقارشیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتنددر روزگار صولت آن شاه نامدارویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده هامعمور شد ز بس که در ایام او دیارگردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگدر روزگار معدلتش معتکف به غاریاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگگر کوه را سنانش در دل کند گذارخورشید را کند به نظرها چراغ روزهر جا جبین روشن او گردد آشکارجنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاهبیرون چو از نیام کشد تیغ آبداراز جوشن آنچنان گذرد تیر او که باداز حلقه های زلف نکویان کند گذارپیکان دهن به خنده چو سوفار وا کندزان شست دلگشا چو به سرعت کند گذاررنگین نمی شود پر و بالش ز خون صیداز بس که صاف می گذرد تیرش از شکارمادر به التماس دهد شیر طفل رادر عهد او ز بس که گرفتن شده است عارچون روی شرمناک برآرد گهر ز خودبر هر زمین که ابر کف او کند گذاردامان سایل و کف ارباب حاجت استباشد محیط همت او را اگر کناردر روزگار حفظش، چون چشم ماهیاندر پرده های آب، سراسر رود شراردر دیده ها چو یوسف گل پیرهن شودهر جرم را که بخشش او گشت پرده دارگردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیمگر یاد تیغ او گذرد در دل بحاراز چشم شیر شمع به بالین نهد غزالشبها به عهد دولت آن معدلت شعارخصمش کمر نبندد اگر کوه آهن استچون او به عزم رزم کمر بندد استوارسرپنجه تعدی گردون ز عدل اودست نوازشی است به دلهای بی قراربی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ اوپیوسته در شکار کند مشق کارزارمانند ابر اگر چه به دامن دهد گهراز شرم همت است جبینش گهر نثارابری است جود او که بود قطره اش گهربحری است خلق او که بود عنبرش کنارعقد گهر نریزد اگر رشته بگسلدشد منتظم ز معدلتش بس که روزگارباشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتابمستغنی است رای منیرش ز مستشارزد بحر پنجه با کف گوهر نثار اوخون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:افکنده تیغ موج به گردن ز انفعالاینک به عذرخواهی آن دست در نثارعاجز شود ز حصر کمالات بی حدشصرصر اگر ز ریگ کند سبحه شمارصائب چو مدح شاه به اندازه تو نیسترسم ادب بود به دعا کردن اختصارتا خاک ساکن و متحرک بود فلکامرش روان و دولت او باد پایدار
شماره ۲۳ در مدح شاه عباس دومزهی عذار تو آیینه دار حیرانیعرق به روی تو واله چو چشم قربانیز خط سبز، پریزاد می کند تسخیرلب عقیق تو چون خاتم سلیمانیز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جاز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانیبه جلوه گاه تو خورشید چون نظربازاننهاده است به دیوار، پشت حیرانیچو مغز پسته فلک در شکر شود پنهانچو پسته تو درآید به شکرافشانیتوان ز لعل لبت از صفای گوهر دیدخط نرسته چو زنار از سلیمانیشکسته زلف تو شاخ غرور سنبل رادریده پرده گل غنچه ات ز خندانیقدح به دست تو شبنم به روی لاله و گلعرق به روی تو آب گهر ز غلطانیبه جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اندز چشم مست، سراپرده های حیرانیز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شدز چشم خلق جهان قبله مسلمانیچنان فسانه حسن تو گشت عالمگیرکه گشت خواب فراموش، ماه کنعانیز خال روی تو کار سپند می آیدکه داغ لاله کند لاله را نگهبانیز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده استبه چشم خوش نگهان سرمه صفاهانیسپند از سر آتش نمی تواند خاستبه محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانیاگر ز حسن خداداد پرده برداریحرم چو محمل لیلی شود بیابانیکسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟که بازداشت عرق را ز گرم جولانینمی توان ز حیا دید سیر روی تراکباب کرد مرا این حجاب نورانینمی برد می گلرنگ زنگ از خاطرچنان که چشم تو دل می برد به آسانیچنان به عهد تو گردید خوار و بی رونقکه کافران را دل سوخت بر مسلمانیصفای آن لب میگون ز خط سبز افزودکه نشأه بیش بود با شراب ریحانیمگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟که طوق فاختگان است چشم قربانیحریم غنچه به گل بوته گداز شودبه گلشنی که دهی عرض پاکدامانیبه چشم روزنه اش دایم آب می گرددز عارض تو شود خانه ای که نورانیکراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟که خشک چو رگ سنگ، خامه مانیز قید مور میانان نجات ممکن نیستگسستنی نبود ربطهای روحانیتو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشمگزک کند لب خود توبه از پشیمانیزمین ز جنبش آسودگان به رقص آیدته پیاله خود گر به خاک افشانینظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیستمرا ز دور بود بس نگاه پنهانیبه خشم و ناز مرا ناامید نتوان کردکه تار و پود امیدست چین پیشانیشده است بر تو نکویی ز دلربایان ختمچنان که ختم به صاحبقران جهانبانیسپهر مرتبه عباس شاه دریا دلکه می درخشدش از جبهه فر یزدانیچنان که گشت به سبابه مستقیم ایمانبلند شد ز لوای تو دین یزدانیبه چشم دیده وران نامه ای است سربستهنظر به خلق تو صبح گشاده پیشانیز سهم خنجر ظالم گداز صولت توبه شیر پهلوی لاغر کند نیستانیز شوق بندگیت پاک گوهران آیندز امهات، کمر بسته چون سلیمانیبه دور عدل تو کز بند شد جهان آزادبه طوق فاختگان سرو کرد سوهانیز آشیانه خفاش برنمی آیدز شرم رای منیر تو مهر نورانیز انفعال سر آستین خود خایدخرد به بزم تو چون کودک دبستانیسرش ز فخر چو خورشید بر فلک سایدز سجده تو شود جبهه ای که نورانیز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آردعمارتی که شود همت تواش بانیز هیبت تو شود آب زهره مریخبه آسمان سر تهدید اگر بجنبانیبه نسبتخم تیغت به چرخ می سایدسر مفاخرت خود هلال نورانیمگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟که سرکشان را بر خاک سود پیشانیگهر ز صلب صدف سفته در وجود آیدنگاه تند کنی گر به ابر نیسانیدر آفتاب قیامت برهنگی نکشدبه جرم هر که تو دامان عفو پوشانیبه عهد رایض عدل تو توسن گردونگذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانیز فیض دست گهربارت ای بهار امیدزمین ز آب گهر کشتیی است طوفانیبه روزگار تو کار سپهر بدگوهربود چو عامل معزول سبحه گردانیز بس که جود تو مهر لب سؤال شده استصدف دهن نگشاید به ابر نیسانیمیانه تو و عباس شاه خلد سریرتفاوتی است که در نقش اول و ثانیشود ز سینه گاو زمین عیان برقشبه کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانیچو ماه عید به انگشت می نمایندشز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانیاگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه استبه فوج خصم کند نیزه تو ثعبانیخصال خوب تو صورت پذیر اگر گرددشود بساط جهان پر ز ماه کنعانیبه عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهیشرار را ز خموشی کند نگهبانیچنان ز عدل تو معمور گشت روی زمینکه جغد برد به خاک آرزوی ویرانیخط غبار نخیزد دگر ز روی بتانبه آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانیکشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیرز صلب خاره رگ سنگ را به آسانیبه عهد رای تو چون شمع صبح می لرزدبه نور دیده خود آفتاب نورانیچنان به حفظ تو دارند خلق استظهارکه می کنند ز کاغذ کلاه بارانیکجاست خاطر آشفته در جهان، که نماندز حسن عهد تو در خوابها پریشانیکف سخای ترا چارفصل نوروزستاگر بهار کند ابر گوهرافشانیدعا به دست مرا سوی خویش می خواندوگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانیمدام تا ز شبستان برج حوت نهدقدم به بیت شرف آفتاب نورانیز نور جبهه صاحبقران منور بادفضای شش جهت و چار باغ ارکانی
شماره ۲۴ در مدح شاه عباس دومشد از بهار دل افروز، عالم امکانبه رنگ دولت صاحبقران عهد، جوانسپهر مرتبه عباس شاه کز تیغشرقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیانگرفته است دم از ذوالفقار شمشیرشازان نمی شود از کارزار روگردانچنان که بود بحق جد او وصی رسولبحق ز پادشهان اوست سایه یزداننه هر سواد که باشد مطابق اصل استیکی است کعبه مقصود در تمام جهاناگر چه هست ده انگشت در شمار یکیبلند نام ز سبابه می شود ایمانبه مومیایی اقبال او درست شودرسد به هر که شکستی ز خسروان زمانبلی شکسته خود را کند هلال درستز پرتو نظر آفتاب نورافشانازان زمان که فلک پای در رکاب آوردندید شاهسواری چو او درین میداناگر به جوهر تیغش کنند نسبت موجقلم شود به کف بحر پنجه مرجانهر آن خدنگ که از شست صاف بگشایدز هفت پشت عدو سر برآورد پیکانبه یک خدنگ صف دشمنان به هم شکندچو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیانسپهر بندگی آستانه او راکمر ز کاهکشان بسته است از دل و جانمسخر خم چوگان اوست گوی زمینمطیع جلوه یکران اوست دور زمانفروغ اختر صاحبقرانی از تیغشچو آفتاب بود از جبین صبح عیانشکوه دولت او خسروان عالم رابه دست و پای عزیمت نهاد بند گراننگاه کج نتوانند سوی ایران کردز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستانهزار پرده به خود همچو آسمان بالیدبسیط روی زمین از بساط امن و اماناگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دومویز شادمانی دوران شاه گشت جوانزمین بهشت شد از عدل و از ملایمتشبه جای آب در او جوی شیر گشت روانشده است آتش سوزنده خوابگاه سپندز بس به دولت او آرمیده است جهانز آفتاب نهد ناف بر زمین گردونز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوانگهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزدز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهانز شادمانی عهدش جنین برون آیدچو پسته از رحم پوست با لب خندانز حسن نیت او مایه ای گرفت سحابکه بی نیاز شد از تلخرویی عماننمانده است به جز درد دین دگر دردیز استقامت دوران آن مسیح زماننظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگقبای چرخ که بر خاک می کشد دامانبه شمع دست حمایت شود نسیم سحردر آن دیار که حفظش دهد صلای امانچو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشدشود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشاننسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمینبهار عنبر سارا شود سفیدی آنز رای روشن او ماه نور اگر گیردکند ز دیده خورشید جوی اشک رواناگر به کوه کند عزم راسخش اقبالچو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آناگر به بحر کند سایه کوه تمکینشچو آب آینه آسوده گردد از طوفانوگر به کوه گران امتحان تیغ کندز صلب خاره زند شعله سر بریده زبانشده است عار، گرفتن چنان ز همت اوکه طفل شیر کشیده است دست از پستانپلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای استکه چون شرر شده در صلب کوهسار نهانشگفت نیست که از دلگشایی شستشدهن به خنده چو سوفار واکند پیکانچو نال خامه نیاید ز آستین بیرونبه عهد راستی او بنان کج قلمانرسیده اند به دولت ازو و اجدادشچه بابر و چه همایون چه خسرو تورانز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسیدکمر شکسته دمد نیشکر ز هندستانز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاستبه زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهاناگر به قبله کند روی، رو بگرداندز آستانه او هر که گشت روگردانز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشتچو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنانز پرده داری حفظش چو دیده ماهیشرار، سیر کند بی خطر در آب روانحصاری از دل آگاه گرد ملک کشیدکه تا به دامن محشر نمی شود ویراناگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیردکند چو صبح پریشان به چهره خندانشگفت نیست که در عهد او گشاید شیرگره ز شاخ غزالان به ناخن و دندانهر آن نفس که بود بی دعای دولت اوچو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیرانمحیط روی زمین باد حکم نافذ اوهمیشه گرد زمین تا فلک کند دوران
شماره ۲۷ در توصیف زاینده رودچشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رودخضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رودنیست آب زندگی را حسن آب زنده رودصد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رودهر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کردمی شمارد به ز آب خضر، آب زنده رودسینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زندچین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رودمی ستاند توبه را از کف عنان اختیارجلوه مستانه دریا رکاب زنده روددر خرابی های او چون می عمارتهاست فرشوقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رودچون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟نیست آب زندگانی گر کباب زنده رودمی دهد چون خضر، تشریف حیات جاودانخاکهای مرده دل را فیض آب زنده رودبرق در پیراهن اندازد کتان توبه راچون می روشن، فروغ ماهتاب زنده روددر نقاب کف دل از روشن ضمیران می بردآه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای استخیمه لیلی است پنداری حباب زنده رودچشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرشهر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
شماره ۲۸ در توصیف زاینده رود شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رودطاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رودشد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدارنقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رودتا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشودچشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رودمصرع برجسته مطلع را کند شادابترزین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده روددوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازوشد مه عید دگر از بهر آب زنده رودپیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بودزین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رودبرنمی خیزد صدا از دست چون تنها بودشد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رودهمچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهانچشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رودصفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت استاین چنین پیشانیی می خواست آب زنده رودنیست ممکن از تماشایش نظربرداشتنصد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رودهر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه راچون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رودگر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم هازنده جاوید گردد دل ز آب زنده روداز دل زهاد می شوید غبار زهد خشکجلوه مستانه دریا رکاب زنده روداز گوارایی دو بالا می شود کیفیتشباده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رودحسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش راکی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟
شماره ۲۹ ایضا" در توصیف زاینده رودمی شود جان تازه از بوی بهار زنده رودزنده می گردد دل از سیر کنار زنده رودهست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ایآب خضر از رشک موج بی قرار زنده رودزلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضربر عذار افکنده آب خوشگوار زنده روددشت پیمای جنون گشته است چون موج سرابموج آب زندگی در روزگار زنده رودزنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اشرشته جان است یکسر پود و تار زنده رودپاک می سازد بساط خاک را از زهد خشکجلوه مستانه بی اختیار زنده رودهر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبرنبض مجنون است موج بی قرار زنده رودشسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خوابلاله رویان را هوای آبدار زنده رودپرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟نیست آب زندگی گر شرمسار زنده روددیده پاکش حباب بحر رحمت می شودهر دل روشن که شد آیینه دار زنده رودتا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده استصیقلی از هر خم پل جویبار زنده روداز چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشتجلوه سازی می کند در هر کنار زنده روداز صدف صد دامن گوهر محیط آماده استدر حریم سینه از بهر نثار زنده رودجلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خردنیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
شماره ۳۰ ایضا" در توصیف زاینده رود زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کندپل به آیین تمام امسال جولان می کندسایبان ها می دهد یاد از پر و بال پریپل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کنداین کمر کامسال زرین رود از پل بسته استخانمان زهد را با خاک یکسان می کنددر سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کردحکم ساقی از می روشن چراغان می کندهر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشانجلوه طاوسی از گلهای الوان می کنداین کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده استکوه غم را چون کف دریا پریشان می کنددر سر پل میکشان محتاج کشتی می شوندگر چنین زرینه رود امسال طغیان می کندگو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهارصندل ساییده از سیلاب سامان می کندپاک می سازد بساط خاک را از زهد خشکابر رحمت گر به این دستور طوفان می کنداز گل و می خیره می سازد نظر را روی پلسنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کنداز نسیم جانفزا بر آتش هموار میسایه ابر بهاران کار دامان می کندزاهدان را از ترشرویی برون آورد، میباده بوتیمار را چون کبک خندان می کندگر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلانسرو را چون بید مجنون دست افشان می کندقطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکددر گشاد عقده دل کار دندان می کندوقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گلصرف نقل و می در ایام بهاران می کنددست گوهربار ساقی خاکساران را بس استبزم مستان را گل ابری گلستان می کندمی کند از جلوه مستانه دلها را خرابخامه صائب به هر جانب که جولان می کند
شماره ۳۱ در ورود شاه عباس دوم به شهر اشرفکرد تا پابوس اشرف کشور مازندرانزین شرف بر ابر می ساید سر مازندراناز برای توتیا نتوان غباری یافتنگر بگردی چون صبا سر تا سر مازندرانغوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده استچرخ اخضر را زمین اخضر مازندرانجامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کندزاهدان خشک را ابر تر مازندرانگر چه از ابرست دایم آفتابش در نقابمهر تابان است هر نیلوفر مازندرانچون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهارنیست بی ابر تری بوم و بر مازندرانهمچو پای سرو هیهات است بیرون آمدنپای هر کس شد به گل در کشور مازندراندامها از سیرچشمی خواب راحت می کننداز هجوم صید در بوم و بر مازندرانبس که می بارد طراوت از نسیم صبح اوشسته رو از خواب خیزد دلبر مازندرانتا چه مطلب در نظر دارد، که در سال درازآتش از نارنج سوزد در سر مازندرانغیر ازین کز بس طراوت آب در می می کندنیست عیبی در هوای کشور مازندرانغوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهارکلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران