انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 695 از 718:  « پیشین  1  ...  694  695  696  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۲۰

در مدح شاه عباس دوم

روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب

کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب

از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب


کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب

می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب

می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب

برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب

با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب

با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب

رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب

حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب

با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟

هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب

با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب

خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب

از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب

می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب

نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب

ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب

با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب

هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب

یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب

همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب

شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب

زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب

دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب

گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب

دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب

چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب

گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
برندارد از سجود بندگی سر آفتاب

سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب

کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب

تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب

نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟

تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب

شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب

کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب

شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب

بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب

جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب

آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب

سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب

بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب

از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب

رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب

تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب

دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روی انور آفتاب

کاسه دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب

شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب

نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟

با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب

تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب

ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب

بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب

نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب

آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟

نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب

خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب

پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب

شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب

سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب

پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب

دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب

محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب

تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب

بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۱

در مدح حضرت سیدالشهداء (ع)


خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان قضاست

پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این غمخانه را چاشنی زهر فناست

ساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بس
هست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاست

داغ ناسورست هست این خانه را گر روزنی
آه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراست

سختی دوران به ارباب سعادت می رسد
استخوان از سفره این سنگدل رزق هماست

نیست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
گرگ تهمت یوسف گل پیرهن را در قفاست

سنگ می بارد به نخل میوه دار از شش جهت
سرو از بی حاصلی پیوسته در نشو و نماست

قرص مهر و ماه گردون را کسی نشکسته است
از دل خود روزی مهمان درین مهمانسراست

هر زبانی کز فروغ صدق دارد روشنی
زنده زیر خاک دایم چون چراغ آسیاست

تیرباران قضا نازل به مردان می شود
از نیستان شیر را آرامگاه و متکاست

هست اگر آسایشی در زیر تیغ و خنجرست
دیده حیران قربانی بر این معنی گواست

با قضای آسمان سودی ندارد احتیاط
بیشتر افتد به چه هر کس درین ره با عصاست

کی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟
کز سیه روزان این ماتم سرا آب بقاست

نیست غیر از نامرادی در جهان خاک مراد
مدعای هر دو عالم در دل بی مدعاست

عارفانی را که سر در جیب فکرت برده اند
چون ز ره صد چشم عبرت بین نهان زیر قباست

لب گشودن می شود موج خطر را بال و پر
لنگر این بحر پرآشوب، تسلیم و رضاست

زیر گردون ما ز غفلت شادمانی می کنیم
ورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاست

هر گدا چشمی نباشد مستحق این نوال
درد و محنت نزل خاص انبیا و اولیاست

زخم دندان ندامت می رسد سبابه را
از میان جمله انگشتان، که ایمان را گواست

در خور ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ای
ضربت تیغ شهادت طعمه شیر خداست

نیست هر نخجیر لاغر لایق فتراک عشق
آل تمغای شهادت خاصه آل عباست

کی دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟
چرخ کز لب تشنگان او شهید کربلاست

آنچه از ظلم و ستم بر قرة العین رسول
رفت از سنگین دلان، بر صدق این معنی گواست

مظهر انوار ربانی، حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست

ابر رحمت سایبان قبه پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست

دست خالی برنمی گردد دعا از روضه اش
سایلان را آستانش کعبه حاجت رواست

در رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش
بی تردد جای او در مقعد صدق خداست

در ره او زایران را هر چه از نقد حیات
صرف گردد، با وجود صرف گردیدن بجاست

چون فتاده است این مصیبت ز ایران را عمر کاه
در تلافی زان طوافش روح بخش و جانفزاست

نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی
گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست

کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حریم خاص مالامال از نور خداست

با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دین
آب را خاک مذلت در دهان زین ماجراست

زین مصیبت می کند خون گریه چرخ سنگدل
این شفق نبود که صبح و شام ظاهر برسماست

عقده ها از ماتمش روی زمین را در دل است
دانه تسبیح، اشک خاک پاک کربلاست

در ره دین هر که جان خویش را سازد فدا
در گلوی تشنه او آب تیغ آب بقاست

تا بدخشان شد جگرگاه زمین از خون او
هر گیاهی کز زمین سر برزند لعلی قباست

نیست یک دل کز وقوع این مصیبت داغ نیست
گریه فرض عین هفتاد و دو ملت زین عزاست

می دهد غسل زیارت خلق را در آب چشم
این چنین خاک جگرسوزی ز مظلومان کراست؟

بهر زوارش که می آیند با چندین امید
هر کف خاک از زمین کربلا دست دعاست

مردگان با اسب چوبین قطع این ره می کنند
زندگان را طاقت دوری ز درگاهش کجاست؟

از سیاهی داغ این ماتم نمی آید برون
این مصیبت هست بر جا تا بجا ارض و سماست

از جگرها می کشد این نخل ماتم آب خویش
تا قیامت زین سبب پیوسته در نشو و نماست

گر چه از حجت بود حلم الهی بی نیاز
این مصیبت حجت حلم گرانسنگ خداست

قطره اشکی که آید در عزای او به چشم
گوشوار عرش را از پاکی گوهر سزاست

ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست

سبحه ای کز خاک پاک کربلا سامان دهند
بی تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداست

چند روزی بود اگر مهر سلیمان معتبر
تا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاست

خاک این در شو که پیش همت دریا دلش
زایران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست

مغز ایمان تازه می گردد ز بوی خاک او
این شمیم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟

زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست

تا شد از قهر الهی طعمه دوزخ یزید
نعره هل من مزید از آتش دوزخ نخاست

تکیه گاهش بود از دوش رسول هاشمی
آن سری کز تیغ بیداد یزید از تن جداست

آن که می شد پیکرش از برگ گل نیلوفری
چاک چاک امروز مانند گل از تیغ جفاست

آن که بود آرامگاهش از کنار مصطفی
پیکر سیمین او افتاده زیر دست و پا

چرخ از انجم در عزایش دامن پر اشک شد
تا به دامان جزا گر ابر خون گرید رواست

مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست

سال تاریخ مدیح این امام المتقین
چون نهد «جان » سر به پایش «مدح شاه کربلاست »
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۲

درتهنیت ورود شاه عباس دوم از مازندران به اصفهان


منت خدای را که سلیمان روزگار
آمد به تخت سلطنت از سیر و از شکار

زین ابر رحمتی که ز مازندران رسید
سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار

آن سایه خدا که جهان روشن است ازو
آورد رو به برج شرف آفتاب وار

بر فرق تاج خسروی از لطف ایزدی
در بر دعای جوشنش از حفظ کردگار

آورده زیر خاتم اقبال وحش و طیر
صید مراد بسته به فتراک تابدار

از تیغ کج به گردن شیران نهاده طوق
وز تیر راست کرده دل دام و دد فگار

فرمانروای عالم و صاحبقران عهد
خورشید آسمان شرف، ظل کردگار

عباس شاه کز خم ابروی تیغ او
محراب فتح و قبله نصرت شد آشکار

آن کعبه مراد که فرماندهان کنند
از خاکبوس درگه او کسب افتخار

شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب
دولت ز شان ذاتی او یافت اقتدار

عباس شاه اول از اخلاق دلپذیر
ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار

عباس شاه ثانی، چون نقش آخرین
از اولین تمامتر آمد به روی کار

ز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیر
گنجینه ای است پر ز گهرهای شاهوار

بازوی ملک و هیکل دین را وجود او
حرز یمانی است ز آفات روزگار

آیینه گر سکندر و جمشید جام داشت
دست و دل گشاده به او داده کردگار

دارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قاف
در قبضه شجاعت او تیغ آبدار

از قرص آفتاب نهد ناف بر زمین
حلمش اگر به توسن گردون شود سوار

برق جلال او چو کشد تیغ از نیام
بر شیر، نیستان شود انگشت زینهار

اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش
چون رود نیل کوچه دهد از پی گذار

از داغهاش دود چو مجمر شود بلند
گر در دل پلنگ کند خشم او گذار

دریا بود سراب اگر دست اوست ابر
گردون پیاده است اگر او بود سوار

ز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخش
سد سکندری است ز پیمان استوار

بازوی او گرفته دست ولایت است
دم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقار

شیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند
در روزگار صولت آن شاه نامدار

ویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده ها
معمور شد ز بس که در ایام او دیار

گردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ
در روزگار معدلتش معتکف به غار

یاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگ
گر کوه را سنانش در دل کند گذار

خورشید را کند به نظرها چراغ روز
هر جا جبین روشن او گردد آشکار

جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه
بیرون چو از نیام کشد تیغ آبدار

از جوشن آنچنان گذرد تیر او که باد
از حلقه های زلف نکویان کند گذار

پیکان دهن به خنده چو سوفار وا کند
زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار

رنگین نمی شود پر و بالش ز خون صید
از بس که صاف می گذرد تیرش از شکار

مادر به التماس دهد شیر طفل را
در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار

چون روی شرمناک برآرد گهر ز خود
بر هر زمین که ابر کف او کند گذار

دامان سایل و کف ارباب حاجت است
باشد محیط همت او را اگر کنار

در روزگار حفظش، چون چشم ماهیان
در پرده های آب، سراسر رود شرار

در دیده ها چو یوسف گل پیرهن شود
هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار

گردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیم
گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار

از چشم شیر شمع به بالین نهد غزال
شبها به عهد دولت آن معدلت شعار

خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است
چون او به عزم رزم کمر بندد استوار

سرپنجه تعدی گردون ز عدل او
دست نوازشی است به دلهای بی قرار

بی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ او
پیوسته در شکار کند مشق کارزار

مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر
از شرم همت است جبینش گهر نثار

ابری است جود او که بود قطره اش گهر
بحری است خلق او که بود عنبرش کنار

عقد گهر نریزد اگر رشته بگسلد
شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار

باشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتاب
مستغنی است رای منیرش ز مستشار

زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:

افکنده تیغ موج به گردن ز انفعال
اینک به عذرخواهی آن دست در نثار

عاجز شود ز حصر کمالات بی حدش
صرصر اگر ز ریگ کند سبحه شمار

صائب چو مدح شاه به اندازه تو نیست
رسم ادب بود به دعا کردن اختصار

تا خاک ساکن و متحرک بود فلک
امرش روان و دولت او باد پایدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۳

در مدح شاه عباس دوم

زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی

ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی

ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی

به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی

چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی

توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی

شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی

قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی

به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی

ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی

چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی

ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی

ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی

سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی

اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی

کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی

نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی

نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی

چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی

صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی

مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی

حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی

به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی

کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی

ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی

تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی

زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی

نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی

به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی

شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی

سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی

چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی

به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی

ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی

ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی

به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی

ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی

ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی

سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی

ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی

ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی

به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی

مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی

گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی

در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی

به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی

ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی

به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی

ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی

میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی

شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی

چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی

اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی

خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی

به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی

چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی

خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی

کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی

به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی

چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی

کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی

کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی

دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی

مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی

ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۴

در مدح شاه عباس دوم

شد از بهار دل افروز، عالم امکان
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان

سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان

گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش
ازان نمی شود از کارزار روگردان

چنان که بود بحق جد او وصی رسول
بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان

نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
یکی است کعبه مقصود در تمام جهان

اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی
بلند نام ز سبابه می شود ایمان

به مومیایی اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان

بلی شکسته خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان

ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد
ندید شاهسواری چو او درین میدان

اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه مرجان

هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید
ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان

به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند
چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان

سپهر بندگی آستانه او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان

مسخر خم چوگان اوست گوی زمین
مطیع جلوه یکران اوست دور زمان

فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش
چو آفتاب بود از جبین صبح عیان

شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پای عزیمت نهاد بند گران

نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد
ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان

هزار پرده به خود همچو آسمان بالید
بسیط روی زمین از بساط امن و امان

اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی
ز شادمانی دوران شاه گشت جوان

زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش
به جای آب در او جوی شیر گشت روان

شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرمیده است جهان

ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون
ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان

گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان

ز شادمانی عهدش جنین برون آید
چو پسته از رحم پوست با لب خندان

ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب
که بی نیاز شد از تلخرویی عمان

نمانده است به جز درد دین دگر دردی
ز استقامت دوران آن مسیح زمان

نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان

به شمع دست حمایت شود نسیم سحر
در آن دیار که حفظش دهد صلای امان

چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان

نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین
بهار عنبر سارا شود سفیدی آن

ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد
کند ز دیده خورشید جوی اشک روان

اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن

اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش
چو آب آینه آسوده گردد از طوفان

وگر به کوه گران امتحان تیغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان

شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شیر کشیده است دست از پستان

پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان

شگفت نیست که از دلگشایی شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان

چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون
به عهد راستی او بنان کج قلمان

رسیده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همایون چه خسرو توران

ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید
کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان

ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست
به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان

اگر به قبله کند روی، رو بگرداند
ز آستانه او هر که گشت روگردان

ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت
چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان

ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی
شرار، سیر کند بی خطر در آب روان

حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید
که تا به دامن محشر نمی شود ویران

اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد
کند چو صبح پریشان به چهره خندان

شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان

هر آن نفس که بود بی دعای دولت او
چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران

محیط روی زمین باد حکم نافذ او
همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۷

در توصیف زاینده رود

چشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود

نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود

سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود

می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود

چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود

می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود

برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود

در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!

موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود

چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۸

در توصیف زاینده رود

شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رود
طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود

شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار
نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود

تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود
چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود

مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر
زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود

دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو
شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود

پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود
زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود

برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود

همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان
چشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رود

صفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت است
این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود

نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را
چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود

گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم ها
زنده جاوید گردد دل ز آب زنده رود

از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش
باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود

حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را
کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹

ایضا" در توصیف زاینده رود

می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود

هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود

زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود

دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود

زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود

هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود

شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود

پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود

دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود

تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود

از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود

از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود

جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰

ایضا" در توصیف زاینده رود

زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند

سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند

این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند

در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند

هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند

این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند

در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند

گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند

از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند

از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند

زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند

گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند

قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند

وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند

دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند

می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱

در ورود شاه عباس دوم به شهر اشرف

کرد تا پابوس اشرف کشور مازندران
زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران

از برای توتیا نتوان غباری یافتن
گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران

غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است
چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران

جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند
زاهدان خشک را ابر تر مازندران

گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب
مهر تابان است هر نیلوفر مازندران

چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار
نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران

همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن
پای هر کس شد به گل در کشور مازندران

دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند
از هجوم صید در بوم و بر مازندران

بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او
شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران

تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز
آتش از نارنج سوزد در سر مازندران

غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند
نیست عیبی در هوای کشور مازندران

غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار
کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 695 از 718:  « پیشین  1  ...  694  695  696  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA