شماره ۳۲ شفای شه به دعا از خدا طلب کرده خدایا شاه ما را صحت کامل کرامت کنبه غیر از درد دین از دردها او را حمایت کنز نبض مستقیم او بود شیرازه عالم راجهان را مستقیم از صحت آن پاک طینت کنبه حول و قوت خود رفع کن ضعف مزاجش رامبدل رنج آن جان بخش عالم را به صحت کنگرانی بیش ازین آن جان عالم برنمی داردبه جان دوستان درد و غم او را حوالت کناگر چه نیست لایق جان ما بهر نثار اونثار مقدم آن شهسوار دین و دولت کنبه لطف خویش بردار انحراف از طبع او یاربز شمشیر کج او ملک را با استقامت کندعای صحبت او می کنند از جان و دل عالمدعای خلق را در حق او یارب اجابت کندرین موسم که عدل از مهر عالمتاب شد میزانمزاجش معتدل یارب به میزان عدالت کنز نوبت چون گزیری نیست فرمان بخش عالم راغم و تشویش او را منحصر در پنج نوبت کنز نور جبهه او چشم عالم روشنی داردچراغ عالمی روشن ازان خورشید طلعت کنندارد غیر ازین وردی زبان خامه صائبکه یارب شاه ما را صحت کامل کرامت کن
شماره ۳۳ در موعظه و تخلص به مدح نبی اکرم (ص) تا نگردیده است خورشید قیامت آشکارمشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکباردر بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل استدر زمین چهره خود دانه اشکی بکارمزرع امید را زین بیشتر مپسند خشکبر رگ جان نشتری زن، قطره چندی بباردیده بیدار می باید ره خوابیده راتا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآرهر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گرانگم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بارانتظار شهپر توفیق بردن کاهلی استخویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگارمور را ذوق طلب آورد بال و پر برونغیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآرچند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انارچند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصارتا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟ناله آتش فشانی از سر غیرت برآررشته طول امل را باز کن از پای دلاز گریبان فلک، مانند عیسی سر برآرشبنم از روشندلی آیینه خورشید شدای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبارمشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریزبادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمارپاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوستا درآید شاهد غیبی به روی چون نگارصحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هممی شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرارزود خود را بر سر بازار جانبازان رسانچون زنان پیر در بستر مکن جان را نثارچون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ راهر که از آیینه آغاز، دید انجام کارنیست از زخم کجک اندیشه پیل مست راعاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدارارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیستچهره دل را مصفا ساز از گرد و غباربر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببینپاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآرمدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت استبرگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبارصلح کن از نعمت دونان به خوناب جگرچند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشارآنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسندآنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دارزخم دندان ندامت در کمین فرصت استبر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیارتا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنتدر قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکارجمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهندروز محشر در حضور حضرت پروردگاریا زبان بندی برای این گواهان فکر کنیا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدارهر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کردچون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدارهر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزیدسر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مارهر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهدحاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بارتیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیرتا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزارچون سبکباران ز صحرای قیامت بگذردهر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت باربر حریر گل گذارد پای در صحرای حشرهر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خارهر که کار اهل حاجت را به فردا نفکندروز محشر داخل جنت شود بی انتظارجوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوریدر رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبارحله فردوس کز نورست تار و پود اورشته های اشک توست آن حله ها را پود و تارچشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابددارد از چشم گهربار تو نم در جویبارداری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپنددر نظام کار عقبی، دست داری در نگارفارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیکفکر اسباب زمستان می کنی در نوبهارنفس کافر کیش را در زندگی در گور کنتا بمانی زنده جاوید در دارالقرار«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالهاتا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگارورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبیتا ز کفار وجود خود برانگیزی دمارگر همه جبریل باشد، استعانت زو مجویتا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وارصبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیزتا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگاردامن از دست زلیخای هوس بیرون بکشتا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدارزیر پا آور هوای دیو نفس خویش راچون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مارچون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کنتا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگارتا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمینچارپای طبع را بگذار در این مرغزاراز صراط المستقیم شرع، پا بیرون منهتا توانی کرد فردا از صراط آسان گذاردست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمیزان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنارباعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هستآفرینش را به ذات بی مثالش افتخارتا نیامد رایض شرع تو در میدان خاکسرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهارکفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرتسایه خواباند علم، خورشید چون گردد سواربود چشم آفرینش در شکرخواب عدمکز صبوح باده وحدت تو بودی میگسارساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفتچشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگاربوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنعتا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکاراهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبرخواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکارمحو گردیدند از نور تو یکسر انبیاریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکارپنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهتهفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهاردر ره دین باختی دندان گوهربار رارخنه این حصن را کردی به گوهر استواراز جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرمنعمت روی زمین بر امتان کردی نثارماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیمملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقارکردی اندر گام اول، سایه خود را وداعچون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصارسنگ را در پله معجز درآوردی به حرفساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسارچون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده استکعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیارچون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگاربا شفیع المذنبین، صائب فدای نام توستاز سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
شماره ۳۴ در افتتاح پل خواجو صفهان یک دل روشن ز چراغان شده استپل ز آراستگی تخت سلیمان شده استباده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده استکمر پل ز می لعل، بدخشان شده استاز گل و شمع که افروخته و ریخته استکهکشان دگر از خاک نمایان شده استچون مه عید که گردد ز شفق چهره فروزطاق ها از می گلرنگ فروزان شده استعالم آب، دو بالا شده از عشرت پلشادی و عشرت ایام دو چندان شده استرنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغچشمه ها مشرق خورشید درخشان شده استمی دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشتشمع و گل، چهره حورست که تابان شده استبادبانهاست پی کشتی دریادل میسایبان ها که ز اطراف نمایان شده استشده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگیناز تماشا پر و بال نگه الوان شده استزنده رود از کف مستانه که بر لب داردجوی شیری است که در خلد خرامان شده استاز رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارداز گل سرخ، زمین چهره مستان شده استبس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده استمغز ابر از اثر عطسه پریشان شده استدفتر عیش که هر فردی ازو جایی بوداز رگ ابر به شیرازه و سامان شده استتوبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته استزهد خار و خس سیلاب بهاران شده استکشتی می شده هر طاق پل از باده نابلنگر توبه خراباتی طوفان شده استتوبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساسهمچو موم از نفس گرم چراغان شده استخون خاک آمده از جرعه فشانان در جوشکوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده استروزگار طرب و مستی و بی پروایی استکه می و مطرب و معشوق فراوان شده استمد احسان ز رگ ابر کشده است بهاردامن خاک پر از گوهر غلطان شده استخون خود می خورد و خاک به لب می مالدزهد از توبه خود بس که پشیمان شده استخاک از سبزه مینا شده چون طوطی مستچرخ تنگ شکر از خنده مستان شده استآسمان یک لب خندان شده از تابش برقخاک از جوش طرب یک خم جوشان شده استمی زند قهقهه کبک به طاوس بهشتبط که شهباز دل باده پرستان شده استبیستونی است پر از صورت شیرین سر پلکه ز تردستی فرهاد گلستان شده استابر گریان گل رخسار مه کنعانی استکه کبود از اثر سیلی اخوان شده استچشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پلزندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده استکمر خدمت شه بسته ز پل زرین رودبه دل زنده ازان شهره دوران شده استسر به سر سجده شکرست ز پل زرین رودکه مقام طرب خسرو ایران شده استشاه عباس جوان بخت که از بخت جوانکیمیای طرب عالم امکان شده استوزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر بادکه ازو روی زمین یک گل خندان شده است
شماره ۳۵ در توصیف اشرف کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف استصیقل دلها هوای بی غبار اشرف استآسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف استعشرت روی زمین فرش دیار اشرف استابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده استبحر با آن منزلت آیینه دار اشرف استآیه رحمت که نازل ز گردون بر زمینپیش ارباب بصیرت آبشار اشرف استاشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوستدلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف استهست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش رارشته باران ابر نوبهار اشرف استدر پس دیوار محشر روی پنهان کرده استگلشن فردوس از بس شرمسار اشرف استاز کواکب، نوبهار بی خزان آسمانبا هزاران چشم، حیران عذار اشرف استجای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیاتخضر فرخ پی همانا آبیار اشرف استمی توان دریافت از باران پی در پی که مهرشرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف استسرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده استاین عقیق آبدار از کوهسار اشرف استدیده یعقوب در آغوش بوی پیرهنچشم بر راه نسیم بی غبار اشرف استآفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شدچون چراغ روز پیش لاله زار اشرف استعمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای استسرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف استچرخ مینایی که دستی نیست بر بالای اوسبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف استآب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موجبس که از جان تشنه خاک دیار اشرف استچون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریباز برای میکشی در هر کنار اشرف استزنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب دادچشمه حیوان هوای آبدار اشرف استنیست جز مازندران دارالامانی خاک راوقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف استاز صف حوران نظر پوشیده می آید برونهر که را دل واله سیر و شکار اشرف استنیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هستاین گل بی خار در جیب و کنار اشرف استمی زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگبس که در تاب از هوای مشکبار اشرف استرشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیستاین برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف استدیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهانکار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف استخار دیوارش گل بی خار باشد سر به سراین چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف استنیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنجمهر تابان دگر بر شاخسار اشرف استدر حریم بوستانش نرگس بیمار نیستبس که صحت در هوای سازگار اشرف استبا بهشت از یک گریبان سر برون می آوردهر که را در پرده دل خارخار اشرف استگر شراب بی خماری هست در جام سپهربی تکلف آبهای خوشگوار اشرف استنیست در روی عرقناک و جبین شرمگیناین تماشاها که در دریا کنار اشرف استاز هجوم گل رگ لعل است هر خاری در اوسینه کوه بدخشان داغدار اشرف استابر چون بال پری، پر در پر هم بافته استغالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف استهست از فیض قدوم شهریار نوجواناین برومندی که در خاک دیار اشرف استشهسوار سبز میدان فلک، عباس شاهکز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف استباد روشن نه صدف از گوهر دریا دلشتا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
شماره ۳۶ در توصیف صفی آباد می می چکد از آب و هوای صفی آبادجامی است پر از باده بنای صفی آباداشرف که بهشت است ازو در عرق شرمبالا نکند سر ز هوای صفی آبادهر چند به اشرف نرسد هیچ مقامیبالاتر ازان است صفای صفی آبادالحق که نگین خانه معموره اشرفمی خواست نگینی چو بنای صفی آباداشرف که نکردی به ته پا نگه از نازچون سایه فتاده است به پای صفی آبادبیمار شود از دم جان بخش مسیحاسروی که برآید به هوای صفی آبادبی پرده شود راز نهانخانه دلهااز مرمر اندیشه نمای صفی آبادچون پنجه خورشید کند خیره نظر رادستی که شود چهره گشای صفی آبادهر چند به معراج رسانند سخن رابالاتر ازان است بنای صفی آباداز هیچ طرف مانع نظاره نداردچون عالم اندیشه، فضای صفی آبادپیمانه ز خود باده گلرنگ برآرددر انجمن نشأه فزای صفی آبادفواره دریای گهرخیز معانی استهر خامه که تر شد به ثنای صفی آبادشد مشرق پروین، نظر شوخ کواکباز شمسه خورشید لقای صفی آباداز تخت جم و چتر پریزاد دهد یاداشرف که فتاده است به پای صفی آبادممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرفچون مصرع برجسته، بنای صفی آباداز سرو گذشته است کله گوشه مینااز تربیت آب و هوای صفی آباداشرف به ته پای پریزاد کند خواباز ابر پریشان فضای صفی آبادچون غنچه گل باز شود غنچه پیکاندر بوم و بر عقده گشای صفی آبادداغ سیهی می برد از نامه اعمالاز بس که تر افتاده هوای صفی آبادچون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینانروزی که قد افراخت لوای صفی آبادبر سینه زند سنگ ازو شیشه تقویهر چند لطیف است هوای صفی آبادطاوس بهشت است که از بال زند چترتالار زراندود بنای صفی آبادزاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکیمستانه دهد جان به لقای صفی آباداشرف که در آراستگی باغ بهشت استیک گوشه ندارد به صفای صفی آبادچون روی عرقناک نماید ز ته زلفدر زیر رگ ابر، لقای صفی آبادکشمیر که خال رخ هندست ز سبزیحاشا که شود روی نمای صفی آباداز فیض قدوم شه دین، ثانی عباسبرخلد کند ناز، بنای صفی آبادجایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت استصائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
شماره ۳۷ در مدح نواب ظفرخان این چنین هجران اگر دارد مرا در پیچ و تابزود خواهد خیمه عمرم شدن کوته طنابداستان حسرتم از زلف طولانی ترستیک الف وارست از طومار آه من شهابسنبل خواب پریشان از سر بالین منمی توان با آستین رفتن چو گل از جامه خوابحاصلم زین هستی موهوم غیر از داغ نیستآتشین تبخاله باشد گوهر بحر سرابچشم بوسیدن اگر دوری نمی آرد، چرااز عنانش دور افتادم چو بوسیدم رکاب؟شوق را از سوزش ما نیست پروایی، که هستنغمه سیراب آتش گریه تلخ کبابکوکب بختی که من دارم، عجب نبود اگرگل فتد در دیده روزن مرا از ماهتابدر شب یلدای بخت من نیارد شد سفیدگر ید بیضا نماند از گل صبح آفتابابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزنپیش چشم من سپرافکنده دریا از حبابچرخ یاران موافق را جدا دارد ز همدایم از هم دور باشد نقطه های انتخاببا منافق سیرتان گردون مدارا می کندنقطه های شک به هم جمعند دور از انقلابرشته امید من صد دانه گردید از گرهچند خواهی داشت ای گردون مرا در پیچ و تاباین همه فریاد من ای چرخ می دانی ز چیست؟از فراق موکب نواب خورشید انتسابقبله ارباب معنی، کعبه اهل نیازآن که آمد از فلک او را ظفرخانی خطابآن که رعد هیبتش گر بانگ بر گردون زنددر کمان قوس قزح را بشکند تیر شهابابر جودش سایه گر بر روی دریا گستردچون صدف آبستن گوهر شود بکر حبابدر شبستانی که حفظ او برافروزد چراغدر ته یک پیرهن خسبد کتان با ماهتابمریم بکر صدف را از سموم قهر اوآب گردد در مشیمه نطفه در خوشابهمچو گنج از دیده ها گشته است ویرانی نهانخانه بر دوش است در ایام عدل او غرابعطسه مغز غنچه را از بوی گل سازد تهیدر گلستانی که گیرند از گل خلقش گلابگر شود آبستن یک قطره از بحر کفشسینه بر دریا گذارد از گرانباری سحابگر نسیم حفظ او بر روی دریا بگذردموج نتواند گذشت از تیغ بر روی حبابچون ید بیضای جودش سر برآرد ز آستینخیره گردد چشم او از موجه سیم مذابآب تیغ او چو از جوی نیام آید برونتا گلوی دشمنان جایی ناستد از شتابصاحبا در ملک گیری باعث تأخیر چیست؟توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکابپای بر چشمش نه و آفاق را تسخیر کنخانه زین چشم در راه تو دارد از رکابتا نگردیده است بار خاطرت طول سخنمی کنم ختم مدیحت بر دعای مستجابتا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشانتا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شرابدوستانت را لب پیمانه بادا بوسه گاهدشمنانت را ز زخم تیغ بادا پیچ و تاب
شماره ۳۸ در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان تذرو بال فشان گردد از غبار بسنترود بهار به گرد از گل عذار بسنتگذشت فصل خزان شکسته رنگیهارسید موسم رنگین نوبهار بسنتبهار با همه سامان بی نیازی رنگکند گدایی رنگ از گل عذار بسنتچه نقش های تماشا فریب زد بر آببه روی خاک بماناد نوبهار بسنتهزار رنگ متاع ملال اگر داریبه باد می دهدش یک نفس، شعار بسنتبهار دست به دست از چمن هوا گیردچو گل کند ز کف دستها نگار بسنتگلی ز چهره احباب می توان چیدنغنیمت است چو ایام گل، بهار بسنتچه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنتخمیر مایه قوس قزح شده است زمینز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنتسواد هند که چون زاغ آمدی به نظرشده است چون پر طاوس از بهار بسنتشده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمونز بس بلند شده است از زمین غبار بسنتدرین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرستشکسته رنگی خود می کنم به کار بسنتبهار را به حنابندی چمن بگذاربس است رنگرز چهره ها غبار بسنتز رنگهای عجب، گرده بهاران استچرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟هزار پرده رنگین کشید بر رویمشکسته رنگ مبادا گل عذار بسنتبه ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیستکه چهره اش نبود گلگل از نثار بسنتچگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنتبه خاک پای گل و آشنایی بلبلکه به ز روی بهارست پشت کار بسنتچنان که صحبت رنگین نمی رود از یادهمیشه در دل من هست خارخار بسنتچرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنتبهار جود، ظفرخان صبح پیشانیکه سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنتبه اینقدر که گل عارض تواش رودادیکی هزار شد امروز اعتبار بسنتنماند سوده لعل و زمرد و یاقوتبه روز جشن تو از بس که شد به کار بسنتهمیشه بزم تو از اهل طبع رنگین بادمیان لاله رخان هست تا شعار بسنت
شماره ۳۹ در مدح نواب ظفرخان بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرددر صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کندخضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برونصفحه از فیض قدومش سنبلستانی کندغنچه های معنی بکرم تبسم چون کنندحد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کندروی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفسبلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کنددر دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای استاز سهیل نقطه من چهره نورانی کندحدت طبعم چو آید بر سر مشاطگیغنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کنداین دم گرمی که من با خود به باغ آورده امشبنم افسرده را یاقوت رمانی کندباغبان از غیرت طبع بلند آوازه امعندلیب مست را در غنچه زندانی کندبوریا در زیر بال طوطیان پنهان شوددر دبستانی که کلکم شکرافشانی کندساق عرش از معنی رنگین من بندد نگارآفتاب از صبح رایم چهره نورانی کندمی چکد شور ملاحت از زبان خامه امخوان معنی را دوات من نمکدانی کندمصر معنی خرم است از رود نیل خامه امحسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کندقطره ای کز کلک معنی آفرین من چکددر مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کندغنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفدخنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کندخاطر دوشیزگان فکرت من نازک استدر گلستانم دم عیسی گرانجانی کندطبع من از تنگنای لامکان دلگیر شدتا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکندچون همای همتم بال و پرافشانی کندبلبل آتش زبانش حلقه در گوش من استغنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبانپیش شمع طور، اظهار زبان دانی کندهر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیتمی رسد گر در سخن دعوی حسانی کندقبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاهآن که ملزم عقل کل را در سخندانی کنددر حریم دل چو افروزد چراغ قدسی راراز دلها را بیان از خط پیشانی کندپرده چون بردارد از رخسار، طبع انورشکیست خاقانی که دعوی سخندانی کنددست گوهربار او نگذاشت بر روی زمیناشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کندتیغ در گردن به پای گلبن آید آفتابشبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کندتا نسیم همتش بر چهره عالم وزیدزلف هم نتواند اظهار پریشانی کندچون سبک سازد به ریزش دست گوهربار راحلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کندانتقام دل شکستن مو به مو از وی کشیدزلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کندتا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنشهر سر مو بر تن خورشید مژگانی کنشمع کافور از حریم رای او آورده صبحزین سبب آفاق را هر روز نورانی کندتا مگر در کفه او پاگذاری روز وزنآفتاب از شوق پابوس تو میزانی کندصاحبا تا چند دور از موکب اقبال توچهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبانبر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کندهمتی بگمار تا این عندلیب بینوابار دیگر در گلستانت نواخوانی کندچون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اندهر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
شماره ۴۰ قصیده مردم به زرق طره دستار می روندخرمهره اند و در پی افسار می رونددر کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟زینسان که خلق روی به دیوار می روندخلق ظلوم مرکب غول ضلالتندنبود عجب اگر نه بهنجار می رونددر سنگ خاره جای کند نقش پایشاناز بار حرص بس که گرانبار می رونداین بوکشان حرص عجب آهنین تنندبر بوی مشک مفت به تاتار می روندمژگان خوشه از دهن مور می کشنداز شوق مهره در دهن مار می روندافسانه عیادت کر تازه می شودگاهی اگر به پرسش بیمار می رونددر زیر پای خویش نبینند از غروربر برگ گل به پای پر از خار می رونددر سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرصدر خون صد سفینه پربار می رونداز حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باددر کام شیر و در دهن مار می روندسر می کنند در سر طول امل ز حرصچون عنکبوت در سر این کار می روندزآواز پایشان بدرد پرده های گوشدر سنگلاخ دهر کشف وار می روندچون پیل مست اگر چه سراپا تهورنداز زخم نیش پشه ای از کار می روندبسته است چشم باطنشان دست روزگارخرچنگ وار ازان نه بهنجار می روندشیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر استاوتاد ازان به دامن کهسار می روندیک پا به خواب غفلت و یک پای در رکابچون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روندآنان که تن به زینت ایام داده اندآخر چو طره بر سر دستار می رونداین زاهدان خشک به این گردن ضعیفچون زیر بر گنبد دستار می روند؟آنان که از شکست سر سخت خورده اندبهر چه تند روی به دیوار می روند؟
شماره ۴۱ در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارشکه ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارشخوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گرددشوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارشز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارمنگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارشچه موزون است یارب طاق ابروی پل مستانخدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارشخضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارشاگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیندچرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماندولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارشنظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهیهمیشه کاروان مصر می آید به بازارشحساب مه جبینان لب بامش که می داند؟دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارشبه صبح عید می خندد گل رخساره صبحشبه شام قدر پهلو می زند زلف شب تارشتعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآراکه طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارشناز صبح واجب می شود بر پاکدامانانسفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارشبه عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان داردکه عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارشنمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانمکه بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارشگلوسوزست از بس نغمه های عندلیب اوچو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارشدرختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمنخزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارشخضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوانبیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارشتکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینتسپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارشنوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آیدخوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارشفلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازدکه گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارشچو از هند دوات آید برون طاوس کلک اوخورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارشنباشد حاجت سر سایه بال هما او راسعادت همچو گل می روید از اطراف دستارشبلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازدبه زور بازوی قدرت کند با خاک هموارشز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالمنیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارشرباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجاننماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارشخدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن داردز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارشسری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتدکه برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟عنان باددستی چون گذارد رایض جودشاگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارشچه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرشبه دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارشالهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشدجهان آرایی و آرایش کشور بود کارش