انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 696 از 718:  « پیشین  1  ...  695  696  697  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۲

شفای شه به دعا از خدا طلب کرده

خدایا شاه ما را صحت کامل کرامت کن
به غیر از درد دین از دردها او را حمایت کن

ز نبض مستقیم او بود شیرازه عالم را
جهان را مستقیم از صحت آن پاک طینت کن

به حول و قوت خود رفع کن ضعف مزاجش را
مبدل رنج آن جان بخش عالم را به صحت کن

گرانی بیش ازین آن جان عالم برنمی دارد
به جان دوستان درد و غم او را حوالت کن

اگر چه نیست لایق جان ما بهر نثار او
نثار مقدم آن شهسوار دین و دولت کن

به لطف خویش بردار انحراف از طبع او یارب
ز شمشیر کج او ملک را با استقامت کن

دعای صحبت او می کنند از جان و دل عالم
دعای خلق را در حق او یارب اجابت کن

درین موسم که عدل از مهر عالمتاب شد میزان
مزاجش معتدل یارب به میزان عدالت کن

ز نوبت چون گزیری نیست فرمان بخش عالم را
غم و تشویش او را منحصر در پنج نوبت کن

ز نور جبهه او چشم عالم روشنی دارد
چراغ عالمی روشن ازان خورشید طلعت کن

ندارد غیر ازین وردی زبان خامه صائب
که یارب شاه ما را صحت کامل کرامت کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۳

در موعظه و تخلص به مدح نبی اکرم (ص)

تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار

در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهره خود دانه اشکی بکار

مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار

دیده بیدار می باید ره خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر

هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار

انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است
خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار

مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر

چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار

چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار

تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟
ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر

رشته طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر

شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار

مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز
بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟

آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار

پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار

صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار

زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار

چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را
هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار

نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را
عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار

ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست
چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار

بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین
پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر

مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار

صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار

آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار

زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار

تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار

جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار

یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن
یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار

هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار

هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار

هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار

تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار

چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار

بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار

هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار

جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار

حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار

چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار

داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار

فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار

نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار

«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار

ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار

گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار

صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار

دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار

زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار

چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار

تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار

از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار

باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار

تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار

کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار

بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار

ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار

بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار

اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار

محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار

پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار

در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار

از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار

ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار

کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار

سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار

چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار

چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار

با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴

در افتتاح پل خواجو

صفهان یک دل روشن ز چراغان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است

باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است

از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است

چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است

عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است

رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است

می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است

بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است

شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است

زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است

از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است

بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است

دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است

توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است

کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است

توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است

خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است

روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است

مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است

خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است

خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است

آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است

می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است

بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است

ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است

چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل
زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است

کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره دوران شده است

سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است

شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است

وزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵

در توصیف اشرف

کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است

آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است

ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است

آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است

اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است

هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است

در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است

از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است

جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است

می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است

سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است

دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است

آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است

عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است

چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است

آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است

چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است

زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است

نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است

از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است

نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است

می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است

رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است

دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است

خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است

نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است

در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است

با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است

گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است

نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است

از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است

ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است

هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است

شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است

باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶

در توصیف صفی آباد

می می چکد از آب و هوای صفی آباد
جامی است پر از باده بنای صفی آباد

اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد

هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد

الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد

اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد

بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد

بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد

چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد

هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد

از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد

پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد

فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد

شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد

از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد

ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد

از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد

اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد

چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد

داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد

چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد

بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد

طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد

زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد

اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد

چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد

کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد

از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد

جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷

در مدح نواب ظفرخان

این چنین هجران اگر دارد مرا در پیچ و تاب
زود خواهد خیمه عمرم شدن کوته طناب

داستان حسرتم از زلف طولانی ترست
یک الف وارست از طومار آه من شهاب

سنبل خواب پریشان از سر بالین من
می توان با آستین رفتن چو گل از جامه خواب

حاصلم زین هستی موهوم غیر از داغ نیست
آتشین تبخاله باشد گوهر بحر سراب

چشم بوسیدن اگر دوری نمی آرد، چرا
از عنانش دور افتادم چو بوسیدم رکاب؟

شوق را از سوزش ما نیست پروایی، که هست
نغمه سیراب آتش گریه تلخ کباب

کوکب بختی که من دارم، عجب نبود اگر
گل فتد در دیده روزن مرا از ماهتاب

در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید
گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب

ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن
پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب

چرخ یاران موافق را جدا دارد ز هم
دایم از هم دور باشد نقطه های انتخاب

با منافق سیرتان گردون مدارا می کند
نقطه های شک به هم جمعند دور از انقلاب

رشته امید من صد دانه گردید از گره
چند خواهی داشت ای گردون مرا در پیچ و تاب

این همه فریاد من ای چرخ می دانی ز چیست؟
از فراق موکب نواب خورشید انتساب

قبله ارباب معنی، کعبه اهل نیاز
آن که آمد از فلک او را ظفرخانی خطاب

آن که رعد هیبتش گر بانگ بر گردون زند
در کمان قوس قزح را بشکند تیر شهاب

ابر جودش سایه گر بر روی دریا گسترد
چون صدف آبستن گوهر شود بکر حباب

در شبستانی که حفظ او برافروزد چراغ
در ته یک پیرهن خسبد کتان با ماهتاب

مریم بکر صدف را از سموم قهر او
آب گردد در مشیمه نطفه در خوشاب

همچو گنج از دیده ها گشته است ویرانی نهان
خانه بر دوش است در ایام عدل او غراب

عطسه مغز غنچه را از بوی گل سازد تهی
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب

گر شود آبستن یک قطره از بحر کفش
سینه بر دریا گذارد از گرانباری سحاب

گر نسیم حفظ او بر روی دریا بگذرد
موج نتواند گذشت از تیغ بر روی حباب

چون ید بیضای جودش سر برآرد ز آستین
خیره گردد چشم او از موجه سیم مذاب

آب تیغ او چو از جوی نیام آید برون
تا گلوی دشمنان جایی ناستد از شتاب

صاحبا در ملک گیری باعث تأخیر چیست؟
توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکاب

پای بر چشمش نه و آفاق را تسخیر کن
خانه زین چشم در راه تو دارد از رکاب

تا نگردیده است بار خاطرت طول سخن
می کنم ختم مدیحت بر دعای مستجاب

تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب

دوستانت را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانت را ز زخم تیغ بادا پیچ و تاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸

در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان

تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت

گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت

بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت

چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت

هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت

بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت

گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت

چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت

خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت

سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت

شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت

درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت

بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت

ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟

کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟

هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت

به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت

چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت

به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت

چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت

چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت

بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت

به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت

نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت

همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۹

در مدح نواب ظفرخان

بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند

خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند

غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند

روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند

در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند

حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند

این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند

باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند

بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند

ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند

می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند

مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند

قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند

غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند

خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند

طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟

بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند

بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟

شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند

هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند

قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند

در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند

پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند

دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند

تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند

تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند

چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند

انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند

تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن

شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند

تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند

صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟

قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند

همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند

چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰

قصیده

مردم به زرق طره دستار می روند
خرمهره اند و در پی افسار می روند

در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند

خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند

در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند

این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند

مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند

افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند

در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند

در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند

از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند

سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند

زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند

چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند

بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند

شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند

یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند

آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند

این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟

آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱

در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش

خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش

ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش

چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش

خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش

اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟

حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش

نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش

حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش

تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش

ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش

به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش

نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش

گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش

درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش

خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش

تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش

نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش

فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش

چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش

نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش

بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش

ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش

رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش

خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش

سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟

عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش

چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش

الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 696 از 718:  « پیشین  1  ...  695  696  697  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA