انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 697 از 718:  « پیشین  1  ...  696  697  698  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۲

در مدح نواب ظفرخان

زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین

به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین

گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین

ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین

کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین

دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟

به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین

شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین

ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین

ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین

به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین

کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین

دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟

ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین

تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟

به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین

وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین

بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین

زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین

شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین

به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین

ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین

اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟

چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین

عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین

چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین

به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین

چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین

شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین

هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین

عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین

بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین

چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین

بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟

چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین

بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین

اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین

به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:

ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین

هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین

ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین

ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین

به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین

درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین

ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین

تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین

به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین

ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین

نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین

همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین

موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین

مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳

در مدح نواب ظفرخان

زهی ز چین جبین آیه آیه سوره نور
ز خال تازه کن داغهای لاله طور

نگه به گوشه چشم تو موج بر لب جام
عرق به چهره صاف تو می به جام بلور

تو چون برهنه شوی گل ز شرم آب شود
تو چون میان بگشایی کمر نبندد مور

هزار لاله خون بر زمین گل بچکد
دم مسیح کند گر به غنچه تو عبور

چه شعله ای، که به دلگرمی رخ تو زده است
نقاب، سیلی آتش به برگ لاله طور

اگر به غمزه سیراب، ابر کشت شوی
چو خوشه سرزند از دانه نشتر زنبور

به خلوتی که تو از رخ نقاب برداری
چراغ روز بود آفتاب با همه نور

اگر به طرف چمن زلف را برافشانی
ز بوی مشک شود زخم غنچه ها ناسور

نه بر عذار تو خال است این که تکیه زده است
به روی دست سلیمان فکنده مسند مور

شود ز دامن گلچین نقاب رنگین تر
بهار خنده چو بر غنچه تو آرد زور

مگر ز چشمه خورشید شسته ای رخسار؟
که آب در نظر آرد نظاره ات از دور

زکات خنده شیرین، تبسمی بچشان
نکرده بر شکرت کار تنگ تا صف مور

امید بوسه ازان غنچه دهن دارم
به تنگ چشمی من می کند تبسم مور

شبی چو گل ورق آن نقاب برگردید
هنوز در عرق خجلت است آتش طور

به خلوت تو کجا راه عندلیب بود؟
که گل زمین ادب بوسه می دهد از دور

کشید لشکر خط صف به گرد عارض تو
گرفت ملک سلیمان غبار لشکر مور

به خون تپیده شمشیر غمزه تو زند
هزار خنده رنگین به خضر از لب گور

خط شکسته جوهر به روی تیغ این است
که هر که کشته نگردد نمی شود مغفور

به بیت ابروی تو خویش را رسانده هلال
ازان شده است چو خورشید در جهان مشهور

اگر تو دست نوازش به گردنش آری
کدوی می، شکند کاسه بر سر فغفور

ز گریه شعله شوقم ز پای ننشیند
کجا به آب گهر کشته گردد آتش طور؟

ز اهل بزم چرا ناله چون سپند کنم؟
مرا که شعله بی طاقتی فکنده بر دور

به مرگ نور نشیند چو چشم برف زده
فتد چو دیده داغم به مرهم کافور

چرا به گوشه چشمی به هم نمی نگرند؟
نه بخت (و) کوکب ما سرمه است و دیده کور

شراب سر که برآید چو بخت برگردد
چو جوش فتنه شود، آب سرکشد ز تنور

چه همچو سبحه گره گشته ای، پیاله بگیر
که خط جام بود ان ربنا لغفور

به جام کاغذی ظرف من چه خواهد کرد
دریده پیرهن شیشه این می پرزور

چه خنده بود که دستار عقل را بربود
چه باده بود که از چهره شست رنگ شعور

به وام گیر ز بادام چشم خود تلخی
مکن چو پسته بی مغز در تبسم شور

وگرنه شکوه بی مهری تو خواهم کرد
به خدمت خلق الصدق حضرت دستور

بهار عدل ظفرخان که وقت پرسش و داد
نهد ملایمتش پنبه بر دل ناسور

اگر چه دانه دل رزق مور خال بود
ز عدل او نتواند ز سینه برد به زور

کند شکسته مه را درست اگر رایش
به مهر باز دهد وام دیرساله نور

ز حکم های روانش کمین نموداری است
که نخل موم دواند به سنگ ریشه به زور

کمینه شمه ای از حفظ او بود، که کند
به جیب کاغذی گل زر شرر مستور

به زیر چرخ نگنجد شکوه دولت او
کجا بساط سلیمان، کجا خزانه مور

به گلشنی که کند سایه چتر دولت او
کند ز بال هما فرش آشیان عصفور

شود ز عدل تو برق ذخیره عمرش
به زور اگر پر کاهی برد ز خرمن مور

همای فتح بود چتردار دولت او
به هر طرف رود، آیه مظفر و منصور

ز آستین بدر آرد چو دست گوهربار
کند غبار یتیمی ز روی گوهر دور

به لطف از جگر شعله آه سرد کشد
به خشم شعله برون آرد از دل کافور

عزیز شد به نظرها چو گنج، ویرانی
به دور معدلتش بس که ملک شد معمور

کجاست معن که گیرد ازو سخاوت یاد؟
کجاست حاتم طائی کز او برد دستور؟

شکسته گشت زر جعفری بر مکیان
درست جود تو تا گشت در جهان مشهور

به کشوری که نسیم عدالت تو وزید
صبا رود به سر انگشت راه از پی مور

سخن پناها! هر چند رسم لاف زدن
به چون تو نکته شناسی ز عقل باشد دور

نداشته است چو من نغمه سنج هیچ چمن
ببین ورق ورق از دفتر سنین و شهور

سواد خوان خط نانوشته رازم
خط کتاب بود پیش ذقنم پی مور

به این تنی که چو تسبیح سربسر گره است
به چشم سوزن اگر افتدم چو رشته عبور

ز دقت نظر و فکر آنچنان گذرم
که چشم چشمه سوزن همان بود پر نور

مثال معنی رنگین من به لفظ مبین
شراب صاف بود در لباس جام بلور

کمند زلف به فکر بلند من نرسد
بلند رفته طبیعت، کمند را چه قصور؟

هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر
نیند جمع به دارالعیار برهانپور

که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور

همین قصیده که یک چاشت روی داده مرا
ز اهل نظم که گفته است در سنین و شهور؟

زبان خامه به کام دوات کش صائب
میان نغمه سرایان میفکن این شر و شور

نسیم صبح اجابت به جنبش آمده است
بگیر زلف دعایی (به کف) چو طره حور

مدام تا دل ساغر ز شیشه آب خورد
همیشه تا که مه از آفتاب گیرد نور

مباد چهره بزم تو بی می گلرنگ
مباد ساغر عیش تو بی شراب حضور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۴

در مدح نواب ظفرخان

اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم

اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم

ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم

چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم

ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم

به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم

ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم

به زیر زلف خزد خال چهره یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم

ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم

هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم

همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم

چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم

کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم

هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم

توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم

به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم

رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم

همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم

ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)
ز سایه پر و بال هما گریزانم

اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم

ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟

غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم

کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم

ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم

به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم

به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانی

نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم

بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم

حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم

تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم

به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده شق خامه سخندانم

ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم

تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم

ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم

چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم

تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم

تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم

طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم

به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:

کنون سر همه التفات ها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم

گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم

نصیب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵

در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان

اقبالمند آن که به تأیید کردگار
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار

تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار

آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار

شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار

کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار

سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار

بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار

در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار

نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار

چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار

هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر دیار

کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار

چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار

قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار

از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار

صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار

غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار

سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار

دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار

یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار

صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟

در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟

نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار

با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار

در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار

در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟

حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار

یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نیست خال عار

بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار

دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار

روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار

قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار

شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار

در سایه حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار

محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار

گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار

هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار

آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار

زان پیشتر کز اگره به معموره دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار

این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار

دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه امید روزگار

مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار

با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزلیات ترکی



غزل شماره ۱

نه احتیاج که ساقی ویره شراب سنه؟
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه

شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه

اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه

قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب
که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه

شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش
بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟

بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه

دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده حجاب سنه

سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲

عاشقین گوز یاشینه رحم ایله مز اول آفتاب
آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب

باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه
گر چه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب

ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی
چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بوکباب

خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه
بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب

گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور
ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب

شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن
نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟

فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن
نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟

عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور
باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب

سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی
داخل جنت اولور محشرده صائب بی حساب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳

الدن چیخارام زلف پریشانینی گورجک
ایشدن گیدرم سرو خرامانینی گورجک

سوسیزلارا گر جان آخیدور چشمه حیوان
من جان ویریرم چشمه حیوانینی گورجک

گر باغلاماسون ایل گوزینی شرم عذارین
جاندان کسیلور خنجر مژگانینی گورجک

ریحان که نزاکت توکولوردی قلمیندن
خط تیره چکر زلف پریشانینی گورجک

بلبل که گلون لعل لبیندن سوزآلیردی
دیلی دولاشور غنچه خندانینی گورجک

رضوان که بهشتین یمیشی گوزینه گلمز
دیشلر الینی سیب زنخدانینی گورجک

تردن خط ریحان ورقین پاک سیلیپدور
نقاش گلستان خط ریحانینی گورجک

گلرنگ اولور صبح اتکی قانلو تریندن
خورشید عذار عرق افشانینی گورجک

مژگانی اولوب قانلو یاشیندان رگ یاقوت
صائب لب لعل گهر افشانینی گورجک
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴

اولمادی خورشیددن داغلارد رنگین قاشلار
گوردیلر لعل لبین قان ترلدیلر داشلار

قیلدی پیدا حکم تقویم کهن، گل دفتری
آچدیلار تا چهره دلداریمی نقاشلار

قیلمادیلار سینه افگاریمی آماجگاه
اسکیک ایتدیلر بیزیملن اول مقوس قاشلار

عاشق صادق بیلور سنگ ملامت قدرینی
مخزن سلطانه لایقدر بویارار داشلار

گون دوننده ایل دیدوم ترک ایتمسون یولداشلیغ
چون قارا اولدی گونوم،یاد اولدولار قارداشلار

یول اگر حقدور، چکریول سیزدان آخر انتقام
یوله تاپشور چیخدیلار یولدان اگر یولداشلار

اولدی مغلوب هوای نفس، استیلای عقل
آلدیلار حاکم الیندن اختیار اوباشلار

چون گوئول بی نوراولور، مطلق عنان اولور هوس
قاش قرالانده چیخارلار یووادن خفاشلار

مهربان اولماز نسیم صبحدم هرگز سنه
شمع تک تا توکمسن صائب گوزیندن یاشلار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵

منی محروم ایدن رخساردن زلف پریشاندور
بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور

اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام
لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور

دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه عشقی
دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور

قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب
که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور

منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور

مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین
منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور

محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز
نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟

من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا
که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور

فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب
که یوخ سیزلر حرامیلر گوزینه تیغ عریاندور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶

عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر

ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر

تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر

ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر

آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر

ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر

تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر

صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 697 از 718:  « پیشین  1  ...  696  697  698  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA