انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 699 از 718:  « پیشین  1  ...  698  699  700  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷

بیزنه ایمدی ذره تک جولانه گلمیشلر دنوز
آفتاب عشق ایلن دورانه گلمیشلر دنوز

گون گیچر مکدور حسابی شاهد، اگریلیخ ایچون
دوغرولیغدان، بیز بوگون دیوانه گلمیشلر دنوز

سانه روز باران رحمت گر قلیج گوگدن یاقار
قوچ کیمی قربان ایچون میدانه گلمیشلر دنوز







غزل شماره ۱۸

داغ اولدی درونیمده منیم ناز محبت
مین دورلو صدا ویرمه ده در ساز محبت

چشمون که ایده لطفله عشاقه تبسم
عمرینده اولور محرم (و) همراز محبت

مین جورینه معتاد ایکن اول عاشق زارین
ایتمز نه قدر ایتمه سن اعزاز محبت

مستانه ایدیب نازیله اول چشم سیاهی
گوستر دل صائب کیمی اعجاز محبت






غزل شماره ۱۹

مین دل محزونیله بیر تازه قربانیز هله
زخم تیر غمزه مستینله بیجانیز هله

اولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنین
ناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هله

لطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیم
روز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هله

عید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دون
دستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هله

دام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاص
صائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۰


در مغلوب شدن ندر محمدخان از پادشاه هند گفته شده

غفلت دن اولدی خسرو توران زبون هند
هرکیم گیدر یوخویه، قارا اونی تز، باسار








متفرقات





شماره ۱

مثنوی رزمیه (کذا) (قندهارنامه)

برازنده تاج و تخت و کلاه
خدیو جوان بخت عباس شاه

چو بر تخت فرمانروایی نشست
به نظم ممالک برآورد دست

نسق کرد از علم کار آگهی
به فرمانبری کار فرماندهی

به تلقین دولت در آغاز کار
حدود خدایی نمود استوار

نپیچید آن زبده اصل و فرع
سر طاعت از خط فرمان شرع

اثر در جهان از مناهی نهشت
ز تقوی جهان شد چو خرم بهشت

به دوران منعش می لاله رنگ
نهان گشت چون لعل در صلب سنگ

شد از عصمت او جهان آنچنان
که شد پردگی زهره بر آسمان

ازان شهریاران روی زمین
گذارند بر آستانش جبین

که آن پادشاه ملایک سپاه
نپیچد سر از خط حکم اله

ز عدل آنچنان زد صلای امان
که دربسته شد خانه های کمان

به عهدش چنان ظلم نایاب شد
که در تیغ، جوهر رگ خواب شد

شد از بخت او بخت عالم جوان
چان کز بهاران زمین و زمان

ز خلق خوش آن بحر پنهاورست
که باطن گهر، ظاهرش عنبرست

دلش کوه و دریا بود سینه اش
خرد گوهر و مغز گنجینه اش

قضای الهی است در روز رزم
بهشت خدایی است هنگام بزم

علم بر سر آن خدیو زمان
بود کشتی نوح را بادبان

محیطی است از دست گوهر نثار
که دارد ز دامان سایل کنار

ز جودش ضعیفان شدند آنچنان
که گوهر عرق می کند ریسمان

یتیمان به دوران آن عدل کیش
بشویند در آب گهر روی خویش

زمین پر دل از پایه تخت اوست
فلک سبز از سایه بخت اوست

نیندیشد از شور و آشوب جنگ
که طوفان بود روز عید نهنگ

به امداد لشکر ندارد نیاز
نگردد دم تیغش از کارزار

که خورشید تنها کند ترکتاز
که دارد دم از صاحب ذوالفقار

چناری که گردد ز تیغش قلم
شود جوهرش موج بحر عدم

به سرپنجه مردی آن پرشکوه
برون آورد تیغ از دست کوه

خدنگش نپرد به بال عقاب
ز پر بی نیازست تیر شهاب

ز تیر و کمان چون شود رزم ساز
دهن ها بماند چو سوفار باز

شد از نعل اسبان در آن دشت کین
چو ماهی زره پوش، گاو زمین

چنان جوش زد خون گردنکشان
که شد جوی خون بر فلک کهکشان

چو شیران ز غیرت در آن عرصه مرد
برآوردی از خود سلاح نبرد

نمودی در آن بزم هر پرجگر
هم از ناخن خویش تیغ و سپر

چنان لرزه بر دشت کین اوفتاد
که قارون برون از زمین اوفتاد

ز قربان کشیدند یکسر کمان
به یکبار شد پرهلال آسمان

ز بحر کمان خاست ابری سیاه
که بارانش بد ناوک عمر کاه

چنان بافت پر در پر هم خدنگ
که شد تنگ، میدان پرواز تنگ

ز باران پیکان خارا گذار
فشاندند گرد از رخ کارزار

چنان تیر در فیل شد جایگیر
که خرطوم او گشت قندیل تیر

ز پیکان دل خاک شد آبدار
فلک ترکشی شد پر از تیر مار

کمان طاق دروازه مرگ بود
که سهمش دل از پردلان می ربود

گذشتی چنان صاف از سینه تیر
که موج سبکبال از آبگیر

به مردان کین ناوک دلگسل
ز پیکان در آن جنگ می داد دل

چو از ناخن تیر نگشود کار
نمودند رمح آوری اختیار

به نوک سنان صد هزاران گره
گشودند از حلقه های زره

گذشت از سر نیزه ها موج خون
فلک تاز شد چون شفق فوج خون

کشید از سنان جنگ ایشان به طول
دلیران شدند از دو جانب ملول

فکندند از کف سنان بی درنگ
به گرز و به شمشیر بردند چنگ

قیامت ز شمشیر بالا گرفت
ز گرز گران، کوه صحرا گرفت

چنان تیغ بارید از پیش و پس
که صد چاک شد خودها چون جرس

کشیدند تیغ از میان آن دو فوج
فتادند در هم چو از باد موج

به یکدیگر آمیختند آن دو صف
چو در حالت پنجه گیری دو کف

ز مغز دلیران آهن قبا
کف آورد بر سر محیط بلا

ز مهتاب شمشیر روشن گهر
زره چون کتان ریخت از یکدگر

به یکدم سپرهای دامن فراخ
ز شمشیر شد همچو گل شاخ شاخ

سپر کشتیی بود بر آب تیغ
که بد تار و پودش ز موج دریغ

زمین همچو غواص دریا سپر
فرو برد در آب شمشیر سر

دویدی چنان تیغ در جسم و روح
که در کوچه رگ شراب صبوح

به شمشیر، گردان ز خرطوم فیل
جدا کرده نهری ز دریای نیل

زمین بود دریا ز خون عدو
ز شمشیر کج، موج خونریز او

فتاده در آن بحر خون بی حساب
کلاه و کمر همچو موج و حباب

نم خون بلندی گرفت آنچنان
که شد یک ورق دفتر آسمان

فرو خورد خون بس که دریای خاک
چو اوراق گل شد طبق های خاک

چنان تنگ شد عرصه بر پردلان
که شد تیغ در قبضه خود نهان

ز بس تنگ شد عرصه کارزار
نمی یافت میدان جستن شرار

ز برق سنان شد جگرها کباب
ز پیکان به چشم زره گشت آب

تن مرد از تنگی کارزار
ز جوشن برآمد چو از پوست مار

شد از زخم شمشیر الماس کیش
سر نیزه ها همچو مسواک، ریش

سنانهای خطی به رگهای جسم
نهان چون الف گشت در مد بسم

شد از بس رگ جان بر او گشت جمع
سر نیزه از رشته جان چو شمع

ز هر جانبی خشت پران شده
ازو قالب مرد بی جان شده

خرد مانده حیران در آن ماجرا
که خشت است پران و قالب بجا

شد از خشت آهن در آن کارزار
بنای نبرد از دو سو استوار

ز فیل آنچنان خشت پران گذشت
کز ابر سیه برق رخشان گذشت

خلل یافت از گرز دندان پیل
شکست از گرانی پل رود نیل

ز گرز اندر آن عرصه پای لغز
سر فیل گردید کوه دو مغز

تزلزل در آن زنده فیلان فتاد
چو ابری که گردد پریشان ز باد

تهی گشت از فیلبان پشت فیل
فرو برد فرعون را رود نیل

ز باریدن گرز در دشت کین
دل و گرده خاک شد آهنین

هوا از نم تیغ شنگرف شد
ز مغز پریشان پر از برف شد

به خون لعل شد نیزه های سفید
هوا گشت چون بیشه سرخ بید

ز بس مهره پشت بر خاک ریخت
تو گفتی که تسبیح انجم گسیخت

کمند دلیران در آن گرد پاک
نهان ماند چون دام در زیر خاک

شد از گرد، شمشیر مردان جنگ
گران خیز چون سبزه زیر سنگ

در آن پهن صحرا ز گرد و غبار

حصاری شد آن لشکر بی شمار
در آن دشت خونخوار، طوفان گرد

بسی مرده را زنده در خاک کرد
ستاره شد از گرد بر آسمان

چو تخمی که در خاک ماند نهان
ز گرد سپه، کشته بعد از هلاک

نیفتادی از خانه زین به خاک
پر از خاک گردید دامان روح

زبانها شد از گرد، سوهان روح
غبار سپه رفت بر کهکشان

پر از خاک شد کله آسمان
سپرهای زرین ز گرد سپاه

نمودی چو از پرده ابر، ماه
ز گرد آنچنان آب نایاب شد

که در بحر، ماهی چو قلاب شد
کمند آشنا گشت دست و بغل

جلو ریز آمد به میدان اجل
ز نیزه در آن عرصه پر جدل

به چندین عصا راه می رفت اجل
دلیران در آن عرصه پر جدل

به جان می خریدند مرگ از اجل
به صد چشم حیران اجل در میان

که گیرد ز دست که نقد روان
ز خود دشت دریای خونخوار بود

در او کشته پنهان چو کهسار بود
به کشتی در آن قلزم بی کنار

نمودی اجل جان مردم شکار
بساطی فکندند در کارزار

که بودش ز تیر و سنان پود و تار
فتاده به زیر سم مرکبان

چو ریگ روان، نقدهای روان
سر بخت دشمن نگونسار شد

ز خواباندن تیغ بیدار شد
دل و دست جنگاوران سرد شد

سپرها چو برگ خزان زرد شد
زره پوش ازان عرصه پرستیز

به صد چشم می جست راه گریز
نماند از صف دشمنان یکقلم

جز انگشت زنهار دیگر علم
به یک زخم از ناوک سینه تاب

کشد صید را و نماید کباب
کسی را که پرداخت از جان بدن

به جز بال کرکس نیابد کفن
زره در بر او ندیده است کس

که سیمرغ را نیست جا در قفس
سنانش کند در صف ترکتاز

زبان اجل را به دشمن دراز
کند نیزه در خاک چون استوار

شود سینه گاو و ماهی فگار
نیفتاده در جنگ از شست پاک

چو آه یتیمان خدنگش به خاک
کمند عدوگیر آن پرشکوه

گسستن ندارد چو رگهای کوه
چو از چین کمندش کند ساز و برگ

درآید به میدان جلو ریز، مرگ
به یک حمله سازد سران را خراب

چو موجی که تازد به فوج حباب
شکوهش اگر حمله آرد به فیل

دهد کوچه از بیم چون رود نیل
نهنگی است تیغش به بحر مصاف

که یک لقمه او بود کوه قاف
سپر در پس پشت آن پر شکوه

چو خورشید تابنده بر پشت کوه
کند حلقه جوشنش روز رزم

به کسر عدو حکم از روی جزم
قضا بست تا نیزه اش را کمر

اجل در گریبان فرو برد سر
ز یک میل گرزش کشد در وغا

به چشم زره ز استخوان توتیا
اگر بیستون را درآرد به زیر

کند استخوان در تنش جوی شیر
ز حلم گرانسنگ او کوهسار

ز لاله کند خون عرق هر بهار
توان دیدن از پرچم آن سنان

همای ظفر را بلند آشیان
چو تیغش شود از نیام آشکار

برون آورد اژدها سر ز غار
به چوگان چو گوی افکند بر فلک

شود چشم خورشید را مردمک
درفشش بود صبح امید فتح

که یک اختر اوست خورشید فتح
گر از قامت چون سنان دلبران

فکندند افسر ز فرق سران
تماشای آن نیزه دلربا
سران را سرافکند در زیر پا

ز اقبال او فتح صاحب جگر
ز تیغ کجش راست پشت ظفر

شکستی صفی را به یک چوبه تیر
چو سطری که بر وی کشد خط دبیر

کشیدی به سرپنجه آن نره شیر
رگ کوه را همچو مو از خمیر

به هر کس که از خشم کردی نگاه
شدی طعمه برق همچون گیاه

چو پیکان سپاهش همه یکدلند
گشاینده عقده مشکلند

جگردار و خونریز و گردنکشند
چو مژگان همه تیر یک ترکشند

به شیر خدا می رساند نژاد
گرانمایه اصلی که این فرع زاد

بر این خسرو تاجدار آفرین
که تختش بود پشتبان زمین





چو روز دگر مهر زرین سنان
زد از کوه شمشیر خود بر فسان

ز صبح آیت فتح بر خود دمید
جگرگاه شب را به خنجر درید

به خون شفق تیغ را آب داد
به تسخیر گردنکشان رو نهاد

دو لشکر به ناورد برخاستند
دو صف چون صف محشر آراستند

ازان فوج آهن، علمهای آل
نمایان چو آتش ز تیغ جبال

ز دست دلیران خارا شکوه
سنان ها نمایان چو رگهای کوه

شد از خود جوشن قبایان کین
نهان زیر سرپوش، خوان زمین

ز نعل تکاور زمین و مغاک
تنوری شد از بهر طوفان خاک

چنان پا فشردند در دشت کین
که شد خرد زانوی گاو زمین

بیابان ازان لشکر پرشکوه
شده چار پهلو به کردار کوه

زمین گشت در ناف مرکز نهان
چو در خال، حسن رخ دلبران

ز نعل ستوران خاراشکن
سواران در مرگ را حلقه زن

ز خرطوم پیلان در آن جنگ گاه
به ملک عدم بود یک کوچه راه

ز گرد آسمان قلزم قیر شد
ستاره همان جا زمین گیر شد

چنان بر سما رفت گرد از سمک
که گردید یک برج خاکی، فلک

ز تیر و ز شمشیر گرد وغا
شبی بود آبستن فتنه ها

دوال آشنا گشت با طبل جنگ
بپیچید بر روی دریا نهنگ

برآمد نفیر از دل کرنا
دهن باز کرد اژدهای بلا

به زاییدن فتنه، کوس نبرد
چو آبستنان ناله بنیاد کرد

در آن رزمگاه قیامت علم
دو صد فتنه زایید از یک شکم

سلامت سر خود گرفت از میان
امان گوشه کرد از جهان چون کمان

ز ره چشم مالیدن آغاز کرد
نی تیر برگ سفر ساز کرد

ز پرچم گره زد سنان موی سر
به خون ریختن بست ده جا کمر

سپر کرد گردآوری خویش را
ز پیکان کمان داد دل کیش را

بپیچید بر خود ز غیرت کمند
چو دیوانگان تیغ بگسست بند

کمر بست چون مار دوزخ سرشت
به قالب تهی کردن خلق، خشت

به انداز مغزیلان گرز خاست
ز خواب گران کوه البرز خاست

ز پرچم سنان خامه موی داشت
به خون صورت مرگ را می نگاشت

ز غریدن شیر مردان جنگ
چو برگ خزان ریخت داغ پلنگ

ز فریاد گردان در آن داروگیر
فرو ریخت در بیشه چنگال شیر

ز آواز دندان کین آوران
جهان شد چو بازار آهنگران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲

قطعه در تاریخ

چون به الهام الهی، گرداند
نام خود خسرو جمجاه، صفی

بر سر مسند جم بار دگر
کرد آرام به دلخواه صفی

زین جلوس دوم نامی، یافت
نظر از حضرت الله صفی

کلک صائب پی تاریخ نوشت
«شد سلیمان زمان شاه صفی»

یارب این نام مبارک، بادا
متیمن به شهنشاه صفی



☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۳


گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب را
رفته رفته طاق نسیان می کند محراب را

از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند
می کند خون در جگر صید حرم قصاب را

سیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اند
می گزد می شیرمست پرتو مهتاب را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴


سرگرانی مانع است از آمدن تیر ترا
انتظار تیر خواهد کشت نخجیر ترا

ترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقان
داده اند از دیده خود آب، شمشیر ترا




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۵


تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را
نشکنم از چشمه کوثر خمار خویش را

چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را



☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۶


آتش افروز جنون شد دامن صحرا مرا
طشت آتش ریخت بر سر لاله حمرا مرا

هر سر راهی به آگاهی حوالت کرده اند
ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا

نیست در بزم تو جایم، ورنه در هر محفلی
می جهد از جا سپند و می نماید جا مرا

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷


چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟

سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حال
سایه گل می کشد در خون دل آزرده را




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۸


پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟
چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟

در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید
چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆

شماره ۹


بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۱۰


نیست ظرف راز عشق او حریم سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را

در دل من نقش چون گیرد، که با خود می برد
شوخی عکس تو دام جوهر آیینه را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۱

سر به دیوار ندامت می زند تدبیر ما
راه بیرون شد ندارد کوچه زنجیر ما

گریه های تلخ ما را چاشنی دیگر بود
از شکر پیوسته لبریزست جوی شیر ما




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۱۲


کام خود از کوشش امید می گیریم ما
بخت اگر باشد نبات از بید می گیریم ما

خون ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
خونبهای شبنم از خورشید می گیریم ما





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۱۳


تا ز زیر سنگ می آید برون مجنون ما
محمل لیلی برون رفته است از هامون ما

عارفان را کنج تنهایی بود باغ و بهار
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما


☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆



شماره ۱۴

ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما را

شکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهد
وگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۱۵


سپندی شد عقیق صبر در زیر زبان ما را
به داغ تشنگی تا چند سوزی زان لبان ما را؟

کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند
نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۱۶


یکی صد شد ز گلچین برگ عشرت گلشن ما را
حمایت کرد مور از برق آفت خرمن ما را

ز صرصر گر چه می پاشد ز هم جمعیت خرمن
حصار عافیت شد باد دستی خرمن ما را




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۱۷


فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالین را
پر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگین را

ز تاراج هوسناکان بود ایمن گلستانت
که شرمت پای خواب آلود سازد دست گلچین را




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۱۸



به خودسازی بدل کن ای سیه دل خانه سازی را
که جز گرد کدورت نیست حاصل خاکبازی را

هدف از تیر باران سینه پر رخنه ای دارد
خطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی را

مرا با حسن روزافزون او عیشی است بی پایان
که در هر دیدنی می گیرم از سر عشقبازی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۹



ز هجران که دارد لاله داغی دلسیاهی را؟
غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهی را؟

مکن در عشق منع دیده بیدار ما ناصح
به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهی را

ز شوق خال مشکینش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده خضری می شمارد هر سیاهی را

اگر فردای محشر عفو میر عدل خواهد شد
که ثابت می کند بر خود گناه بی گناهی را





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۲۰


نگه دارد خدا آن سیمتن را از گزند ما!
که اخگر در گریبان دارد آتش از سپند ما

ز گیرودار ما آسوده باش ای آهوی وحشی
که از بس نارسایی چین نمی گیرد کمند ما




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۲۱


بزم عشق است میا از در عادت به درون
شیوه مردم بیگانه سلام است اینجا

طالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا

نیست ممکن که به تدبیر توان کرد علاج
دل بیمار من (و) نرگس بیمار ترا





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۲۲


جان من رفتن ازین سینه بی کینه چرا؟
روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟

میفروشان به خدا عالم درویشی هاست
نگرفتن به گرو خرقه پشمینه چرا؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۲۳


گل روی تو چو شبنم نگران ساخت مرا
خار در پیرهن چشم تر انداخت مرا

سرکشی از نمد فقر نکردم، به چه جرم
سایه بال هما در قفس انداخت مرا؟



☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۲۴


نه چنان تنگ گرفته است دل تنگ مرا
که برآرد ز کدورت می گلرنگ مرا

نیست در عالم افسرده جگرسوخته ای
به چه امید برآید شرر از سنگ مرا؟



☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆




شماره ۲۵


تا به کی دور بود سایه ابراز سر ما؟
خشک باشد لب ما چون جگر ساغر ما

شعله پیش جگر سوخته ما خام است
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما




☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۲۶



رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
پنجه در پنجه الماس کند تیشه ما

باده روح در او نشأه ماتم بخشد
مگر از سنگ مزارست گل شیشه ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۷


صیقلی می شود از زخم زبان سینه ما
دم شمشیر بود صیقل آیینه ما

بی قدح راه به غیب دهن خود نبریم
عالم آب بود خلوت آیینه ما

هر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کند
ماه عیدست به چشم دل بی کینه ما


☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره ۲۸


رنگ بر روی گل آید ز وفاداری ما
سرو بر خویش ببالد ز هواداری ما

به دم عیسی اگر ناز کند جا دارد
نسخه از چشم تو برداشته بیماری ما

آنقدر در دهن تیغ تغافل باشیم
کآورد خوی تو ایمان به وفاداری ما


☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆

شماره ۲۹


زهی رخ تو نموداری از بهشت خدا
نهال قد تو برهان عالم بالا

گرفته راهی عشق از ملال خاطر ماست
حباب در گره افکنده کار این دریا

خوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصل
به خاک برد دلی همچو سینه صحرا

سیاه روز چو فانوس بی چراغ بود
درون پرده چشمی که نیست نور حیا



☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆


شماره۳۰


مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را

جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 699 از 718:  « پیشین  1  ...  698  699  700  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA