غزل شماره ۱۷ بیزنه ایمدی ذره تک جولانه گلمیشلر دنوزآفتاب عشق ایلن دورانه گلمیشلر دنوزگون گیچر مکدور حسابی شاهد، اگریلیخ ایچوندوغرولیغدان، بیز بوگون دیوانه گلمیشلر دنوزسانه روز باران رحمت گر قلیج گوگدن یاقارقوچ کیمی قربان ایچون میدانه گلمیشلر دنوز غزل شماره ۱۸ داغ اولدی درونیمده منیم ناز محبتمین دورلو صدا ویرمه ده در ساز محبتچشمون که ایده لطفله عشاقه تبسمعمرینده اولور محرم (و) همراز محبتمین جورینه معتاد ایکن اول عاشق زارینایتمز نه قدر ایتمه سن اعزاز محبتمستانه ایدیب نازیله اول چشم سیاهیگوستر دل صائب کیمی اعجاز محبت غزل شماره ۱۹ مین دل محزونیله بیر تازه قربانیز هلهزخم تیر غمزه مستینله بیجانیز هلهاولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنینناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هلهلطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیمروز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هلهعید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دوندستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هلهدام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاصصائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
غزل شماره ۲۰ در مغلوب شدن ندر محمدخان از پادشاه هند گفته شدهغفلت دن اولدی خسرو توران زبون هندهرکیم گیدر یوخویه، قارا اونی تز، باسارمتفرقات شماره ۱ مثنوی رزمیه (کذا) (قندهارنامه)برازنده تاج و تخت و کلاهخدیو جوان بخت عباس شاهچو بر تخت فرمانروایی نشستبه نظم ممالک برآورد دستنسق کرد از علم کار آگهیبه فرمانبری کار فرماندهیبه تلقین دولت در آغاز کارحدود خدایی نمود استوارنپیچید آن زبده اصل و فرعسر طاعت از خط فرمان شرعاثر در جهان از مناهی نهشتز تقوی جهان شد چو خرم بهشتبه دوران منعش می لاله رنگنهان گشت چون لعل در صلب سنگشد از عصمت او جهان آنچنانکه شد پردگی زهره بر آسمانازان شهریاران روی زمینگذارند بر آستانش جبینکه آن پادشاه ملایک سپاهنپیچد سر از خط حکم الهز عدل آنچنان زد صلای امانکه دربسته شد خانه های کمانبه عهدش چنان ظلم نایاب شدکه در تیغ، جوهر رگ خواب شدشد از بخت او بخت عالم جوانچان کز بهاران زمین و زمانز خلق خوش آن بحر پنهاورستکه باطن گهر، ظاهرش عنبرستدلش کوه و دریا بود سینه اشخرد گوهر و مغز گنجینه اشقضای الهی است در روز رزمبهشت خدایی است هنگام بزمعلم بر سر آن خدیو زمانبود کشتی نوح را بادبانمحیطی است از دست گوهر نثارکه دارد ز دامان سایل کنارز جودش ضعیفان شدند آنچنانکه گوهر عرق می کند ریسمانیتیمان به دوران آن عدل کیشبشویند در آب گهر روی خویشزمین پر دل از پایه تخت اوستفلک سبز از سایه بخت اوستنیندیشد از شور و آشوب جنگکه طوفان بود روز عید نهنگبه امداد لشکر ندارد نیازنگردد دم تیغش از کارزارکه خورشید تنها کند ترکتازکه دارد دم از صاحب ذوالفقارچناری که گردد ز تیغش قلمشود جوهرش موج بحر عدمبه سرپنجه مردی آن پرشکوهبرون آورد تیغ از دست کوهخدنگش نپرد به بال عقابز پر بی نیازست تیر شهابز تیر و کمان چون شود رزم سازدهن ها بماند چو سوفار بازشد از نعل اسبان در آن دشت کینچو ماهی زره پوش، گاو زمینچنان جوش زد خون گردنکشانکه شد جوی خون بر فلک کهکشانچو شیران ز غیرت در آن عرصه مردبرآوردی از خود سلاح نبردنمودی در آن بزم هر پرجگرهم از ناخن خویش تیغ و سپرچنان لرزه بر دشت کین اوفتادکه قارون برون از زمین اوفتادز قربان کشیدند یکسر کمانبه یکبار شد پرهلال آسمانز بحر کمان خاست ابری سیاهکه بارانش بد ناوک عمر کاهچنان بافت پر در پر هم خدنگکه شد تنگ، میدان پرواز تنگز باران پیکان خارا گذارفشاندند گرد از رخ کارزارچنان تیر در فیل شد جایگیرکه خرطوم او گشت قندیل تیرز پیکان دل خاک شد آبدارفلک ترکشی شد پر از تیر مارکمان طاق دروازه مرگ بودکه سهمش دل از پردلان می ربودگذشتی چنان صاف از سینه تیرکه موج سبکبال از آبگیربه مردان کین ناوک دلگسلز پیکان در آن جنگ می داد دلچو از ناخن تیر نگشود کارنمودند رمح آوری اختیاربه نوک سنان صد هزاران گرهگشودند از حلقه های زرهگذشت از سر نیزه ها موج خونفلک تاز شد چون شفق فوج خونکشید از سنان جنگ ایشان به طولدلیران شدند از دو جانب ملولفکندند از کف سنان بی درنگبه گرز و به شمشیر بردند چنگقیامت ز شمشیر بالا گرفتز گرز گران، کوه صحرا گرفتچنان تیغ بارید از پیش و پسکه صد چاک شد خودها چون جرسکشیدند تیغ از میان آن دو فوجفتادند در هم چو از باد موجبه یکدیگر آمیختند آن دو صفچو در حالت پنجه گیری دو کفز مغز دلیران آهن قباکف آورد بر سر محیط بلاز مهتاب شمشیر روشن گهرزره چون کتان ریخت از یکدگربه یکدم سپرهای دامن فراخز شمشیر شد همچو گل شاخ شاخسپر کشتیی بود بر آب تیغکه بد تار و پودش ز موج دریغزمین همچو غواص دریا سپرفرو برد در آب شمشیر سردویدی چنان تیغ در جسم و روحکه در کوچه رگ شراب صبوحبه شمشیر، گردان ز خرطوم فیلجدا کرده نهری ز دریای نیلزمین بود دریا ز خون عدوز شمشیر کج، موج خونریز اوفتاده در آن بحر خون بی حسابکلاه و کمر همچو موج و حبابنم خون بلندی گرفت آنچنانکه شد یک ورق دفتر آسمانفرو خورد خون بس که دریای خاکچو اوراق گل شد طبق های خاکچنان تنگ شد عرصه بر پردلانکه شد تیغ در قبضه خود نهانز بس تنگ شد عرصه کارزارنمی یافت میدان جستن شرارز برق سنان شد جگرها کبابز پیکان به چشم زره گشت آبتن مرد از تنگی کارزارز جوشن برآمد چو از پوست مارشد از زخم شمشیر الماس کیشسر نیزه ها همچو مسواک، ریشسنانهای خطی به رگهای جسمنهان چون الف گشت در مد بسمشد از بس رگ جان بر او گشت جمعسر نیزه از رشته جان چو شمعز هر جانبی خشت پران شدهازو قالب مرد بی جان شدهخرد مانده حیران در آن ماجراکه خشت است پران و قالب بجاشد از خشت آهن در آن کارزاربنای نبرد از دو سو استوارز فیل آنچنان خشت پران گذشتکز ابر سیه برق رخشان گذشتخلل یافت از گرز دندان پیلشکست از گرانی پل رود نیلز گرز اندر آن عرصه پای لغزسر فیل گردید کوه دو مغزتزلزل در آن زنده فیلان فتادچو ابری که گردد پریشان ز بادتهی گشت از فیلبان پشت فیلفرو برد فرعون را رود نیلز باریدن گرز در دشت کیندل و گرده خاک شد آهنینهوا از نم تیغ شنگرف شدز مغز پریشان پر از برف شدبه خون لعل شد نیزه های سفیدهوا گشت چون بیشه سرخ بیدز بس مهره پشت بر خاک ریختتو گفتی که تسبیح انجم گسیختکمند دلیران در آن گرد پاکنهان ماند چون دام در زیر خاکشد از گرد، شمشیر مردان جنگگران خیز چون سبزه زیر سنگدر آن پهن صحرا ز گرد و غبارحصاری شد آن لشکر بی شماردر آن دشت خونخوار، طوفان گردبسی مرده را زنده در خاک کردستاره شد از گرد بر آسمانچو تخمی که در خاک ماند نهانز گرد سپه، کشته بعد از هلاکنیفتادی از خانه زین به خاکپر از خاک گردید دامان روحزبانها شد از گرد، سوهان روحغبار سپه رفت بر کهکشانپر از خاک شد کله آسمانسپرهای زرین ز گرد سپاهنمودی چو از پرده ابر، ماهز گرد آنچنان آب نایاب شدکه در بحر، ماهی چو قلاب شدکمند آشنا گشت دست و بغلجلو ریز آمد به میدان اجلز نیزه در آن عرصه پر جدلبه چندین عصا راه می رفت اجلدلیران در آن عرصه پر جدلبه جان می خریدند مرگ از اجلبه صد چشم حیران اجل در میانکه گیرد ز دست که نقد روانز خود دشت دریای خونخوار بوددر او کشته پنهان چو کهسار بودبه کشتی در آن قلزم بی کنارنمودی اجل جان مردم شکاربساطی فکندند در کارزارکه بودش ز تیر و سنان پود و تارفتاده به زیر سم مرکبانچو ریگ روان، نقدهای روانسر بخت دشمن نگونسار شدز خواباندن تیغ بیدار شددل و دست جنگاوران سرد شدسپرها چو برگ خزان زرد شدزره پوش ازان عرصه پرستیزبه صد چشم می جست راه گریزنماند از صف دشمنان یکقلمجز انگشت زنهار دیگر علمبه یک زخم از ناوک سینه تابکشد صید را و نماید کبابکسی را که پرداخت از جان بدنبه جز بال کرکس نیابد کفنزره در بر او ندیده است کسکه سیمرغ را نیست جا در قفسسنانش کند در صف ترکتاززبان اجل را به دشمن درازکند نیزه در خاک چون استوارشود سینه گاو و ماهی فگارنیفتاده در جنگ از شست پاکچو آه یتیمان خدنگش به خاککمند عدوگیر آن پرشکوهگسستن ندارد چو رگهای کوهچو از چین کمندش کند ساز و برگدرآید به میدان جلو ریز، مرگبه یک حمله سازد سران را خرابچو موجی که تازد به فوج حبابشکوهش اگر حمله آرد به فیلدهد کوچه از بیم چون رود نیلنهنگی است تیغش به بحر مصافکه یک لقمه او بود کوه قافسپر در پس پشت آن پر شکوهچو خورشید تابنده بر پشت کوهکند حلقه جوشنش روز رزمبه کسر عدو حکم از روی جزمقضا بست تا نیزه اش را کمراجل در گریبان فرو برد سرز یک میل گرزش کشد در وغابه چشم زره ز استخوان توتیااگر بیستون را درآرد به زیرکند استخوان در تنش جوی شیرز حلم گرانسنگ او کوهسارز لاله کند خون عرق هر بهارتوان دیدن از پرچم آن سنانهمای ظفر را بلند آشیانچو تیغش شود از نیام آشکاربرون آورد اژدها سر ز غاربه چوگان چو گوی افکند بر فلکشود چشم خورشید را مردمکدرفشش بود صبح امید فتحکه یک اختر اوست خورشید فتحگر از قامت چون سنان دلبرانفکندند افسر ز فرق سرانتماشای آن نیزه دلرباسران را سرافکند در زیر پاز اقبال او فتح صاحب جگرز تیغ کجش راست پشت ظفرشکستی صفی را به یک چوبه تیرچو سطری که بر وی کشد خط دبیرکشیدی به سرپنجه آن نره شیررگ کوه را همچو مو از خمیربه هر کس که از خشم کردی نگاهشدی طعمه برق همچون گیاهچو پیکان سپاهش همه یکدلندگشاینده عقده مشکلندجگردار و خونریز و گردنکشندچو مژگان همه تیر یک ترکشندبه شیر خدا می رساند نژادگرانمایه اصلی که این فرع زادبر این خسرو تاجدار آفرینکه تختش بود پشتبان زمین چو روز دگر مهر زرین سنانزد از کوه شمشیر خود بر فسانز صبح آیت فتح بر خود دمیدجگرگاه شب را به خنجر دریدبه خون شفق تیغ را آب دادبه تسخیر گردنکشان رو نهاددو لشکر به ناورد برخاستنددو صف چون صف محشر آراستندازان فوج آهن، علمهای آلنمایان چو آتش ز تیغ جبالز دست دلیران خارا شکوهسنان ها نمایان چو رگهای کوهشد از خود جوشن قبایان کیننهان زیر سرپوش، خوان زمینز نعل تکاور زمین و مغاکتنوری شد از بهر طوفان خاکچنان پا فشردند در دشت کینکه شد خرد زانوی گاو زمینبیابان ازان لشکر پرشکوهشده چار پهلو به کردار کوهزمین گشت در ناف مرکز نهانچو در خال، حسن رخ دلبرانز نعل ستوران خاراشکنسواران در مرگ را حلقه زنز خرطوم پیلان در آن جنگ گاهبه ملک عدم بود یک کوچه راهز گرد آسمان قلزم قیر شدستاره همان جا زمین گیر شدچنان بر سما رفت گرد از سمککه گردید یک برج خاکی، فلکز تیر و ز شمشیر گرد وغاشبی بود آبستن فتنه هادوال آشنا گشت با طبل جنگبپیچید بر روی دریا نهنگبرآمد نفیر از دل کرنادهن باز کرد اژدهای بلابه زاییدن فتنه، کوس نبردچو آبستنان ناله بنیاد کرددر آن رزمگاه قیامت علمدو صد فتنه زایید از یک شکمسلامت سر خود گرفت از میانامان گوشه کرد از جهان چون کمانز ره چشم مالیدن آغاز کردنی تیر برگ سفر ساز کردز پرچم گره زد سنان موی سربه خون ریختن بست ده جا کمرسپر کرد گردآوری خویش راز پیکان کمان داد دل کیش رابپیچید بر خود ز غیرت کمندچو دیوانگان تیغ بگسست بندکمر بست چون مار دوزخ سرشتبه قالب تهی کردن خلق، خشتبه انداز مغزیلان گرز خاستز خواب گران کوه البرز خاستز پرچم سنان خامه موی داشتبه خون صورت مرگ را می نگاشتز غریدن شیر مردان جنگچو برگ خزان ریخت داغ پلنگز فریاد گردان در آن داروگیرفرو ریخت در بیشه چنگال شیرز آواز دندان کین آورانجهان شد چو بازار آهنگران
شماره ۲ قطعه در تاریخچون به الهام الهی، گرداندنام خود خسرو جمجاه، صفیبر سر مسند جم بار دگرکرد آرام به دلخواه صفیزین جلوس دوم نامی، یافتنظر از حضرت الله صفیکلک صائب پی تاریخ نوشت«شد سلیمان زمان شاه صفی»یارب این نام مبارک، بادامتیمن به شهنشاه صفی ☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۳ گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب رارفته رفته طاق نسیان می کند محراب رااز شبیخون حوادث عشقبازان غافلندمی کند خون در جگر صید حرم قصاب راسیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اندمی گزد می شیرمست پرتو مهتاب را
شماره ۴ سرگرانی مانع است از آمدن تیر تراانتظار تیر خواهد کشت نخجیر تراترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقانداده اند از دیده خود آب، شمشیر ترا ☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۵ تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش رانشکنم از چشمه کوثر خمار خویش راچون کند برق تجلی پای شوخی در رکابکوه نتواند نگه دارد وقار خویش را ☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۶ آتش افروز جنون شد دامن صحرا مراطشت آتش ریخت بر سر لاله حمرا مراهر سر راهی به آگاهی حوالت کرده اندناله نی شد دلیل عالم بالا مرانیست در بزم تو جایم، ورنه در هر محفلیمی جهد از جا سپند و می نماید جا مرا
شماره ۷ چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حالسایه گل می کشد در خون دل آزرده را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۸ پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسیدچاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۹ بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمامصحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۰ نیست ظرف راز عشق او حریم سینه راآب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه رادر دل من نقش چون گیرد، که با خود می بردشوخی عکس تو دام جوهر آیینه را
شماره ۱۱ سر به دیوار ندامت می زند تدبیر ماراه بیرون شد ندارد کوچه زنجیر ماگریه های تلخ ما را چاشنی دیگر بوداز شکر پیوسته لبریزست جوی شیر ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۲ کام خود از کوشش امید می گیریم مابخت اگر باشد نبات از بید می گیریم ماخون ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟خونبهای شبنم از خورشید می گیریم ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۳ تا ز زیر سنگ می آید برون مجنون مامحمل لیلی برون رفته است از هامون ماعارفان را کنج تنهایی بود باغ و بهاردر خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۴ ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما راکه ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما راشکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهدوگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را
شماره ۱۵ سپندی شد عقیق صبر در زیر زبان ما رابه داغ تشنگی تا چند سوزی زان لبان ما را؟کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیندنه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۶ یکی صد شد ز گلچین برگ عشرت گلشن ما راحمایت کرد مور از برق آفت خرمن ما راز صرصر گر چه می پاشد ز هم جمعیت خرمنحصار عافیت شد باد دستی خرمن ما را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۷ فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالین راپر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگین راز تاراج هوسناکان بود ایمن گلستانتکه شرمت پای خواب آلود سازد دست گلچین را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۱۸ به خودسازی بدل کن ای سیه دل خانه سازی راکه جز گرد کدورت نیست حاصل خاکبازی راهدف از تیر باران سینه پر رخنه ای داردخطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی رامرا با حسن روزافزون او عیشی است بی پایانکه در هر دیدنی می گیرم از سر عشقبازی را
شماره ۱۹ ز هجران که دارد لاله داغی دلسیاهی را؟غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهی را؟مکن در عشق منع دیده بیدار ما ناصحبه خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهی راز شوق خال مشکینش به گرد کعبه می گردمکه ره گم کرده خضری می شمارد هر سیاهی رااگر فردای محشر عفو میر عدل خواهد شدکه ثابت می کند بر خود گناه بی گناهی را☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۰ نگه دارد خدا آن سیمتن را از گزند ما!که اخگر در گریبان دارد آتش از سپند ماز گیرودار ما آسوده باش ای آهوی وحشیکه از بس نارسایی چین نمی گیرد کمند ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۱ بزم عشق است میا از در عادت به درونشیوه مردم بیگانه سلام است اینجاطالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترانیست ممکن که به تدبیر توان کرد علاجدل بیمار من (و) نرگس بیمار ترا☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۲ جان من رفتن ازین سینه بی کینه چرا؟روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟میفروشان به خدا عالم درویشی هاستنگرفتن به گرو خرقه پشمینه چرا؟
شماره ۲۳ گل روی تو چو شبنم نگران ساخت مراخار در پیرهن چشم تر انداخت مراسرکشی از نمد فقر نکردم، به چه جرمسایه بال هما در قفس انداخت مرا؟☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۴ نه چنان تنگ گرفته است دل تنگ مراکه برآرد ز کدورت می گلرنگ مرانیست در عالم افسرده جگرسوخته ایبه چه امید برآید شرر از سنگ مرا؟☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۵ تا به کی دور بود سایه ابراز سر ما؟خشک باشد لب ما چون جگر ساغر ماشعله پیش جگر سوخته ما خام استبال پروانه بود یک ورق از دفتر ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۶ رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ماپنجه در پنجه الماس کند تیشه ماباده روح در او نشأه ماتم بخشدمگر از سنگ مزارست گل شیشه ما
شماره ۲۷ صیقلی می شود از زخم زبان سینه مادم شمشیر بود صیقل آیینه مابی قدح راه به غیب دهن خود نبریمعالم آب بود خلوت آیینه ماهر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کندماه عیدست به چشم دل بی کینه ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۸ رنگ بر روی گل آید ز وفاداری ماسرو بر خویش ببالد ز هواداری مابه دم عیسی اگر ناز کند جا داردنسخه از چشم تو برداشته بیماری ماآنقدر در دهن تیغ تغافل باشیمکآورد خوی تو ایمان به وفاداری ما☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره ۲۹ زهی رخ تو نموداری از بهشت خدانهال قد تو برهان عالم بالاگرفته راهی عشق از ملال خاطر ماستحباب در گره افکنده کار این دریاخوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصلبه خاک برد دلی همچو سینه صحراسیاه روز چو فانوس بی چراغ بوددرون پرده چشمی که نیست نور حیا☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ شماره۳۰ مده ز دست درین فصل جام صهبا راکه موج لاله به می شست روی صحرا راجنون ما به نسیم بهانه ای بندستبس است آتش گل دیگجوش سودا را