غزل شمارهٔ ۵۷ کم نسازد جام می زنگ دل افگار راداس صیقل ندرود این سبزه زنگار رادر میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگیبر سر این نقطه جولان است این پرگار رادردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلانجلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار رادر دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اندسبحه در آغوش گیرد رشته زنار رااز نظر بازی به مژگان سخن پرداز اوآنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!کار خامان می توان از پخته گویی ساختنگرمی آتش کند کوته، زبان خار رابه که طفل اشک خود را رخصت بازی دهمچند دارم در گره این اختر سیار رابر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز توبه که بفرستی به ایران نسخه اشعار را
غزل شمارهٔ ۵۸ نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار راشمع بالین از تب گرم است این بیمار راگوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدفبه ز خاموشی نباشد محرمی اسرار راگل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرااز نظربازان مکن پوشیده آن رخسار راتندخویی نیکوان را دیده بان عصمت استزود می چیند تماشایی گل بی خار راچشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنیزین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار راخارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبردچون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته استچشم خواب آلود داند دولت بیدار رانقطه خاک است سیرو دور گردون را سببمرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار رااز حریص مال دنیا راستی جستن خطاستبرنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار راجمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزاندر بهار آن کس که می بندد در گلزار راعاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اندآب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را
غزل شمارهٔ ۵۹ داد سیل گریه من غوطه در گل بحر راگوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر راهمت سرشار از بی سایلی خون می خوردکز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر راعشق دریا دل نمی اندیشد از زخم زبانکی خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر رادر غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟در سفر کردن به جز خود نیست منزل بحر راقاصدان از ابر گوهربار دارد هر طرفکی کند دوری ز خاک خشک غافل بحر راهر کجا دفتر گشاید دیده پر شور مناز نظرها افکند چون فرد باطل بحر راکی شود زنجیر صائب مانع شور جنون؟موج نتواند کشیدن در سلاسل بحر را
غزل شمارهٔ ۶۰ عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور رادر حریم سینه افروزد چراغ طور راحیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشقدار چون بر دوش خود دارد سر منصور راچند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟وقت شد کآتش زنم این خانه زنبور راای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیستصندلی از لای خم بهتر سر مخمور راچون ز دل آمد غبار خط مشکین ترا؟کز نظر پنهان کند دلخوش کن صد مور را
غزل شمارهٔ ۶۱ نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور راکس نترسانده است از رطل گران مخمور راما به داغ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدارصرف داغ مهر کن این مرهم کافور راچرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم می کشد؟پای من دست حمایت بود دایم مور راقهرمان عشق هر جا مجلس آرایی کندچینی مودار می داند سر فغفور رانفس را بدخو به ناز و نعمت دنیا مکنآب و نان سیر، کاهل می کند مزدور راحسن اگر این است و عالمسوزی رخسار اینمی کشد بی تابی غیرت چراغ طور رارتبه افکار صائب را چه می داند حسود؟بهره ای از حسن یوسف نیست چشم کور را
غزل شمارهٔ ۶۲ خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور رااز نسیم صبح پروا نیست شمع طور راشکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبمریختم در شیشه باز این باده پر زور راپا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوینیست حاجت با عصا در خانه خود کور راهمچنان از خار خار دانه چشمش می پردگر بود زیر نگین ملک سلیمان مور راخرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزیدنیش گردد آتش آخر خانه زنبور راساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی استمهد آسایش بود دار فنا منصور رااز نظربازان خود غافل نگردد شرم حسنروی دل در پرده باشد غنچه مستور رانیست صائب در جهان بی خودی بیم گزندباده خواران نقل می سازند چشم شور را
غزل شمارهٔ ۶۳ چون ز می افروختی آن عارض پر نور راداغ بی تابی چراغان کرد کوه طور رااز سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذرپاسبانی نیست حاجت خانه زنبور رابر گل رخسار او آن خال دلکش را ببینبر کف دست سلیمان گر ندیدی مور رابلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته استعاشق خاموش باید غنچه مستور راای خط بی رحم، دست از دانه خالش بداراز نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور راپیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبودخط مشکین کرد خاک آلود این زنبور رادرد را با دردمندان التفات دیگرستبا سر بندست پیوند دگر ساطور راهر متاعی را خریداری است صائب در جهانبهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
غزل شمارهٔ ۶۴ سهل مشمر همت پیران با تدبیر راکز کمال بال و پر پرواز باشد تیر رادشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دستهیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر راحسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرداحتیاج دام نبود خاک دامنگیر راریشه نخل کهنسال از جوان افزون ترستبیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر راعقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته استور نه هر انگشت پستانی است طفل شیر راباد پیمایی است عاجز نالی آهن دلاننیست در دلها سرایت، ناله زنجیر راجوی شیر از قدرت فرهاد می بخشد خبرمی توان در زخم دیدن جوهر شمشیر راکشور دیوانگی امروز معمور از من استمن بپا دارم بنای خانه زنجیر راخنده کز دل نیست چون سوفار، نتواند گشودعقده پیکان زهرآلود از دل تیر رامی رسد آزار بدگوهر به نزدیکان فزوننوبر زخم از نیام خود بود شمشیر رادر گذر از چشم بوسیدن که شد دور از کمانتیر تا بوسید چشم حلقه زهگیر رادر حرم هر کس گناهی کرد، حدش می زنندنگذراند عشق از همصحبتان تقصیر راعالمی را کشت و دست و تیغ او رنگین نشدتیزی شمشیر، پاک از خون کند شمشیر راسالها شد با گرفتاری بهم پیچیده ایمچون کند آب روان از خود جدا زنجیر را؟عقل کامل می شود از گرم و سرد روزگارآب و آتش می کند صاحب برش شمشیر رابرنمی گردد برات قسمت حق، خون مخورنیست ممکن باز گردیدن به پستان شیر رانیست ممکن صائب از دل عقده غم وا شودناخنی تا هست در کف پنجه تدبیر را
غزل شمارهٔ ۶۵ سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر رامی زنم آتش به سقف این خانه دلگیر راحالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیرمی توان در زخم دیدن جوهر شمشیر رابا شراب کهنه زاهد ترشرویی می کندکو جوانمردی که سازد کار این بی پیر رابیستون را کرد شیرین کاری ما روسفیدما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر راصائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟
غزل شمارهٔ ۶۶ وصف زلف یار عاجز می کند تقریر رادوری این راه، کوته می کند شبگیر راچشم حیران راست دایم حسن در مد نظرعکس پا بر جا بود آیینه تصویر رامور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کندنیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر رامی کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اشگر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر راکفر نعمت می کند رزق حلال خود حرامطفل از پستان گزیدن می کند خون شیر رادر دل آهن کند فریاد مظلومان اثرناله از زندانیان افزون بود زنجیر رااز تحمل دشمن خونخوار گردد مهربانگردن تسلیم می ریزد دم شمشیر رادعوی حق را کند باطل گناه بی شعورعذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر رااز ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شدمی نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر راسرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویشاز مریدان باد نخوت می فزاید پیر را