شماره ۴۶۵ سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوزخورشید از عذار تو حیرت کند هنوزاز جوش بلبلان نفس دام تنگ شدصیاد من ز بخت شکایت کند هنوز ❀❀❀❀❀❀شماره ۴۶۶چون مسیحا فرد شو دل زنده جاوید باشسوزن از خود دور کن در دیده خورشید باشچون کدو برجاست گو مینای شیرازی مباشچون سفال از ماست گو جام جم از جمشید باشهر ثمر سنگی به قصد نخل دارد در بغلایمنی می خواهی از سنگ حوادث، بید باش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۶۷مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباشپادشاه عالمی، در حکم استغنا مباشحسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطردر تماشاخانه آیینه هم تنها مباش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۶۸یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکشسر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکشاز کجی های تو دشمن بر تو می یابد ظفرراست باش و صد الف بر سینه دشمن بکش
شماره ۴۶۹ سرمه یعقوب را مالیده گرد دامنشدست برده است از ید بیضا بیاض گردنشعشق در هر دل که افروزد چراغ دوستیبرق چون پروانه می گردد به گرد خرمنش ❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۰کاکل او درهم است از شورش سودای خویشاز پریشانی ندارد زلف او پروای خویشنشأه مستی ز عمر جاودانی خوشترستخضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویشدر میان هر دو موزون آشنایی معنوی استسرو تا بالای او را دید جست از جای خویش!❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۱فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباشغنچه منشین، گره خاطر ایام مباشگل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیستگر به گلزار روی بی قفس و دام مباش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۲آن که از چاک دل خویش بود محرابشنشود پرده نسیان عبادت خوابشجوش عشق از لب من مهر خموشی برداشتاین نه بحری است که در حقه کند گردابش
شماره ۴۷۳ آه کان سرو گل اندام ز رعنایی هاجامه را فاخته ای کرده که نشناسندش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۴موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنشخبر یوسف گم گشته ما بی خبری استوقت آن خوش که نباشد خبر از خویشتنش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۵خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویشنیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویشسر مینای می و همت او را نازمکه گرفته است گناه همه بر گردن خویشاین چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاکدر دل آبله من شکند سوزن خویش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۶به گوشه قفس از آشیانه قانع باشنه ای حریف میان، با کرانه قانع باشمریض مصلحت خویش را نمی داندبه تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش
شماره ۴۷۷از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باشبا بخت سیه همچو سیاهی و نگین باشای صبح مزن خنده بیجا، شب وصل استگر روشنی چشم منی پرده نشین باش ❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۸خطی که دمید گرد رخسارششد پرده گلیم چشم عیارشبر خاطر نازکش گران آیدگل تکیه زند اگر به دیوارش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۷۹تیغی که غمزه تو کند سایه پرورشابریشم بریده شود زلف جوهرشبی عشق، آه در جگر روزگار نیستخاکستری است چرخ که عشق است اخگرشدارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اشچشمی که نیست حیرت دیدار لنگرش❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۰در گرد خط نهان شد روی عرق فشانشخط غبار گردید دیوار گلستانشکوتاه بود دستم تا داشت اختیاریقالب چو کرد خالی شد بهله میانشآن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساختبوی امیدواری می آید از دهانش
شماره ۴۸۱ هر که پیش از مرگ مرد از یک جهان غم شد خلاصهر که بیرون رفت از عالم، ز عالم شد خلاصتنگدستی راست لازم گریه بی اختیارتاک تاآورد برگ از چشم پر نم شد خلاص❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۲لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغبعد ازین در خواب بیند دیده روشن چراغاز جبین صورت دیوار آتش می چکددر چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگرگرم رفتاری فروزد پیش پای من چراغ❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۳ هر کس که چون صدف دهن خویش کرد پاکلبریز می شود ز گهرهای تابناکبی سجده می کنند نماز جنازه رامگذار پیش مرده دلان روی خود به خاک❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۴زلفت ز کجا و ز کجا سلسله مشکیک تار ز زلف تو و صد قافله مشکشب تا سحر از سلسله جنبانی زلفیدر کوچه زخمم گذرد قافله مشک
شماره ۴۸۵ بازآ که بی تو رنگ نیاید به روی گلدر جیب غنچه زنگ برآورد بوی گلدر گلستان حسن تو از جوش عندلیبتنگ است جای بال فشانی به بوی گل❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۶گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه امصیقل آیینه روحانیان چون روزه امبا گرانقدری سبک در دیده هایم چون نمازبا سبکروحی به خاطرها گران چون روزه ام❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۷می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه امدارد از چشم غزالان حلقه در خانه امدام زیر خاک سازد سیل بی زنهار رابس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام❀❀❀❀❀❀شماره ۴۸۸دیده از صورت پرستی بسته بود آیینه امنوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
شماره ۴۸۹من که بودم رونق کوی خرابات، این زمانآفتاب شنبه و ابر شب آدینه ام❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۰جلوه ای مستانه زان گلگون قبا می خواستمزان گلستان یک نسیم آشنا می خواستمبا گواهان لباسی دعوی خون باطل استورنه خون خود ازان گلگون قبا می خواستمتا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم تراپایی از آهن چو پرگار از خدا می خواستم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۱چند زور آرد جنون بر من، گریبان نیستمچند بی تابی کنم، آه غریبان نیستمعهد خوبانم که می غلطم در آغوش شکستشمع صبحم در پی دلسوزی جان نیستم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۲تیغ کوه همتم، دامن ز صحرا می کشممی روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشمتا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شرابچون سبو تا دست بر تن هست صهبا می کشم
شماره ۴۹۳پرده بر حسن عمل از دامن تر می کشمچون صدف دامان تر در آب گوهر می کشممهر گل را بر گلاب انداختن کار من استناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۴ در لباس از سینه تفسیده آهی می کشمشمع فانوسم نفس در پرده گاهی می کشمگر چه از مشق جنون افتاده ام چون خامه بازکار هر جا بر سر افتد مد آهی می کشمصحبت خلق است مجنون مرا بر دل گرانخویش را از کام شیران در پناهی می کشم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۵چون نظر بر روی آن دشمن مروت می کنماز بهار گریه گلریزان حسرت می کنمتا به کی چون جام می عمرم به گردش بگذرد؟مدتی در پای خم قصد اقامت می کنم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۶ گریه را بی طاقتی آموختن حق من استدر دو مجلس قطره را همچشم طوفان می کنمدیده افسردگان گرمی ز آتش می بردداغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
شماره ۴۹۷نیست ناخن در کف و مشکل گشایی می کنمکار عالم را به این بی دست و پایی می کنمنیست مانند سپند از سوختن فریاد مندور گردان را به آتش رهنمایی می کنم❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۸ (تا به چند از گریه آزار دل جیحون دهم؟از دعای بی اثر دردسر گردون دهم)(آشیانی می توانم ساخت در کنج قفسگر ز دل این خارخار رشک را بیرون دهم)❀❀❀❀❀❀شماره ۴۹۹در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانه ایمآن که ما را دربدر دارد به او همخانه ایمبی تکلف یار خود را تنگ در برمی کشدما در آیین محبت امت پروانه ایم❀❀❀❀❀❀شماره ۵۰۰ ما به زور اشک، موج از روی جیحون می بریمچین جوهر از جبین تیغ بیرون می بریممنع ما دریاکشان ای زاهدان از ابلهی استما گلیم خویش را از آب بیرون می بریم
شماره ۵۰۱چون به دریا روی با این دیده پر نم کنیمحلقه گرداب ها را حلقه ماتم کنیمپیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حبابخیز تا چون موجه دریا وداع هم کنیم❀❀❀❀❀❀شماره ۵۰۲ ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستمتو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستمهمان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانشبه غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستمبه هر چوب قفس پیوند دیگر بود بالم رابه زور این قوت پرواز را بر بال و پر بستم❀❀❀❀❀❀شماره ۵۰۳به می گرد ملال از چهره دل پاک می کردمز هر پیمانه ای خون در دل افلاک می کردمدرین ظلمت سرا می یافتم گم کرده خود رااگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم❀❀❀❀❀❀شماره ۵۰۴ من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟زهی دولت اگر در رهگذارش پی سپر گردمهمان خجلت کشم، با عمر جاویدان اگر خواهمبه قدر گرد دل گشتن ترا برگرد سرگردم