شماره ۵۴۵از نصیحت دم مزن با خاطر افگار منکز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار منجوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته استمی دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من شماره ۵۴۶ نیست غیری در حریم دیده نمناک مننام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک مناینقدر بی طاقتی در مشت خاری بوده است؟روی دریا شد کبود از سیلی خاشاک من شماره ۵۴۷منقلب گشته است از دور فلک احوال منضعف پیری در جوانی کرده استقبال منجنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوزچشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من شماره ۵۴۸خون ز چشم عاشقان بیگناه آمد برونتا ز رویش آن خط عاشق نگاه آمد بروندر کنار رحمت دریای بی پایان فتادچون حباب آن کس که از قید کلاه آمد برون
شماره ۵۴۹زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستنکسی تا چند ریزد خار در چشم تماشایی؟خدا فرصت دهد، خواهیم نخل باغبان بستنز پرکاری نظر می پوشد از عشاق سوداییدکان داری است در جوش خریداران دکان بستنغنیمت می شمارم صحبت گل، نیستم بلبلکه عمرم بگذرد ایام گل در آشیان بستن شماره ۵۵۰ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردنز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردنز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگینیبه جای برگ گل در کار بلبل می توان کردن شماره ۵۵۱کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشدچه خونها در دل بی رحم قاتل می توان کردنسراب و آب را نتوان جدا کردن به چشم از همبه نور دل تمیز حق و باطل می توان کردنرعیت نیست ممکن شاه را محکوم خود سازداگر سرپیچد از فرمان چه با دل می توان کردن؟
شماره ۵۵۲به تنهایی گل از وصل گلستان می توان چیدنکه بی شرمی است گل در پیش چشم باغبان چیدنادب حسن حجاب آلود را بی پرده می سازدبه دست کوته اینجا بیشتر گل می توان چیدن شماره ۵۵۳ بیا ای عشق جان پای در گل را به راه افکنز آه سردی آتش در دلم چون صبحگاه افکنرگ خواب است از افسردگی ها رشته اشکمبه هویی این گرانخوابان غفلت را به راه افکنندارد راهی از افتادگی نزدیکتر دولتچو یوسف خویش را در منزل اول به چاه افکن شماره ۵۵۴ نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از منخدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندماگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من شماره ۵۵۵به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بیرونچرا در بیضه آرد مرغ زیرک بال و پر بیرون؟چو ملک دلنشین نیستی ملکی نمی باشدکه از دلبستگی ز آنجا نمی آید خبر بیرونز فرش بوریا گردید خواب تلخ من شیرینز بندیخانه نی صاف می آید شکر بیرون
شماره ۵۵۶راز عشق از دل بی تاب نیاید بیرونگل از آتش، شکر از آب نیاید بیروننگه از چشم کبود تو چه خوش می آیدیوسف از نیل به این آب نیاید بیروندر چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمیدزاهد از گوشه محراب نیاید بیروننیست از ورطه افلاک خلاصی ممکنبه شنا موج ز گرداب نیاید بیرون شماره ۵۵۷ ز عشق بی مژه تر نمی توان بودنبهار بی می و ساغر نمی توان بودننگه از چشم کبود تو چه خوش می آیدیوسف از نیل به این آب نیاید بیروندر چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمیدزاهد از گوشه محراب نیاید بیروننیست از ورطه افلاک خلاصی ممکنبه شنا موج ز گرداب نیاید بیرون شماره ۵۵۸ز عشق بی مژه تر نمی توان بودنبهار بی می و ساغر نمی توان بودندلم ز کنج قفس تا گرفت دانستمکه در بهشت، مکرر نمی توان بودن شماره ۵۵۹خوش است چاشنی سود در زیان دیدنرخ بهار در آیینه خزان دیدنچه خوب کرد که بلبل خزان ز گلشن رفتشکسته رنگی گل را نمی توان دیدنرویت که شست چهره به آتش نقاب ازوشد مشرق ستاره و مه آفتاب ازوچشم حیا مدار ز خوبان، که آینه استامروز دیده ای که نرفته است آب ازوجرات نگر که در قدح موم کرده ایمآن باده ای که هست بط می کباب ازو
شماره ۵۶۰ای غنچه زر خرید گلستان بوی توخورشید خانه زاد شبستان موی توسرگشتگی و تیره سرانجامی مراغیر از خط سیاه که آرد به روی تو؟ شماره ۵۶۱ در مجلس شراب رخ شرمگین مجواز جویبار شعله گل کاغذین مجومجنون به پای ناقه لیلی نهاد رویرنگ ادب ز لاله صحرانشین مجواز آفتاب، صلح به روز سیاه کننقشی که بر مراد بود زین نگین مجو شماره ۵۶۲ می بده ساقی که از فیض شراب صبحگاهنور می بارد ز روی آفتاب صبحگاهنقد انجم را به یک جام صبوحی می دهدخوب می داند فلک، قدر شراب صبحگاه شماره ۵۶۳چه شیرینی است با لبهای آن شیرین پسر یاربکه پیغام زبانی را کند مکتوب سربسته!
شماره ۵۶۴دستی که ریزشی نکند زیر خشت بهاز کعبه ای که فیض نبخشد کنشت بههر سطر، روزنامه آشفته خاطری استگیسوی ماتمی ز خط سرنوشت به شماره ۵۶۵ از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ایبازای سرچشمه خورشید، طوفان کرده ایگر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیستخواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای شماره ۵۶۶ پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کنیمی توانی رام لیلی را ز استغنا کنیبی تأمل می کنی در کار باطل عمر صرفچون به کار حق رسی امروز را فردا کنیکار خود را راست کن با قامت همچون الفبا قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی شماره ۵۶۷با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخنچون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی
شماره ۵۶۸ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردیمرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردیبه خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک راوگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی شماره ۵۶۹ ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشیندارد صفحه دوران چو من عاشق بناگوشیمرا در قلزمی شور محبت می دهد جولانکه باشد آسمان آنجا حباب خانه بر دوشی شماره ۵۷۰دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانیبود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانیز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم راکه ده روزست سالی موسم این دانه افشانی شماره ۵۷۱عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ایدیده ها را صدف در ثمین ساخته ایساده لوحی بود آیینه صد نقش مرادتو ز صد نقش به نامی چو نگین ساخته ای
شماره ۵۷۲ بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ایاز دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاهسینه پردازتر از چنگل باز آمده ای شماره ۵۷۳ از کجی ناخنه دیده انور گردیراست شو راست که سرو لب کوثر گردینعل نان است در آتش ز پی گرسنگانچه ضرورست پی رزق به هر در گردی؟خم نمودند قدت را که زمین گیر شوینه که از بی بصری حلقه هر در گردیبوالهوس نیست به لطف تو سزاوار، ولیشرمت آید ز غلط کرده خود برگردی شماره ۵۷۴از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردیجگر خود مخور از حسرت گلزار خلیلآتش خشم فروخور که گلستان گردیباش واله که درین دایره بی سر و پامی شوی مرکز اگر دیده حیران گردی شماره ۵۷۵کند چه نشو و نما دانه زمین گیریکه در گذار ندیده است ابر تصویریمبرهن است ز شبنم ربایی خورشیدکه در بساط فلک نیست دیده سیریبه هر که نیست به حق آشنا، ندارد کارندیده ام چو سگ نفس آشنا گیری
شماره ۵۷۶زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشیبه دور خط تو خورشید در سیه پوشیز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازینکه در دو روز کشد کار خط به سرگوشی شماره ۵۷۷ ز چهره تو چو خوشید نور می بارداگر تو در دل شبها ستاره بار شویبه اعتبار جهان التفات اگر نکنیبه دیده همه کس ز اهل اعتبار شویاگر ز نعمت الوان به خون شوی قانعچو نافه از نفس گرم مشکبار شویفریب وعده بی حاصلان مخور صائبکه همچو ساده دلان خرج انتظار شوی شماره ۵۷۸ غافل ز سیر عالم انوار مانده ایدر عقده بزرگی دستار مانده ایگم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویشدر زیر دست و پای خس و خار مانده ایشبنم به آفتاب رسانید خویش رادر دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟ شماره ۵۷۹ در گریه چشم افشک فشان را ندیده ایفصل بهار لاله ستان را ندیده ایای عندلیب این همه تعریف گل مکنتو حسن نیمرنگ خزان را ندیده ای
شماره ۵۸۰ آسوده ای که لطف نمایان ندیده ایآن سینه را ز چاک گریبان ندیده ایاز شوخی نگاه در آن چشم غافلیدر قطره چار موجه طوفان ندیده ایاز شست غمزه ناوک مشکین نخورده ایدر گرد سرمه جنبش مژگان ندیده ای شماره ۵۸۱ زهاد را به حلقه رندان چه می بری؟این خار خشک را به گلستان چه می بریجنت به چشم مرده دلان نخل ماتمی استزهاد را به سیر گلستان چه می بری؟ شماره ۵۸۲ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشیاز خنده تو شور قیامت نمکچشیمیدان بی قراری ما را کنار نیستدل یک سپندو عشق تو دریای آتشی شماره ۵۸۳ صبر مرا حواله به سیماب می کنیدلداری سفینه به گرداب می کنیما همچو داغ لاله سیه روزگار و توسیر سمن فشانی مهتاب می کنیبیدار می کنند به آواز بوسه اتدر دامن فرشته اگر خواب می کنی