انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 713 از 718:  « پیشین  1  ...  712  713  714  ...  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۵۴۵

از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من

جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من








شماره ۵۴۶

نیست غیری در حریم دیده نمناک من
نام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک من

اینقدر بی طاقتی در مشت خاری بوده است؟
روی دریا شد کبود از سیلی خاشاک من




شماره ۵۴۷

منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من

جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من






شماره ۵۴۸

خون ز چشم عاشقان بیگناه آمد برون
تا ز رویش آن خط عاشق نگاه آمد برون

در کنار رحمت دریای بی پایان فتاد
چون حباب آن کس که از قید کلاه آمد برون


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۴۹

زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟
پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستن

کسی تا چند ریزد خار در چشم تماشایی؟
خدا فرصت دهد، خواهیم نخل باغبان بستن

ز پرکاری نظر می پوشد از عشاق سودایی
دکان داری است در جوش خریداران دکان بستن

غنیمت می شمارم صحبت گل، نیستم بلبل
که عمرم بگذرد ایام گل در آشیان بستن






شماره ۵۵۰

ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردن
ز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردن

ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگینی
به جای برگ گل در کار بلبل می توان کردن






شماره ۵۵۱


کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟
به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟

اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
چه خونها در دل بی رحم قاتل می توان کردن

سراب و آب را نتوان جدا کردن به چشم از هم
به نور دل تمیز حق و باطل می توان کردن

رعیت نیست ممکن شاه را محکوم خود سازد
اگر سرپیچد از فرمان چه با دل می توان کردن؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۵۲

به تنهایی گل از وصل گلستان می توان چیدن
که بی شرمی است گل در پیش چشم باغبان چیدن

ادب حسن حجاب آلود را بی پرده می سازد
به دست کوته اینجا بیشتر گل می توان چیدن






شماره ۵۵۳

بیا ای عشق جان پای در گل را به راه افکن
ز آه سردی آتش در دلم چون صبحگاه افکن

رگ خواب است از افسردگی ها رشته اشکم
به هویی این گرانخوابان غفلت را به راه افکن

ندارد راهی از افتادگی نزدیکتر دولت
چو یوسف خویش را در منزل اول به چاه افکن






شماره ۵۵۴

نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من
خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟

بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندم
اگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من




شماره ۵۵۵

به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بیرون
چرا در بیضه آرد مرغ زیرک بال و پر بیرون؟

چو ملک دلنشین نیستی ملکی نمی باشد
که از دلبستگی ز آنجا نمی آید خبر بیرون

ز فرش بوریا گردید خواب تلخ من شیرین
ز بندیخانه نی صاف می آید شکر بیرون

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۵۶

راز عشق از دل بی تاب نیاید بیرون
گل از آتش، شکر از آب نیاید بیرون

نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون

در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه محراب نیاید بیرون

نیست از ورطه افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون






شماره ۵۵۷

ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن

نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون

در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه محراب نیاید بیرون

نیست از ورطه افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون






شماره ۵۵۸

ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن

دلم ز کنج قفس تا گرفت دانستم
که در بهشت، مکرر نمی توان بودن




شماره ۵۵۹

خوش است چاشنی سود در زیان دیدن
رخ بهار در آیینه خزان دیدن

چه خوب کرد که بلبل خزان ز گلشن رفت
شکسته رنگی گل را نمی توان دیدن

رویت که شست چهره به آتش نقاب ازو
شد مشرق ستاره و مه آفتاب ازو

چشم حیا مدار ز خوبان، که آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو

جرات نگر که در قدح موم کرده ایم
آن باده ای که هست بط می کباب ازو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۶۰

ای غنچه زر خرید گلستان بوی تو
خورشید خانه زاد شبستان موی تو

سرگشتگی و تیره سرانجامی مرا
غیر از خط سیاه که آرد به روی تو؟






شماره ۵۶۱

در مجلس شراب رخ شرمگین مجو
از جویبار شعله گل کاغذین مجو

مجنون به پای ناقه لیلی نهاد روی
رنگ ادب ز لاله صحرانشین مجو

از آفتاب، صلح به روز سیاه کن
نقشی که بر مراد بود زین نگین مجو






شماره ۵۶۲


می بده ساقی که از فیض شراب صبحگاه
نور می بارد ز روی آفتاب صبحگاه

نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک، قدر شراب صبحگاه




شماره ۵۶۳

چه شیرینی است با لبهای آن شیرین پسر یارب
که پیغام زبانی را کند مکتوب سربسته!


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۶۴

دستی که ریزشی نکند زیر خشت به
از کعبه ای که فیض نبخشد کنشت به

هر سطر، روزنامه آشفته خاطری است
گیسوی ماتمی ز خط سرنوشت به






شماره ۵۶۵


از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ای
بازای سرچشمه خورشید، طوفان کرده ای

گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست
خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای






شماره ۵۶۶

پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کنی
می توانی رام لیلی را ز استغنا کنی

بی تأمل می کنی در کار باطل عمر صرف
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی

کار خود را راست کن با قامت همچون الف
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی





شماره ۵۶۷

با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن
چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۶۸

ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی
مرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردی

به خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک را
وگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی







شماره ۵۶۹

ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشی
ندارد صفحه دوران چو من عاشق بناگوشی

مرا در قلزمی شور محبت می دهد جولان
که باشد آسمان آنجا حباب خانه بر دوشی







شماره ۵۷۰

دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانی
بود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانی

ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
که ده روزست سالی موسم این دانه افشانی



شماره ۵۷۱

عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ای
دیده ها را صدف در ثمین ساخته ای

ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
تو ز صد نقش به نامی چو نگین ساخته ای


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۷۲

بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟

ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاه
سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای






شماره ۵۷۳

از کجی ناخنه دیده انور گردی
راست شو راست که سرو لب کوثر گردی

نعل نان است در آتش ز پی گرسنگان
چه ضرورست پی رزق به هر در گردی؟

خم نمودند قدت را که زمین گیر شوی
نه که از بی بصری حلقه هر در گردی

بوالهوس نیست به لطف تو سزاوار، ولی
شرمت آید ز غلط کرده خود برگردی







شماره ۵۷۴

از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟
مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردی

جگر خود مخور از حسرت گلزار خلیل
آتش خشم فروخور که گلستان گردی

باش واله که درین دایره بی سر و پا
می شوی مرکز اگر دیده حیران گردی





شماره ۵۷۵

کند چه نشو و نما دانه زمین گیری
که در گذار ندیده است ابر تصویری

مبرهن است ز شبنم ربایی خورشید
که در بساط فلک نیست دیده سیری

به هر که نیست به حق آشنا، ندارد کار
ندیده ام چو سگ نفس آشنا گیری


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۷۶

زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی
به دور خط تو خورشید در سیه پوشی

ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازین
که در دو روز کشد کار خط به سرگوشی






شماره ۵۷۷

ز چهره تو چو خوشید نور می بارد
اگر تو در دل شبها ستاره بار شوی

به اعتبار جهان التفات اگر نکنی
به دیده همه کس ز اهل اعتبار شوی

اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
چو نافه از نفس گرم مشکبار شوی

فریب وعده بی حاصلان مخور صائب
که همچو ساده دلان خرج انتظار شوی








شماره ۵۷۸

غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده بزرگی دستار مانده ای

گم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویش
در زیر دست و پای خس و خار مانده ای

شبنم به آفتاب رسانید خویش را
در دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟




شماره ۵۷۹

در گریه چشم افشک فشان را ندیده ای
فصل بهار لاله ستان را ندیده ای

ای عندلیب این همه تعریف گل مکن
تو حسن نیمرنگ خزان را ندیده ای

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۸۰

آسوده ای که لطف نمایان ندیده ای
آن سینه را ز چاک گریبان ندیده ای

از شوخی نگاه در آن چشم غافلی
در قطره چار موجه طوفان ندیده ای

از شست غمزه ناوک مشکین نخورده ای
در گرد سرمه جنبش مژگان ندیده ای






شماره ۵۸۱

زهاد را به حلقه رندان چه می بری؟
این خار خشک را به گلستان چه می بری

جنت به چشم مرده دلان نخل ماتمی است
زهاد را به سیر گلستان چه می بری؟








شماره ۵۸۲

ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشی
از خنده تو شور قیامت نمکچشی

میدان بی قراری ما را کنار نیست
دل یک سپندو عشق تو دریای آتشی



شماره ۵۸۳

صبر مرا حواله به سیماب می کنی
دلداری سفینه به گرداب می کنی

ما همچو داغ لاله سیه روزگار و تو
سیر سمن فشانی مهتاب می کنی

بیدار می کنند به آواز بوسه ات
در دامن فرشته اگر خواب می کنی

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 713 از 718:  « پیشین  1  ...  712  713  714  ...  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA