انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 715 از 718:  « پیشین  1  ...  714  715  716  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
شماره ۶۲۳

ای صبا احوال ما با پاسبان او بگو
اشتیاق سجده را با آستان او بگو

هر کجا آن شاخ گل را ناز بگشاید کمر
شکوه آغوش ما را با میان او بگو



شماره ۶۲۴

مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را
وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟






شماره ۶۲۵

قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو

صبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستم
که زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو







شماره ۶۲۶

یکی هزار شد از خط سبز، شهرت او
ازین غبار بلندی گرفت رایت او

اگر چه بود گلوسوز آن لب شکرین
شد از خط عسلی بیشتر حلاوت او



شماره ۶۲۷

اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو

ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه
به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مطالع



***ا***


شماره ۱

زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را

چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را

چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را
بی زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز را

چون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش را
از چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟

از دست کار رفته بود پیش، کار ما
در برگریز جوش زند نوبهار ما

گردون سنگدل نبود مرد جنگ ما
پروای تیغ کوه ندارد پلنگ ما

زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما
گردید رفته رفته زمین آسمان ما

تا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟
می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!

بگذار شود زیر و زبر جسم گران را
تا چند عمارت کنی این گور روان را؟

بیدار کند بانگ نی افسرده دلان را
نی صور سرافیل بود مرده دلان را

کلید فتح بود از دل شکسته گدا را
در گشاده روزی است چشم بسته گدا را

قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را
چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟

زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها
شکست طرف کلاه تو مومیایی دلها

نیست پروای کدورت دل بی کینه ما را
زنگ پیراهن تن می شود آیینه ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
*** ب ***



شماره ۱

گریه مستانه بی می می کند ما را خراب
سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب

از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آب

می شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاب
بیشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب

عمر را پاس نفس باز ندارد ز شتاب
نتوان زد به گره آب روان را ز حباب

چه خیال است کند مست ترا باده ناب
مستی چشم ترا آب خمارست شراب

روز در جام می آویز که در شب می ناب
همچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خواب

چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
اشاره ای است که بر در زن از جهان خراب

یکی دو شد ز اجل ماتم روان غریب
دوباره کور شود کور در مکان غریب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
*** ت ***



شماره ۱

زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت
بوسه در پرواز می آید ز تحریک لبت

عمر چون از چل گذشت از وی وفاجستن خطاست
در نشیب از آب خودداری طمع کردن خطاست

حاصل ما از نظربازی نگاه حسرت است
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است

لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است

قسمت روشندلان از زندگانی کلفت است
چشمه حیوان ز آه خود نهان در ظلمت است

در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است
هر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت است

بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است

شیوه چشم کبود از چشم ها دلکشترست
خانه چینی نما را آب و تاب دیگرست

باده لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترست
بی تکلف شیشه می از بدخشان خوشترست

راحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترست
کفش تنگ از پا برون کردن حضور دیگرست

نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست

صندل بی مغز عالم گرده دردسرست
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست

آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست

می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا

بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرا

می گشاید ذکر بر رویت در الله را
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را

خط مشکین خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه ای در کار بود این چشم برف افتاده را

نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
جستجوی این گهر گم می کند جوینده را

نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را

عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را

حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را
نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را

زلف طرار تو می بندد زبان شانه را
در سخن می آورد لعل لبت پیمانه را

بی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه را
ترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه را

نیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه را
ناخن شیرست صیقل در نظر آیینه را

شوخی راز محبت می شکافد سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را

بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما
چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما

می کند در پرده شب جلوه دایم روز ما
بی سیاهی نیست هرگز داغ عالمسوز ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲

از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما
غفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم ما

بر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم ما
میهمان بی طلب را دوست می داریم ما

دور شو ای آستین از دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما

به همواری توان بردن سبق از همرهان اینجا
به خودداری توان افتاد پیش از کاروان اینجا

به احسان همتم می کرد قارون اهل دنیا را
اگر می بود ممکن خرج کردن دخل بی جا را!

تمنای تو دارد در کشاکش آسمان ها را
هدف خمیازه آغوش می سازد کمان ها را

ز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب را
به از ترک گزیدن نیست افسون مارو عقرب را

ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را
نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را

کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟
که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت را

کند هر جا پریشان باد زلف مشکبارش را
نقاب روی عنبر می کند خجلت بهارش را

توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را
نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را

به گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان را
در باغ نوی بگشای بر رو عندلیبان را

نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟
که عینک هست میزان قیامت دوربینان را

به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را
ید طولاست در صید مگس ها عندلیبان را

کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را
که سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان را

ز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان را
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را

نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را

عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را
سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را

مصیبت می کند بر دل گوارا زهر مردن را
در آتش می نهد داغ عزیزان نعل رفتن را

بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را

نمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون را
سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را

چه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟
سگ لیلی به از آهوی مشکین است مجنون را

به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

نمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسه ای در خواب ازان لبها

به چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبها
سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳

بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها
که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت ها

شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها
ز جمعیت پریشان می شود سی پاره دلها

ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه دلها
ز چشم سبز او چینی نما شد خانه دلها

به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا
به میزان قیامت خویش را سنجید در دنیا

سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا
آفتاب نقش بر لب بام است اینجا


هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا
هر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجا

جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا
کآب در شیر کند صبح بناگوش ترا

این نه خط است سیه کرده بناگوش ترا
سایه گرد یتیمی است در گوش ترا

زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
چون سفالی که خورد خون می بی غش را

پند ارباب خرد پنبه گوش است مرا
ناله نی حدی محمل هوش است مرا

چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما
خط بیزاری صبح است سواد شب ما

می تپد در جگر خاک همان طینت ما
شمع را شعله جواله کند تربت ما

چرخ خونخوار دلیرست به خونریزی ما
شش جهت پنجه شیرست به خونریزی ما

چه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟
برید از دو جهان هر که دید روی ترا

مسنج با دل شب فیض صبح انور را
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟

چه آتش است به جان این دل مشوش را؟
که می خورد چو می ناب خون آتش را

حذر ز ناخن الماس نیست داغ مرا
که برگریز بود برگ عیش باغ مرا

فراغبال محال است راست کیشان را
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را

رخسار آتشین نپذیرد نقاب را
می سوزد آفتاب قیامت سحاب را

گردد دو نیم، دل ز گلستان ملول را
تیغ دو دم بود لب خندان ملول را

خال تو سوخت جان من غم سرشته را
آه است خوشه، دانه آتش برشته را

زخم زبان به جوش نیارد فسرده را
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را

کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را

عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست

داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست

جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است

عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است

نغمه های جانفزا در پرده نی مدغم است؟
یا دم روح القدس در آستین مریم است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴

شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟

بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است

عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است

آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست
دشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوست

حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست

کاکل او دام در راه صبا انداخته است
زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است

یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است
بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است

تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
خضر را پندارم آب زندگانی برده است!

کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است
آنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده است

بس که بر آن پیکر سیمین قبا چسبیده است
هر که او را در قبا دیده است، عریان دیده است!

تا دل بی تاب من گرم طلب گردیده است
خار صحرای ملامت موی آتشدیده است

هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است

بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است
شرم روی نیکوان را بهترین پیرایه است

آب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای است
پیش تمکین تو حیرت آهوی رم خورده ای است

نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست

دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست
این نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیست

جز حریم دل کز آب و گل در او آثار نیست
رو به هر جانب که می آری به جز دیوار نیست

گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست
زین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیست

در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشت

بعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفت
خنده ای بر بی قراری های بلبل کرد و رفت

از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت

خبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازت
گواه از خانه دارد غنچه خمیازه پردازت

مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است

غرض از خوردن می مستی بالادست است
باده را هر که به اندازه خورد بدمست است!

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵

ناله نی حدی قافله ارواح است
این کمربسته، شبان گله ارواح است

پیر را قامت خم سوی عدم راهبرست
این کمانی است که از تیر سبکسیرترست

در خموشی لب من چهره گشای رازست
پشت این آینه از ساده دلی غمازست


چشم مینا ز سیه بختی ما خونریزست
ساغر از شکوه کم ظرفی ما لبریزست

بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
سنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ است

هر سر موی تو در کاوش دل مژگان است
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است

تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است
جگر لاله عذاران چمن سوخته است

تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
سرو دودی است که از خرمن گل خاسته است

رگ جان من و آن زلف به هم پیوسته است
پیچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته است

دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است

از رگ ابر هوا دسته سنبل شده است
از گل و لاله زمین یک طبق گل شده است

باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است
که دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی است

هر چه جز حیرت دیدار بود نادانی است
لوح محفوظ همین مرتبه حیرانی است

گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیست
اثر گریه ما هیچ کم از شبنم نیست

عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست
راحتی نیست که در جامه عریانی نیست

از سرانجام عمارت خوشی از دلها رفت
وسعت از دست و دل خلق به منزلها رفت

به گریه جوهر بینش ز دیده ما ریخت
بهار عنبر ما در کنار دریا ریخت

چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟
که چشم پرفن ساقی هزار پیشه ماست

چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست

دلم ربوده خط شکسته بسته اوست
که مومیایی دلها خط شکسته اوست

چه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟
ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توست

دلیل راه توکل امید کوتاه است
عصا ز دست فکندن عصای این راه است

خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
نمی زنند دری را که از برون بسته است

پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است
نظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای است

هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است

گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است

چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست
بیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیست

به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت
به مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشت

یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت

جایی مرو نخوانده که گر خانه خداست
چین جبین منع مهیا ز بوریاست

ابر سیاه حامل باران رحمت است
راحت درین بساط به مقدار زحمت است

با قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟
انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است

موی سفید ریشه آه ندامت است
پیری خمیرمایه چندین کدورت است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶

ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک است
باریک شو که رشته این کار نازک است

موی سفید صبحدم جان غافل است
قد خمیده صیقل آیینه دل است

چندان که خار در پی آزار بلبل است
در زیر چشم (غنچه) هوادار بلبل است

این شور در جهان نه از افلاک و انجم است
هر فتنه ای که هست (به) زیر سر خم است

دیدار یار در گره چشم بستن است
بند نقاب او ز دو عالم گسستن است

درمان درد هجر ز جان دست شستن است
این چاه دور را رسن از خود گسستن است

شکرفروش مصر حلاوت زبان توست
پرورده کنار نزاکت میان توست

خال است این که بر لب او چشم دوخته است؟
یا شبنمی در آتش یاقوت سوخته است

چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است
از دست شیشه ام دل پیمانه پر شده است

نی انجمن فروز شراب شبانه است
گلگون باده را نفسش تازیانه است

ز پیری حاصل من مد آه است
که دود شمع کافوری سیاه است

ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است

در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
اره نخل حیات خنده دندان نماست

حسن را با عشق شان دیگرست
شمع بی پروانه تیر بی پرست

عشق هر چند مجازی است خوش است
سلطنت گر چه به بازی است خوش است

حسن در دوستی یگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است

خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد
صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
*** د ***




شماره ۱

عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد

از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیدار کرد

منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟
بوسه ما را نمی بایست دست آموز کرد

از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد

ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟

دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد

عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد
زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد

خلقی از گفتار بی کردار من هشیار شد
گر چه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شد

بی تامل هر که در محفل سخن پرداز شد
چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد

خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد
آدم از جنت برای گندمی آواره شد

تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد
غنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شد

داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد

تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند
سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند

ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند
وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند

تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند
چشم مجمر آب آورده است از دود سپند

غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند
یاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کند

در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند

آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند

میکشان را باده گلرنگ خندان می کند
یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند

تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود
بستر و بالین ماهی آب دریا بس بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 715 از 718:  « پیشین  1  ...  714  715  716  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA