شماره ۶۲۳ ای صبا احوال ما با پاسبان او بگواشتیاق سجده را با آستان او بگوهر کجا آن شاخ گل را ناز بگشاید کمرشکوه آغوش ما را با میان او بگو شماره ۶۲۴ مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش راوگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟ شماره ۶۲۵ قیامت را به رفتار آورد سرو روان توزند مهر خموشی بر لب عیسی زبان توصبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستمکه زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو شماره ۶۲۶یکی هزار شد از خط سبز، شهرت اوازین غبار بلندی گرفت رایت اواگر چه بود گلوسوز آن لب شکرینشد از خط عسلی بیشتر حلاوت او شماره ۶۲۷اگر ز تیغ کند روزگار افسر توبرون نمی رود این باد نخوت از سر توز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنهبه لای نفی بنا کرده اند پیکر تو
مطالع***ا*** شماره ۱ زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت راچرخ می داند عیار آه پرتائثیر رامی توان در زخم دیدن جوهر شمشیر راچشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز رابی زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز راچون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش رااز چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟از دست کار رفته بود پیش، کار مادر برگریز جوش زند نوبهار ماگردون سنگدل نبود مرد جنگ ماپروای تیغ کوه ندارد پلنگ مازد غوطه بس که در تن خاکی روان ماگردید رفته رفته زمین آسمان ماتا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!بگذار شود زیر و زبر جسم گران راتا چند عمارت کنی این گور روان را؟بیدار کند بانگ نی افسرده دلان رانی صور سرافیل بود مرده دلان راکلید فتح بود از دل شکسته گدا رادر گشاده روزی است چشم بسته گدا راقرار نیست دمی چون شرار، خرده جان راچه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلهاشکست طرف کلاه تو مومیایی دلهانیست پروای کدورت دل بی کینه ما رازنگ پیراهن تن می شود آیینه ما را
*** ب *** شماره ۱ گریه مستانه بی می می کند ما را خرابسیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آباز ترحم حسن جولان می نماید در نقابساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آبمی شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاببیشتر گردد دعا در دامن شب مستجابعمر را پاس نفس باز ندارد ز شتابنتوان زد به گره آب روان را ز حبابچه خیال است کند مست ترا باده نابمستی چشم ترا آب خمارست شرابروز در جام می آویز که در شب می نابهمچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خوابچو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاباشاره ای است که بر در زن از جهان خرابیکی دو شد ز اجل ماتم روان غریبدوباره کور شود کور در مکان غریب
*** ت *** شماره ۱ زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبتبوسه در پرواز می آید ز تحریک لبتعمر چون از چل گذشت از وی وفاجستن خطاستدر نشیب از آب خودداری طمع کردن خطاستحاصل ما از نظربازی نگاه حسرت استکشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت استلعل جان بخش ترا خط دورباش آفت استنیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت استقسمت روشندلان از زندگانی کلفت استچشمه حیوان ز آه خود نهان در ظلمت استدر کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت استهر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت استبی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت استپیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت استشیوه چشم کبود از چشم ها دلکشترستخانه چینی نما را آب و تاب دیگرستباده لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترستبی تکلف شیشه می از بدخشان خوشترستراحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترستکفش تنگ از پا برون کردن حضور دیگرستنیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرستهر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرستصندل بی مغز عالم گرده دردسرستنوش این محنت سرا آهن ربای نشترستآنچه ما را از شراب زندگی در ساغرستخوردنش خون دل است و ماندنش دردسرستمی شوم گل، در گریبان خار می افتد مراغنچه می گردم، گره در کار می افتد مرابحر نتواند غبار غم ز دل شستن مراچون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرامی گشاید ذکر بر رویت در الله رانیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه راخط مشکین خواست عذر آن عذار ساده راسرمه ای در کار بود این چشم برف افتاده رانیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده راجستجوی این گهر گم می کند جوینده رانیست پروای علایق طبع وحشت دیده راخار نتواند گرفتن دامن برچیده راعشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه راتوتیا می سازد آخر زور می این شیشه راحسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه رانقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه رازلف طرار تو می بندد زبان شانه رادر سخن می آورد لعل لبت پیمانه رابی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه راترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه رانیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه راناخن شیرست صیقل در نظر آیینه راشوخی راز محبت می شکافد سینه راآب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه رابیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ماچون ره خوابیده بیداری ندارد خواب مامی کند در پرده شب جلوه دایم روز مابی سیاهی نیست هرگز داغ عالمسوز ما
شماره ۲ از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ماغفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم مابر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم مامیهمان بی طلب را دوست می داریم مادور شو ای آستین از دیده گریان مامو نمی گنجد میان گریه و مژگان مابه همواری توان بردن سبق از همرهان اینجابه خودداری توان افتاد پیش از کاروان اینجابه احسان همتم می کرد قارون اهل دنیا رااگر می بود ممکن خرج کردن دخل بی جا را!تمنای تو دارد در کشاکش آسمان ها راهدف خمیازه آغوش می سازد کمان ها راز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب رابه از ترک گزیدن نیست افسون مارو عقرب راز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت رانمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت راکجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت راکند هر جا پریشان باد زلف مشکبارش رانقاب روی عنبر می کند خجلت بهارش راتوجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش رانمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش رابه گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان رادر باغ نوی بگشای بر رو عندلیبان رانلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟که عینک هست میزان قیامت دوربینان رابه آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران راید طولاست در صید مگس ها عندلیبان راکشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان راکه سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان راز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان راکه خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان رانشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان راعدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان راسبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان رامصیبت می کند بر دل گوارا زهر مردن رادر آتش می نهد داغ عزیزان نعل رفتن رابلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن راکه می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن رانمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون راسواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون راچه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟سگ لیلی به از آهوی مشکین است مجنون رابه خاموشی سرآور روزگار زندگانی رااگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی رانمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبهارها کن تا بدزدم بوسه ای در خواب ازان لبهابه چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبهاسوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
شماره ۳ بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت هاکه چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت هاشود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل هاز جمعیت پریشان می شود سی پاره دلهاز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه دلهاز چشم سبز او چینی نما شد خانه دلهابه چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیابه میزان قیامت خویش را سنجید در دنیاسر تسلیم خرد بر خط جام است اینجاآفتاب نقش بر لب بام است اینجاهر که خاموش شد از اهل بیان است اینجاهر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجاجز یتیمی چه بر این داشت در گوش تراکآب در شیر کند صبح بناگوش ترااین نه خط است سیه کرده بناگوش تراسایه گرد یتیمی است در گوش ترازاهد خشک بود دشمن جان میکش راچون سفالی که خورد خون می بی غش راپند ارباب خرد پنبه گوش است مراناله نی حدی محمل هوش است مراچون سویداست نهان در دل شب کوکب ماخط بیزاری صبح است سواد شب مامی تپد در جگر خاک همان طینت ماشمع را شعله جواله کند تربت ماچرخ خونخوار دلیرست به خونریزی ماشش جهت پنجه شیرست به خونریزی ماچه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟برید از دو جهان هر که دید روی ترامسنج با دل شب فیض صبح انور راچه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟چه آتش است به جان این دل مشوش را؟که می خورد چو می ناب خون آتش راحذر ز ناخن الماس نیست داغ مراکه برگریز بود برگ عیش باغ مرافراغبال محال است راست کیشان رانشانه تنگ کند بر خدنگ میدان رارخسار آتشین نپذیرد نقاب رامی سوزد آفتاب قیامت سحاب راگردد دو نیم، دل ز گلستان ملول راتیغ دو دم بود لب خندان ملول راخال تو سوخت جان من غم سرشته راآه است خوشه، دانه آتش برشته رازخم زبان به جوش نیارد فسرده رانشتر سبک عنان نکند خون مرده راکم کم کن آشنا به لب زخم دشنه راسیراب می کنند به تدریج تشنه راعقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرستهر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرستداغدار عشق را نور و صفای دیگرستدر نظرها سنگ آتش را جلای دیگرستجای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس استشعله آواز بلبل شمع بالینم بس استعیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس استچون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس استنغمه های جانفزا در پرده نی مدغم است؟یا دم روح القدس در آستین مریم است
شماره ۴ شانه با صد دست از بست و گشادش درهم استقفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن استپای خواب آلود بیدارست تا در دامن استعمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن استنقد اوقات گرامی را به غارت دادن استآتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوستدشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوستحاصل دنیا و بال جان فارغبال توستهر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توستکاکل او دام در راه صبا انداخته استزلف او زنجیر را در دست و پا انداخته استیوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده استبی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده استتا دل از دستم شراب ارغوانی برده استخضر را پندارم آب زندگانی برده است!کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده استآنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده استبس که بر آن پیکر سیمین قبا چسبیده استهر که او را در قبا دیده است، عریان دیده است!تا دل بی تاب من گرم طلب گردیده استخار صحرای ملامت موی آتشدیده استهر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه استروی گردانیدن اینجا حمله مردانه استبی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه استشرم روی نیکوان را بهترین پیرایه استآب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای استپیش تمکین تو حیرت آهوی رم خورده ای استنغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیستزاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیستدل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیستاین نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیستجز حریم دل کز آب و گل در او آثار نیسترو به هر جانب که می آری به جز دیوار نیستگوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیستزین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیستدر چمن چون باغدار لاله گون خود گذشتغنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشتبعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفتخنده ای بر بی قراری های بلبل کرد و رفتاز دعا در صبح کام دل توان آسان گرفتدست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفتخبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازتگواه از خانه دارد غنچه خمیازه پردازتمرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان استبرادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان استغرض از خوردن می مستی بالادست استباده را هر که به اندازه خورد بدمست است!
شماره ۵ ناله نی حدی قافله ارواح استاین کمربسته، شبان گله ارواح استپیر را قامت خم سوی عدم راهبرستاین کمانی است که از تیر سبکسیرترستدر خموشی لب من چهره گشای رازستپشت این آینه از ساده دلی غمازستچشم مینا ز سیه بختی ما خونریزستساغر از شکوه کم ظرفی ما لبریزستبس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ استسنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ استهر سر موی تو در کاوش دل مژگان استخط ریحان تو گیرنده تر از قرآن استتا ز می چهره گلرنگ تو افروخته استجگر لاله عذاران چمن سوخته استتا چمن را قد و رخسار تو آراسته استسرو دودی است که از خرمن گل خاسته استرگ جان من و آن زلف به هم پیوسته استپیچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته استدل دگربار در آن زلف دو تا افتاده استچشم بد دور که بسیار بجا افتاده استاز رگ ابر هوا دسته سنبل شده استاز گل و لاله زمین یک طبق گل شده استباز سرمشق جنونم خط نازک رقمی استکه دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی استهر چه جز حیرت دیدار بود نادانی استلوح محفوظ همین مرتبه حیرانی استگر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیستاثر گریه ما هیچ کم از شبنم نیستعشق را چشم به سامان تن آسانی نیستراحتی نیست که در جامه عریانی نیستاز سرانجام عمارت خوشی از دلها رفتوسعت از دست و دل خلق به منزلها رفتبه گریه جوهر بینش ز دیده ما ریختبهار عنبر ما در کنار دریا ریختچه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟که چشم پرفن ساقی هزار پیشه ماستچنان که مهر خموشی سپند آفتهاستنفس درازی بیجا کمند آفتهاستدلم ربوده خط شکسته بسته اوستکه مومیایی دلها خط شکسته اوستچه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توستدلیل راه توکل امید کوتاه استعصا ز دست فکندن عصای این راه استخموش هر که شد از قیل و قال وارسته استنمی زنند دری را که از برون بسته استپلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای استنظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای استهزار رنگ بلا در خمار میخواری استگلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری استگل سر سبد روزگار، خوش خویی استکلید گنج سعادت گشاده ابرویی استچه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیستبیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیستبه زور خرده جان را نگاه نتوان داشتبه مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشتیعقوب از فروغ جمال تو چشم باختیوسف تمام پیرهن خود فتیله ساختجایی مرو نخوانده که گر خانه خداستچین جبین منع مهیا ز بوریاستابر سیاه حامل باران رحمت استراحت درین بساط به مقدار زحمت استبا قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟انصاف شیوه ای است که بالای طاعت استموی سفید ریشه آه ندامت استپیری خمیرمایه چندین کدورت است
شماره ۶ ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک استباریک شو که رشته این کار نازک استموی سفید صبحدم جان غافل استقد خمیده صیقل آیینه دل استچندان که خار در پی آزار بلبل استدر زیر چشم (غنچه) هوادار بلبل استاین شور در جهان نه از افلاک و انجم استهر فتنه ای که هست (به) زیر سر خم استدیدار یار در گره چشم بستن استبند نقاب او ز دو عالم گسستن استدرمان درد هجر ز جان دست شستن استاین چاه دور را رسن از خود گسستن استشکرفروش مصر حلاوت زبان توستپرورده کنار نزاکت میان توستخال است این که بر لب او چشم دوخته است؟یا شبنمی در آتش یاقوت سوخته استچشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده استاز دست شیشه ام دل پیمانه پر شده استنی انجمن فروز شراب شبانه استگلگون باده را نفسش تازیانه استز پیری حاصل من مد آه استکه دود شمع کافوری سیاه استظرافت آتش افروز جدایی استادب آب حیات آشنایی استدر چمن روزگار فال شکفتن خطاستاره نخل حیات خنده دندان نماستحسن را با عشق شان دیگرستشمع بی پروانه تیر بی پرستعشق هر چند مجازی است خوش استسلطنت گر چه به بازی است خوش استحسن در دوستی یگانه خوش استرنگ معشوق، عاشقانه خوش استخشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبردصندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
*** د *** شماره ۱ عالمی را لعل او مست از شراب ناب کردچشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرداز تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کردآب تیغ این سبزه خوابیده را بیدار کردمنع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟بوسه ما را نمی بایست دست آموز کرداز حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرددیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کردذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟دانه خال تو خون از چشم صیاد آورداین سپند شوخ آتش را به فریاد آوردعالمی از منع زینت خرم و دلشاد شدزین مدد خرج لباسی مملکت آباد شدخلقی از گفتار بی کردار من هشیار شدگر چه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شدبی تامل هر که در محفل سخن پرداز شدچون زبان آتشین شمع، خرج گاز شدخرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شدآدم از جنت برای گندمی آواره شدتازه رو زخم کهن از زخم های تازه شدغنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شدداستان عمر طی شد حرف او آخر نشدبرگریزان زبان شد گفتگو آخر نشدتا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماندسوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماندساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اندوعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اندتا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرندچشم مجمر آب آورده است از دود سپندغیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کندیاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کنددر دل معشوق جای خود ادب وا می کندبهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کندآن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کندحلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کندمیکشان را باده گلرنگ خندان می کندیک گلابی مجلس ما را گلستان می کندتکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بودبستر و بالین ماهی آب دریا بس بود