شماره ۲ دور ساغر بی هوای ابر پا در گل بودبادبان کشتی می ابر دریا دل بوددر بساط آسمان خشک، همت کم بودآفتابش کاسه دریوزه شبنم بودحاصل جمعیت عالم پریشانی بودبیشتر بیماری مردم ز مهمانی بودبخت با ما بر خلاف راه مقصد می رودپای خواب آلود هر راهی که خواهد می روددیده هر کس که از اشک ندامت تر شودراست هر مژگان او سرو لب کوثر شودهر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شودآن بود فیروز جنگ اینجا که روگردان شودفیض روشن گوهران از ارتحال افزون شودسایه خورشید تابان از زوال افزون شوداز شراب لاله گون همت دوبالا می شودهر که نوشد آب این سرچشمه رعنا می شودحسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شودخط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شوددر وجود ما شراب تلخ باطل می شوداز زمین شور ما افسوس حاصل می شودعمر اهل دولت از احسان دو چندان می شودرشته هستی دو تا از مد احسان می شودآسمان افتادگان را غمگساری می شودگردش پرگار مرکز را حصاری می شودخون می را از عروق تاک می باید کشیدانتقام خون خلق از خاک می باید کشیدساغر می را به دست می پرست ما دهیدخونی خمیازه ما را به دست ما دهید!کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟به بخت من گره در کار آتش از سپند افتدبه جز دندان کز آب زندگی چون آسیا گرددکدامین آسیا دیدی که از آب بقا گردد؟به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گرددبه جز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گرددسرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گرددطریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردددو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گرددز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گرددخموشی سرمه کوه بلند آواز می گردددلی دارم که از یاد طرب غمناک می گرددسری دارم که بر گرد سر فتراک می گرددبه هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گرددچو گل را باغبان بندد کمر آواره می گرددغم روی زمین ما را غبار دل نمی گرددکه از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گرددبه می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گرددبه آب زندگانی این زمین قابل نمی گرددز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می باردکه فرزند سعادتمند با خود رزق می آردز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا داردز طوق قمریان دایم ز ره زیر قبا داردمرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب داردکه شکر آشکارا بویی از حسن طلب داردشود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر داردکه از هر طوق قمری سر و فتراک دگر داردکه جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن داردبه ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین داردبه قدر بند نی تنگ شکر در آستین دارد
شماره ۳ نهان در پرده هر موی من آه آتشین داردرگ ابر بهاران برق را در آستین داردبه هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیردبهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیردکه دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟به جز گلچین که خون عندلیبان از چمن گیرد؟من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیردغبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیردبه ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازدشکرخواب عدم را بر عزیزان تلخ می سازدسیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازددرشتان را به گردش آسیا هموار می سازدمژگان زرد، خانه برانداز سینه استالماس در خراش جگر بی قرینه استآب حیات آتش رخساره ها می استباد مراد کشتی می نغمه نی استحسنت هلال را به سر آسمان شکستمی خواست چله (را) بنشاند، کمان شکسترخسار او مقید زلف بلند نیستاین صید پیشه را نظری با کمند نیستما را شکایت از سخن تلخ یار نیستاین گوشمال هیچ کم از گوشوار نیستما را کنار و بوس توقع ز یار نیستدریای بی قراری ما را کنار نیستدر گریه بی رخت مژه را اختیار نیستدر رشته گسسته گهر را قرار نیستعمر عزیز قابل سوز و گداز نیستاین رشته را مسوز که چندان دراز نیستگفتی نمی توان ز لب دلستان گذشتگر بگذری ز وادی جان می توان گذشتاز داغ تازگی جگر پاره پاره یافتاز آفتاب، صبح حیات دوباره یافتاز روی عرقناک تو خورشید کباب استآتش ز تماشای تو یک چشم پر آب استاز پرده شرم تو دلم داغ و کباب استبر روی شکر گر همه شیرست نقاب استتنها نه همین با تو مرا روی نیازستهر کس که ترا دیده به من بر سر نازست
شماره ۴ صد در صد آفاق، بیابان جنون استکی عقل تنک مایه به سامان جنون است؟دایم دلم از دخل نفهمیده غمین استدخلی که مرا هست درین شهر، همین استبا عشق تو اندیشه کونین گناه استعشاق ترا ترک دو عالم دو گواه استهر قطره شبنم به چمن دانه ذکری استهر غنچه درین باغ سرزانوی فکری استهر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی استهر خار بنی پنجره شمع تجلی استاز رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی استهر برگ خزان آینه مرگ نمایی استبا خوی سرکش او آتش سخن پذیرستبا خط تازه او ریحان سیاه پیرسترنگ شراب دارد یاقوت درفشانتبوی امیدواری می آید از دهانتتواضع خصم بالادست را بی زور می سازدبه خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازددلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزدچو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزدتبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزدز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزداگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزدسبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزدز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزدچو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزدکه می لرزد عرق بر چهره اش اما نمی ریزدزخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزدکباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزدز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شدازان مهر خدایی ماه من خورشید تابان شدچه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشدبزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشدادیبی اهل دولت را به از دولت نمی باشدز شهرت ناقص از کامل عیاران بیش می بالدز انگشت اشارت ماه نو بر خویش می بالددلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داندخموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
شماره ۵ ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماندز پای خفته دامن در ته دیوار می ماندمزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خودکه رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خودنگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خودز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خودگریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آیدز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آیدز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آیدگره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آیدبه قلب خصم عاجز تاختن از ما نمی آیدبه روی سایه تیغ افراختن از ما نمی آیدبه روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آیدکه بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آیدنشاط ظاهری دل را گره از کار نگشایددل پیکان ز شکرخنده سوفار نگشایدچون فروزان ز می آن آینه طلعت گرددآب در دیده خورشید قیامت گرددسر ما گرم ز زور می بی غش گرددآسیای پر پروانه به آتش گرددصحبت مردم افسرده سکون می آردآب استاده، ز پا رشته برون می آردصبح وصل است و مرا حال چنین می گذردشب آدینه مستان به ازین می گذردطفل محبوبم اگر رخ ز شراب افروزدشمع امید من از عالم آب افروزدبی تائمل به مقامی دل غافل نرسدهر که نشمرده نهد گام به منزل نرسداز سفر با رخ افروخته جانان آمدرفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمداهل بازار ز زهاد به انصافترندبیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برندپیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟از سر مال به تعظیم گدا برخیزندگر مصور قلم از موی میان تو کندچه خیال است که تصویر دهان تو کند؟اول و آخر الله ازان آه بودکه ازو آه نصیب دل آگاه بوداز حیات آنچه ترا صرف به طاعات شودچون رسد وقت، شفیع همه اوقات شودحسن اگر بدرقه شعله آواز شودطایر حوصله شیدایی پرواز شودگر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شودطوق هر فاخته خمیازه آغوش شودزود از خنده بی مغز دهن بسته شودرخنه برق به یک چشم زدن بسته شودیوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشودکافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!
شماره ۶ دل سودازده داغ تو به افسر ندهدرشته ما گره خویش به گوهر ندهدگریه امروز به رنگ دگرم می آید(دل) سوختگی از جگرم می آید بویکیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟چشم آیینه به دنبال مسافر گریدمدار خویش بزرگی که بر شراب نهادبنای دولت خود را به روی آب نهادخسیس باده چو نوشد خسیس تر گرددکه بستگیش فزاید گره چو تر گرددمی مدام دل لاله را سیه داردخدا ز عافیت دایمی نگه دارد!اگر نه اشک مرادست بر گلو گیردغبار خاطر من ماه را فرو گیردهمین ز می نه رخ بزم ها نگارین شدکز این سهیل، لب بام هم عقیقین شدز آفتاب شود خشک خط چو تر باشدخط عذار تو هر روز تازه تر باشدخدنگ بی غرضان را خطا نمی باشدز ترک داعیه بهتر دعا نمی باشدز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشدچه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشدبه روی لاله و گل هر که می نمی نوشدفسرده ای است که خونش به خون نمی جوشدپیاله ای به لبم چرخ آشنا نکندکه بخت شور نمک در شراب ما نکنددلی که آب شد از عشق برقرار بودکه گل گلاب چو گردید پایدار بوددل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شودسفر به پای شتر هر که کرد پیر شودبه دست من کمر نازک تو چون آید؟مگر مرا ز کف دست مو برون آیداگر ز دست تهی، کام برنمی آیدچگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!خون گل پیاده به گلچین حلال باد!سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرداین ماهتاب روز، مرا شیرمست کرددر گلشنی که حسن تو عارض جمال کردگل آب و رنگ خود عرق انفعال کردحسن از حجاب، غصه و تشویش می خوردشهباز چشم بسته دل خویش می خوردبا جسم کس به عالم بالا نمی رسددجال خرسوار به عیسی نمی رسددل از سفید گشتن مو ناامید شدعالم سیه به چشمم ازین پی سفید شدحسن تو زیردست خط مشکبار شداین مور رفته رفته سلیمان شکار شدغلیان ز دودمان وجود آشکار شدعالم پر از ستاره دنباله دار شداز اختیار دم دل گمراه می زنداین قلب، زر به نام شهنشاه می زند
*** ر *** شماره ۱ گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیارچون رگ سنگ است در دستم عنان اختیارتیشه من چون زند دامان جرائت بر کمرهر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگرگر باغبان زکات زر گل برون کندباد خزان طراوت گلشن فزون کنداشکم همیشه خون به دل آستین کندهر طفل را که روی دهی این چنین کندخوبان اگر چه زبده اولاد آدمندچون خط برآورند پریزاد عالمندروشندلان که قبله خود روی او کننددر هر نظر دو عید ز ابروی او کننددر حفظ آن کسی که ز می بی خبر شودهر برگ تاک، دست دعای دگر شودبیداد آسمان چه خیال است کم شودزور کمان حلقه محال است کم شوداز باده چون عقیق تو سیراب می شودگوهر در آب خود چو شکر آب می شوداز خود گسسته، بار به دنیا نمی شودمریم گران ز حمل مسیحا نمی شوداز بانگ نی دلی که جراحت نمی شودبیدار از نسیم قیامت نمی شوداز تاج باج خواه فریدون حذر کنیداز کاسه گدایی وارون حذر کنیدتقصیر میانش ز خم و پیچ نداردحرفی است که گویند الف هیچ نداردحاشا که طلبکار حق آرام پذیرداین راه نه راهی است که انجام پذیردجز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟از زاده زنبور به جز نیش چه خیزد؟از موی چو کافور دلم بیت حزن شدسررشته خوشحالی من تار کفن شد
شماره ۲ تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شدگردون چو نگین خانه افتاده نگین شدمی خورد و فروزان شد و از شرم برآمدیاقوت لب یار عجب نرم برآمدکی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارندطول امر از دل چه خیال است برآید؟این ریشه ازین خاک محال است برآیدزنگ از دل ما آن خط شبرنگ زدایدزنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟خط در دل روشن گهران مهر فزایددر آینه ها نقش نگین راست نمایددر کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینیددر زیر کلاه نمدی ماه ببینیددر صیدگاه دنیا هر کس که هوش داردجز عبرت آنچه باشد صید حرم شماردتا خط دمید با من دلدار هم سخن شدخط غبار جانان خاک مراد من شددل ز من خال یار می گیردحق به مرکز قرار می گیردهیچ شریفی خسیس رای نباشدآتش یاقوت ژاژخای نباشدخسیس از هنرپیشگان عیب بیندمگس بیشتر بر جراحت نشینداز نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دارکز نمد سالم نمی آید برون دندان مارگل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصارخنده بیجاست برق گریه بی اختیارشد فزون در دور خط کیفیت لبهای یارنشائه می بخشد دو بالا، می چو گردد پشت دارپوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میارپنبه زنهار از سر مینای خالی برمداروقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزترپشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزترهر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتراز پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
شماره ۳ تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شدگردون چو نگین خانه افتاده نگین شدمی خورد و فروزان شد و از شرم برآمدیاقوت لب یار عجب نرم برآمدکی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارندطول امر از دل چه خیال است برآید؟این ریشه ازین خاک محال است برآیدزنگ از دل ما آن خط شبرنگ زدایدزنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟خط در دل روشن گهران مهر فزایددر آینه ها نقش نگین راست نمایددر کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینیددر زیر کلاه نمدی ماه ببینیددر صیدگاه دنیا هر کس که هوش داردجز عبرت آنچه باشد صید حرم شماردتا خط دمید با من دلدار هم سخن شدخط غبار جانان خاک مراد من شددل ز من خال یار می گیردحق به مرکز قرار می گیرد
شماره ۴ هست حاجت در بساط کج کلاهان بیشترهمت از درویش می جویند شاهان بیشترمی رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگرریش هیهات است گردد مرهم ریش دگربر دل موری درین عبرت سرا غافل مخوردل بخور چندان که می خواهی، ولی بر دل مخورکریم سایل خود را غنی کند یکباردو بار لب نگشاید صدف به ابر بهاریکی هزار شود داغ در دل افگارزمین سوخته، جان می دهد به تخم شرارندیده ایم به جز ماه روزه ماه دگرکه از تمام بود ناقصش مبارک تر!با چهره شکسته و با چشم اشکبارته جرعه خزانم و سرجوش نوبهارسامان دهر را همه اسباب غم شمارهر چیز کز تو فوت شود مغتنم شماردر دیده ها اگر چه بود راه هند دورنزدیکتر بود ز در خانه صدور!
*** س *** شماره۱ مخور فریب محبت ز ناله همه کسمشو چو شیشه می هم پیاله همه کس**** ش *** غرل شماره ۱ برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباشگر سخن کش نیستی باری سخن کش هم مباشیک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکشگر به چه باید فتاد از چشم خود منت مکشاز ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنشمی دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنشیار گندم گون جوی نگذاشت در من عقل و هوشخرمنم را سوخت این گندم نمای جوفروش!در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش!کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویشحسن هیهات است بردارد نظر از روی خویشگل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویشصنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارشخیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارشدر آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوششسپند از جای خود برخاستن گردد فراموششتماشای جمال خود چنان برده است از هوششکه بیرون آورند از خانه آیینه با دوشش!دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانشکه با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانشقلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایشبه این افسون توان رست از گزند روح فرسایش