**** ش *** شماره ۲ به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایشفراموشی ندارد مصرع موزون بالایشسلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویشپریزادی است دست آموز، زلف آشنارویشغوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرشپسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرشعمر گویی است سبک، قامت خم چوگانشکه به یک زخم برون می برد از میدانشبه عزم صید چنان گرم خاست شهبازشکه خنده در دهن کبک سوخت پروازشمطرب مکن ز صافی آواز انتعاشچون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
*** ن *** شماره ۱ محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟من همان ذوقم که می یابند از افکار منبس که از دوران به سختی بگذرد احوال منمی زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال مندارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان منهر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان مناز علایق دل ز آب و گل نمی آید برونپای سرو از گل ز بار دل نمی آید برونآبروی دیده ها باشد ز اشک آتشینکاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگیندر جبین تاک، نور باده بی غش ببیندر ته بال سمند شعله آتش ببینخط مشکین را به گرد خال آن مهوش ببینجنگ موران بر سر آن دانه دلکش ببینز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردنتمتع بیش از فرزند مردم می توان بردنز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدنخوشا باغی که گل از باغبانش می توان چیدنازان خرسند گردیدم ز دیدن ها به نادیدنکه دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وا دیدنز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کنبه ترخانان درگاه الهی با ادب سر کنجوانی برد با خود آنچه می آمد به کار از منخس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از مننباشد در مقام دلبری نازک نهال منز تمکین ذوق گل چیدن ندارد خردسال منندارد حاجت تکرار گفتار تمام منکه پیش از گوش در دل نقش می بندد کلام منبه پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای منکه از خود آب چون دندان برآرد آسیای من
*** ن *** شماره ۲ تا سر خود به گریبان نتوانی بردنگوی توفیق ز میدان نتوانی بردنمی گشاید ز خموشان دل بی کینه منلب خاموش بود صیقل آیینه مناگر عزیز توان شد به آبروی کساننماز نیز قبول است با وضوی کسانتوان به خامشی از عمر کام دل بردندراز می شود این رشته از گره خوردنبه طوق غبغب سیمین او نظر واکنهلال ماه در آغوش را تماشا کنعرق به چهره اش از تاب می نشسته ببینبه روی آینه عقد گهر گسسته ببیناز توست آنچه می دهی آن را به دیگراناز دیگری است هر چه گره می زنی بر آنز احسان بنای دولت خود باثبات کندست گشاده را سپر حادثات کنای غنچه لب رعایت اهل نیاز کنگر دل نمی دهی به سخن، گوش باز کنعیش جهان در آن لب خندان نظاره کندر چشم مور ملک سلیمان نظاره کنپهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکندر استخوان مضایقه با این هما مکنبر جام باده چشم ندارد حباب منحسن برشته است شراب و کباب مندر سوختن زیاده شود آب و تاب مندر آتش است عالم آب (از) کباب منمتراش خط ز چهره خود پر عتاب منبر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!آشفته می شود ز نصیحت دماغ مندست حمایت است نفس بر چراغ مندر لعل یار خنده دندان نما ببیندر روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
*** ی *** شماره ۱ عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهانیکه گلها می توان چید از بهار غنچه پیشانیزبان در کام کش تا خامشان را همزبان بینیبپوشان چشم تا پوشیده رویان را عیان بینیکند گل جمع خود را چون تو در گلزار می آییخیابان می کشد قد چون تو در رفتار می آییسوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ایورقی چند به بازیچه سیه ساخته ایبوی گل غنچه شود چون تو به گلزار آییرنگ یوسف شکند چون تو به بازار آییجام جم مهر خموشی است اگر بیناییلوح محفوظ بود حیرت اگر داناییعرق فشان رخ خود از شراب ساخته ایستاره روی کش آفتاب ساخته ایکیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکیچو تیغ کرده قناعت به آب باریکیعبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی!گل شکست به طرف کلاهت ارزانی!مخالفت نبود در جهان تنهاییمن و ملازمت آستان تنهاییدر ماه روزه سیر مه ما نکرده ایچشم گرسنه مست تماشا نکرده ای
*** ی *** شماره۲ ای خط سبز کز لب جانان دمیده ایبر آب زندگی خط باطل کشیده ایهر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگیبا فتنه شهری چند کند خانه تنگی؟با خود پرداز از منزل طرازیکه خودسازی به است از خانه سازیگر می نمی ستانی ای زاهد ریاییبستان ز چشم ساقی پیمانه خداییدر حریمی که لب خود به شکرخنده گشاییاز لب بام کنند اهل هوس بوسه رباییدر بسته حجاب بود گر چه گلشنشتکلیف بوسه است دهن غنچه کردنشبر گردن است خون دو صد کشته چون منشخون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنشماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویشمحضر کند درست به خون حلال خویشاز کرم آن کس که شهرت است مرادشکاسه دریوزه است دست گشادش
*** ص *** شماره ۱ چون آتش است رغبت بی منتهای حرصکز سوختن زیاده شود اشتهای حرص *** ق *** شماره ۱ با قد خم گشته روگردان مشو از راه حقبر در دیگر مزن این حلقه جز درگاه حقبی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلقبهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلقمرو از راه به احسان خسیسانه خلقکه گلوگیرتر از دام بود دانه خلق *** ک *** شماره ۱ نیست از گرد مذلت متواضع را باکهیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاکبرات رزق ترا از زراعت ایزد پاکبه خط سبز نوشته است بر صحیفه خاک *** ل *** شماره ۱ می کند عیب نمایان را هنرپرور کمالتنگ چشمی می شود در دانه گوهر کمالروزگاری شد دل افسرده دارم در بغلجای دل چون لاله خون مرده دارم در بغلهر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیلدر حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیلهر که از لاغری انگشت نما شد چو هلالچون مه بدر رسد زود به معراج کمال
*** م *** شماره ۱ تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعامغفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعاملازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کامبیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکامحرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده امبخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده اممی چکد چون شمع آتش از زبان خامه اممی کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه اماشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه امچون نگین هموار شد با فرش، سقف خانه امناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشماز سیاهی ناز آب زندگانی می کشمگر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلمسرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلماز خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایمما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایمما به رنجش اکتفا از تندخویان کرده ایمما به پشت کار صلح از زشت رویان کرده ایمغم به آه از سینه افگار برمی آوریمما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریمچند دل ز اندیشه بیش و کم روزی خوریم؟دیگران روزی خورند و ما غم روزی خوریمبر زمین خط از خیال سرو قدی می کشیماول مشق جنون ماست، مدی می کشیمکجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟که پای سیل می آید به سنگ از خواب سنگینم
*** م *** شماره ۲ ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیمغنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیمچنان که جمله عبادات از وضوست تماموجود آدم خاکی به آبروست تمامنجست ناوک آهی درست از شستمبه غبغب هدفی آشنا نشد دستممرا که هست میسر سبو به دوش کشمچرا کباده خمیازه تا به گوش کشم؟به دست چون شکن زلف او شمار کنممگر ز عقده دل سبحه اختیار کنمکجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیمگهر کجاست که ریزش به ابر یاد دهیمدل را ز زلف آن بت پرفن گرفته اماین سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته اماز بس که بی گمان به در دل رسیده امباور نمی کنم که به منزل رسیده امجان دگر ز بوسه دلدار یافتمعمر دوباره از دو لب یار یافتماز جلوه ات ز هوش من زار می رومچندان که می روی تو من از کار می رومما در جهان قرار اقامت نداده ایمچون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایمز اهل کرم به هند کسی را ندیده ایماز طوطیان کریم کریمی شنیده ایم!پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیمما از دو خانه همچو کمان در کشاکشیمما آبروی فقر به گوهر نمی دهیمسد رمق به ملک سکندر نمی دهیمطرفی ز نهال قد آن شوخ نبستمدر سایه نخلی که نشاندم ننشستماز دل نبرد زنگ الم باد بهارمچون گرد یتیمی است زمین گیر غبارمما از لب خامش ز سخن داد گرفتیمبا شیشه سربسته پریزاد گرفتیم
*** م *** شماره ۳ ما همچو شرر تلخی غربت نکشیدیمدر نقطه آغاز به انجام رسیدیمیک دم که به کف باده گلرنگ نداریمبر چهره چو مینای تهی، رنگ نداریمز تن عضوی بود دلهای خودکامکه رنگ برگ دارد میوه خامروی خوبت زنگ خودبینی زدود از گلرخانکار صیقل کرد این آیینه با آهن دلانحلقه هر در مشو با قامت همچون کمانتا نگردی تیر باران ملامت را نشاننوشها درج است در نیش عتاب آلودگانپشه دارد حق بیداری به خواب آلودگانعیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگانگر چه بی پرده است در چشم نظر پوشیدگاندل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممانخرمن خود را چو کردی پاک در صحرا ممانشد چو سوزن خشک، خار از قرب گل پیراهنانرنج باریک آورد آمیزش سیمین تنانکار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختناز قبول نقش ها آیینه را پرداختنهست با قد دو تا برگ اقامت ساختنزیر دیوار شکسته رخت خواب انداختنمی کند آتش زبان دفع گزند خویشتنمصرع برجسته خود باشد سپند خویشتنتا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟بر سر بازار شهرت طبل رسوایی زدنبا دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدنهست با دست تهی از هند بیرون آمدنروی از عالم بگردان، روی در دیوار کنوضع ناهموار عالم را به خود هموار کنشانه در خط معنبر ای صنم داخل مکندر خط استاد، بی موجب قلم داخل مکندر تلاش آفرین افکار خود رنگین مکنگوش خود را کاسه دریوزه تحسین مکنفارغ است از دیو مردم خاطر آزاد مننیست از جوش پری ره در خیال آباد مندر جوهر نهفته من سرسری مبینآیینه ام، به جامه خاکستری مبینبه هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه دارانکه پای آبله دارست دست سبحه شماران
*** و *** شماره ۲ چون برآید دل ز قید زلف عنبرفام او؟دانه می گردد گره در حلقه های دام اوهر چه بخشد عالم ناساز می گیرد ز توغیر عبرت هر چه گیری باز می گیرد ز توگر شود گویا به ذکر حق لب خندان تومصحف ناطق شود سی پاره دندان توبس که سرزد شکوه رزق از لب گویای توشد دل گندم دو نیم از بدگمانی های توقامت او چون شود در بوستان همدوش سروحلقه ها از طوق قمری می کشد در گوش سروزینهار از درد و داغ عشق روگردان مشوبر چراغان تجلی آستین افشان مشوپریزادی است دست آموز زلف مشکبار اوکه یک دم بر زمین ننشیند از دوش و کنار اویکی صد شد ز خط کیفیت چشم خراب تومگر خط می کند بیهوشدارو در شراب تو؟کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟به غیر از بهله دستی نیست بر بالای دست توشکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ توبه شور حشر چشمک می زند بادام تلخ توسرونازی که منم محو رخ انور اوهاله مه شود آغوش ز سیمین بر اومی چکد بوسه ز لعل لب میخواره تومی زند خون هوس جوش ز نظاره تواگر چه لاله طورست روی روشن اوچراغ روز بود با بیاض گردن اوز انفعال خرام تو آب گردد سروز طوق فاخته پا در رکاب گردد سروصد پرده شوختر بود از چشم خال تواین نافه پیش پیش دود از غزال تو