*** ه *** شماره ۱ خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیختهشوره پشتانند از بار گران بگریختهدر علم ظاهری چه کنی عمر خود تباه؟دل را سفید کن، چه ورق می کنی سیاه؟ز ذکر جهر مکن منع صوفیان للهکه عاشقند به بانگ بلند براللهاز اشک برد راه به کوی تو نظارهدر بحر کند سیر معلم به ستارهزان لب نتوان کرد به دشنام کنارهتیغ دو دم اوست مرا عمر دوبارهچند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟تا به کی از ساده لوحی خون به خون شوید کسی؟ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکیاز هواداران رخسارت نسیم گل یکیقد رعنای ترا تا دید، از شرمندگیقمریان را سرو شد سوهان طوق بندگیخون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنیغنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنیاین که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهیکاش در پای گلی می کرد یک مینا تهیخضاب تازه ای هر دم به روی کار می آریشدی پیر و همان دست از سیه کاری نمی داریمیم در جام، اخگر در گریبان است پنداریگلم در دست، آتش در نیستان است پنداریگرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشیبه عیب دیگران خواهی که عیب خویش را پوشی
ابیات منتسب شماره ۱ از حباب آموز همت را که با صد احتیاجخالی از دریا برون آرد سبوی خویش راخضر نتواند به آب زندگی از ما خریدمنصب میرابی سرچشمه آیینه راهمه تن شانه صفت پنجه گیرا شده امبه امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرادانش آن راست مسلم که به تردستی شرمگرد خجلت ز جبین پاک کند آینه راچه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترافزود تیرگی خاطر از ایاغ مرابنفشه گل کند از لاله چراغ مرادر خوش قماشی از بر رو دست برده امباریک شو مشاهده کن تار و پود راباغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده راخوش نمی آید به گل این هایهای عندلیبعیش در زیر فلک با خاکساران مشکل استشهد نتوان در میان خانه زنبور ریختروز محشر سرخ رویی از خدا دارم امیدنامه اعمال من صائب به مهر کربلاستگرچه دست سرو کوتاه است از دامان گلسرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل استآن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرابارها شیرازه دیوان محشر کرده استاز رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزالسینه تنگ مرا دامان محشر کرده استنیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ راجامه گلرنگ بر اندام او زیبنده استچشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آبتا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
شماره ۲ چاک در پیرهن یوسف عقل افکندنچشمه کاری است که در دست زلیخای دل استنیست سودی که زیانش نبود در دنبالبار می بندم ازان شهر که بازاری نیستبه گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟چنین که عزم ترا پای سعی در بندستشکسته رنگی من با طبیب در جنگ استعلاج دردسرم حسن صندلی رنگ استتلاش بیهده ای می کند سر خورشیدستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوستچو داغ لاله مرا در حدیقه هستیبه پاره دل و لخت جگر مدار گذشتشیرینی نشاط، جهان را گرفته استصبح از هوای تر شکر آب دیده استعکس رخ تو آینه را چون نگار بستبر گرد شهر حسن ز آهن حصار بستموجی است که تاج از سر فغفور ربایدچینی که در ابروی تو ای تلخ جبین استکاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکنهر فتنه که می بینم در زیر سرزلف استبه فریب کسی ز راه مرویوسف من، اگر برادر توستآرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخزان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخاز نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماندآنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماندتخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاستقطره آبی که نوشد تیغ، جوهر می شودسهل باشد بند کردن ناخنی در بیستونپیش برق تیشه من کوه میدان می دهدبه فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزدمگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتددر آن گلشن که آید در سخن لعل گهربارشز شبنم آب حسرت غنچه ها را در دهان گرددبهای بوسه اش سر می دهم چون زر نمی گیردخیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد
شماره ۳ ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانشکمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشدمرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمدپر برآورد (و) کنون شوق پریدن داردآرزو خار و خسی نیست که آخر گرددورنه با شعله خوی تو که بس می آید؟نفس شمرده زن ای بلبل نوا پردازکه رنگ گل به نسیم بهار برخیزدز برگ پان لب جانان عقیق پیما شدحنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شدشود سعادت دولت نصیب اهل قلمهما ز کوچه این استخوان بدر نرودجمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اندچون شمع، دل خنک به نسیم سحر کنندتا شرم داشت منصب آیینه داریتگرداندن لباس تو تغییر رنگ بوددلبر چه زود خط به رخ دلستان کشیدخطی چنان لطیف به ماهی توان کشیددر پرده نمود از عرق شرم تلافیدر ظاهر اگر روی تو آتش به جهان زدشد سیه روز من از چشم کبود او، که هستشعله نیلوفری از شعله ها جانسوزترسیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخرمکافات عمل را در لباس سرمه دید آخرصائب ز فکرهای گلوسوز من نماندجا در بیاض گردن خوبان روزگاربا بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکنتیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکشز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی داردکه می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرشتشنه معنی تازه است مرا ساغر گوشنتوان کرد مرا خواب به افسانه خط
شماره ۴ مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویشکه روز هم شب تارست بر گدای چراغنکند هیچ یتیم به عسس ساخته ایمی کند آنچه در گوش تو در سایه زلفافتادگی گزین که دهد فیض بیشترپهلوی خویش هر که نهد چون سبو به خاکنفس در سینه باد خزان می سوخت نومیدیچراغ گل اگر می بود در زیر پر بلبلهر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته استمن همین دل را ز اسباب جهان برداشتمگر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرمآب را در دیده آیینه خاکستر کنمدرین بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردمکه رنگ چهره گل را گران پرواز می بینمگر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر استبوسه را چشم به جایی است که من می دانمفیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته استاز گوشه های چشم سیاه تو یافتماینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگچون مخمل دوخوابه به روی نهالی املنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیطاز بوستان دهر چو شبنم گذشته ایمسالم از سنگلاخ تن به کناربا همه شیشه جانی آمده امبر سینه نعل و داغم بس لاله و گل منتا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارشگل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردنچراغ زندگی را می کند مستغنی از روغنزبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدنچسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی راکه از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرونفتاده است مرا کار با خودآراییکز آب آینه از چشم کرد خواب برونگر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شدخنده سوفار گردد غنچه پیکان اوچنان که باده کند پشت دار صهبا راز خط پشت لب افزود نشائه لب اوافزود شوق بوسه مرا از لبان توصفرای من زیاده شد از ناردان تومی تواند چنگ در فتراک زد خورشید رااز تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمدهشمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سرظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسیز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشیدز بهر آن که نبودیم در حساب کسی