انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 718:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷

مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را
این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد
از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
شد زبان شکر از سودای او رگ در تنم
نیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر را
از سفیدی دیده یعقوب شد صبح امید
منزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر را
در به دست آوردن زلفش مرا تقصیر نیست
این ره خوابید کوته می کند شبگیر را
شیرمردان را نمی باشد به زینت التفات
نیست غیر از خون نگاری دست و پای شیر را
با علایق برنمی آیی، مجرد شو که نیست
غیر عریانی علاج این خار دامنگیر را
تیر کج صائب همان بهتر که باشد در کمان
از جگر بیرون میاور آه بی تأثیر را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸


خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب
زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را
نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد
راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را
لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را
کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم
نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را
نیست مجنون مرا پروایی از بند گران
آب سازد آتش سودای من زنجیر را
روی خاک از سایه دستش نگارین گشته بود
پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را
چرب نرمی کن که باران ملایم می کند
چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۹

چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰

شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را
بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر
نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را
در هوای رستگاری نیست بال افشانیم
می کنم از بال بیرون قوت پرواز را
آنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گل
پرده بسیار من بی پرده کرد این راز را
از هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شود
هست خاکستر ز دلها شعله آواز را
نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل
مستی کبکان فزاید جرأت شهباز را
کرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموش
از خموشی شمع می بندد دهان گاز را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۱

از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را
ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز
می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس
می کند خس پوش گلشن شعله آواز را
صفحه ننوشته را از حرف گیران باک نیست
بستن لب می شود مهر دهن غماز را
می زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هست
دست دیگر در خراش دل بود آواز را
از نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزود
حرص صید از چشم بستن بیش گردد باز را
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیر روی ترکش از خون بیش روزی می خورد
می رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۲

هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست
پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست
گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را
تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم
خواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز را
عشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبر
بیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز را
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق می گیرد به خون کوهکن پرویز را
در قیامت کشته ناز تو می غلطد به خون
برنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز را
در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه تبریز را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳

نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۴

نیست از راز نهان من خبر جاسوس را
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند
بخیه زن از خامشی این رخنه افسوس را
ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا
نیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را
صاحبان کشف بی قدرند در درگاه حق
نیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس را
نیست مانع از تماشا جامه فانوس شمع
وای بر شمعی که از پرتو کند فانوس را
چون پر و بالی نباشد، راه آزادی است بند
روزن زندان کند دلگیرتر محبوس را
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
نشمرد موج سراب این عالم محسوس را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵

ننگ کفر من به فریاد آورد ناقوس را
می کشد ایمان من در خون، لب افسوس را
از هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلق
دود می آرد به جنبش صورت فانوس را
عیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زیاد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیست
نامه قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روی بنماید ترا
گر توانی ترک کردن عالم محسوس را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۶

عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را
پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را
هله
     
  
صفحه  صفحه 8 از 718:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA