غزل شمارهٔ ۶۷ مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر رااین سپر دندانه می سازد دم شمشیر راقامت خم، نفس را هموار نتوانست کرداز کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر راشد زبان شکر از سودای او رگ در تنمنیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر رااز سفیدی دیده یعقوب شد صبح امیدمنزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر رادر به دست آوردن زلفش مرا تقصیر نیستاین ره خوابید کوته می کند شبگیر راشیرمردان را نمی باشد به زینت التفاتنیست غیر از خون نگاری دست و پای شیر رابا علایق برنمی آیی، مجرد شو که نیستغیر عریانی علاج این خار دامنگیر راتیر کج صائب همان بهتر که باشد در کماناز جگر بیرون میاور آه بی تأثیر را
غزل شمارهٔ ۶۸ خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر رادام دردانه است پنهان سبحه تزویر رادر نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سببزعفران حاجت نباشد خنده تصویر رانفس قابل را دم گرمی به اصلاح آوردراست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر رالال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش راکاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر راگردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرمنی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر رانیست مجنون مرا پروایی از بند گرانآب سازد آتش سودای من زنجیر راروی خاک از سایه دستش نگارین گشته بودپیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر راچرب نرمی کن که باران ملایم می کندچون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
غزل شمارهٔ ۶۹ چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر راسخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر راسینه صافان بی خبر از راز عالم نیستندهست در پرداز جوهرها نهان شمشیر راسیل در معموره ها داد خرابی می دهدصید فربه می کند مطلق عنان شمشیر راترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خطکی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر راگر چه صید لاغر من قابل فتراک نیستمی توان کردن به سوزن امتحان شمشیر رامی پذیرد زود لوح ساده نقش همنشینکرد جوهردار آن موی میان شمشیر راماهیان را موجه دریا دعای جوشن استبی زبانی می کند حرز امان شمشیر راجوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبردر جراحت می شود جوهر عیان شمشیر رابوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کردچون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر راجوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیستدام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر رادر سرشت سخت جانان قناعت حرص نیستقطره آبی کند رطب اللسان شمشیر راداس دایم در کمین خوشه های سرکش استآسمان دارد پی گردنکشان شمشیر راغمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشتمی دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر راحرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزودمانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر راهر که را از چار دیوار عناصر دل گرفتمی شمارد سبزه آب روان شمشیر رابخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز منمی شود جوهر رگ خواب گران شمشیر رابس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگرتلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
غزل شمارهٔ ۷۰ شد غرور حسن از خط بیش آن طناز رابوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز راانتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیرنیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز رادر هوای رستگاری نیست بال افشانیممی کنم از بال بیرون قوت پرواز راآنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گلپرده بسیار من بی پرده کرد این راز رااز هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شودهست خاکستر ز دلها شعله آواز رانیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقلمستی کبکان فزاید جرأت شهباز راکرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموشاز خموشی شمع می بندد دهان گاز را
غزل شمارهٔ ۷۱ از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز راناله عاشق بود افسانه خواب ناز رااز ریاضت دامن مقصود می آید به چنگگوشمال آخر شود دست نوازش ساز رااز زبان بازی سخن چین را زبان گردد درازمی شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز رامی گشاید بال شهرت ناله در کنج قفسمی کند خس پوش گلشن شعله آواز راصفحه ننوشته را از حرف گیران باک نیستبستن لب می شود مهر دهن غماز رامی زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هستدست دیگر در خراش دل بود آواز رااز نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزودحرص صید از چشم بستن بیش گردد باز رالفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کندشیشه شیراز می باید می شیراز رااز خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفتگشت رنگینی حنای بال و پر پرواز راتیر روی ترکش از خون بیش روزی می خوردمی رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز رابوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشتچون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟
غزل شمارهٔ ۷۲ هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز راخسروی باید که داند قدر این شبدیز راخامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوستپاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز رادفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شستگر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز راتیزی مژگان او گفتم شود از خواب کمخواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز راعشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبربیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز راشوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدلعشق می گیرد به خون کوهکن پرویز رادر قیامت کشته ناز تو می غلطد به خونبرنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز رادر بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه دادفکر رنگین تو صائب خطه تبریز را
غزل شمارهٔ ۷۳ نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس رازخمی دندان کند لعلت لب افسوس راناله و افغان من از لنگر تمکین اوستبت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس راخط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوسمی کند گنجینه گوهر کف افسوس راگردش نه آسمان از آه آتشبار ماستشمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس رادیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمنرخنه زندان کند دلگیرتر محبوس راسر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شورمحضر قتل است حسن بال و پر طاوس رادیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت استخانه صیاد داند خرقه سالوس راصاحبان کشف بیقدرند در درگاه حقنیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
غزل شمارهٔ ۷۴ نیست از راز نهان من خبر جاسوس رانبض من بند زبان گردید جالینوس رابی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زندبخیه زن از خامشی این رخنه افسوس راناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرانیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس راصاحبان کشف بی قدرند در درگاه حقنیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس رانیست مانع از تماشا جامه فانوس شمعوای بر شمعی که از پرتو کند فانوس راچون پر و بالی نباشد، راه آزادی است بندروزن زندان کند دلگیرتر محبوس راعشق در هر دل که افروزد چراغ دوستیچون پر پروانه سوزد پرده ناموس راعالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کردنشمرد موج سراب این عالم محسوس را
غزل شمارهٔ ۷۵ ننگ کفر من به فریاد آورد ناقوس رامی کشد ایمان من در خون، لب افسوس رااز هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلقدود می آرد به جنبش صورت فانوس راعیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کردمنفعت از پا زیاد از پر بود طاوس راخوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیستنامه قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس راعالم معقول صائب روی بنماید تراگر توانی ترک کردن عالم محسوس را
غزل شمارهٔ ۷۶ عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس راپیش زهاد افکنم این خرقه سالوس راهیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبردنبض من بند زبان گردید جالینوس رااز خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشتعیب پیش پا نیاید در نظر طاوس راحرف دعوی در میان باطلان دارد رواجهست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس راهر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغچند خواهی جمع کرد این مایه افسوس راظلم می سازد زبان عیب جویان را درازعدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس رازخم از مرهم گواراتر بود بر عارفانرخنه در زندان بود از نقش به، محبوس رامی کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشقشمع چون پروانه در رقص آورد فانوس رابر سر گنج است صائب پای من، تا کرده امچون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را