غزل شمارهٔ ۷۷ پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش رااز دبستان بر میاور طفل بازیگوش رامور بر خوان سلیمان خون خود را می خوردخرمن گل مایه حسرت بود آغوش رانیست بر بالای دست خاکساری هیچ دستخشت خم می نوشد اول، باده سرجوش راباغبان گل را کند سیراب از بهر گلابساقی از می بهر بردن می فزاید هوش راجز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلیحلقه بیرون در کن در مجالس گوش رامستی و مخموری عالم به هم آمیخته استدور باش نیش در دنبال باشد نوش رااین زمان در زیر بار کوه منت می روممن که می دزدیدم از دست نوازش دوش راگرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگردبیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش رابر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منهاز سر خوان تهی بردار این سرپوش را
غزل شمارهٔ ۷۸ بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش رامی کنم با درد سودا باده سرجوش رامهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)زخم دندان پشیمانی لب خاموش راچون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسیدکاسه دریوزه سیماب سازد گوش رابازی همواری ظاهر مخور از دشمناننان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش راای ردا از دوش من بردار دست التفاتکرده ام وقف سبوی می پرستان دوش راکلک شکربار صائب بر سر شور آمده استتنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
غزل شمارهٔ ۷۹ چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش راکار من با سرو بالایی است کز بس سرکشیمی شمارد حلقه بیرون در، آغوش رااز جهان بی خودی پای تزلزل کوته استنیست پروای قیامت عاشق مدهوش رازیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟می توان برداشتن از جوشی این سرپوش راروزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده امکیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
غزل شمارهٔ ۸۰ نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش راشکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش راسوز دل از دست می گیرد عنان اختیارشمع نتواند گره زد اشک و آه خویش راخال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟یا شب قدری است گرد آورده نور خویش راحاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستینان به خون تر می شود صبح صداقت کیش راپیش پای فکر رنگین هیچ راهی دور نیستچون حنا یک شب به هندستان رساند خویش رامی رود از کوته اندیشی به استقبال مرگبی ضرورت می دواند هر که اسب خویش راگر چه می سازند خود را دیگران در خانه جمعگم کند در خانه آیینه خودبین خویش راپاس همراهان کاهل سنگ راه من شده استور نه صائب من به منزل می رساندم خویش را
غزل شمارهٔ ۸۱ از صفای دل نباشد حاصلی درویش رانان به خون تر می شود صبح صداقت کیش رانیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهانرخنه ای گر هست این زندان پر تشویش راشرکت روزی خسیسان را به فریاد آوردبر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش رامردم کوته نظر در انتظار محشرندنقد باشد محنت فردا مآل اندیش راآسمان سنگدل از خاک راهش برنداشتبر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش رادر خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشتسوختم از گرمی پرواز، بال خویش راصبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگارچشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش رااز حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ایمی کند ایجاد دریا تا ببیند خویش راگر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخشناله دردآلود می باشد درون ریش را
غزل شمارهٔ ۸۲ صرف بیکاری مگردان روزگار خویش راپرده روی توکل ساز، کار خویش رازاد همراهان درین وادی نمی آید به کارپر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش راشعله نیلوفری در محفل قدس است بابدور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش راپرده دام است خاک این جهان پرفریببند عزلت بر مدار از پا شکار خویش رایک سیه خانه است گردون از بیابان عدمگردباد آن بیابان کن غبار خویش راگرد راه از چهره سیلاب می شوید محیطمتصل گردان به دریا جویبار خویش رابر زر کامل عیار آتش گلستان می شودفرصتی تا هست کامل کن عیار خویش راگوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجوداز کشاکش وارهان جسم نزار خویش راتا در ایام خزان از زردرویی وارهیدر بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش راای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمالاز دو چشم خصم کن آیینه دار خویش رایا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کنبیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش رانیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثربر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
غزل شمارهٔ ۸۳ وطه دادم در دل الماس داغ خویش راروشن از آب گهر کردم چراغ خویش راشد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه امتا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش راچون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش رابی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساختاز که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش رامی شود شور قیامت مرهم کافوریممن که پروردم به چشم شور، داغ خویش راعشرت ده روزه گل قابل تقسیم نیستوقف بلبل می کنم دربسته، باغ خویش رابیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشقچند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
غزل شمارهٔ ۸۴ تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش رازنده می دارم به خون دل چراغ خویش رااز سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاهچند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرامی کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش راکاروان بی خودی را نامه و پیغام نیستاز که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش راخاطر مجروح بلبل را رعایت می کنماین که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش رابا تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حبابخالی از دریا برون آرم ایاغ خویش راگر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اندمی شناسم نکهت گلهای باغ خویش راگر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشدهمچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
غزل شمارهٔ ۸۵ من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش راچون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجلهر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش راچون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرابرنیارم ز آستین دست سؤال خویش رادر میان جمع تا چون شمع باشی سرفرازسبزدار از آب چشم خود نهال خویش رامی گدازندت به چشم شور، این نادیدگانمن گرفتم بدر گرداندی هلال خویش رامی شود افزون غبار کلفتم چون آسیامی زنم بر یکدگر چندان که بال خویش رارحم کن ای گوهر سیراب بر لب تشنگانچند داری در گره آب زلال خویش راوقت رفتن نیست در دنبال چشم حسرتشهر که پیش از خود فرستاده است مال خویش راپرده حیرت جهان را چشم بندی کرده استاز که می داری نهان یارب جمال خویش رانه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنندتازه دارد بهر خود ریحان سفال خویش راهر که گردیده است صائب زخمی عین الکمالمی کند پوشیده از مردم کمال خویش را
غزل شمارهٔ ۸۶ من که خواهم محو از عالم نشان خویش راچون نشان تیر سازم استخوان خویش راکاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدمتا چو نی در خاک می بستم میان خویش راتیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف منتا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش راشد قفس زندان من از خارخار بازگشتکاش می کردم فرامش آشیان خویش راوا نشد از تخته تعلیم بر رویم دریکاش اول تخته می کردم دکان خویش راداشتم افتادن چاه زنخدان در نظرمن چو می دادم به دست دل عنان خویش رااز جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه منمهربان می ساختم نامهربان خویش رالازم پیری است صائب بر گریزان حواسمنع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را